نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برج ممنوعه‌ی پناه | کوثر موسوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع big boss
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,338
  • کاربران تگ شده هیچ

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #21
با ندیدنش توی اتاق، نفسی از سر آسوده‌گی کشیدم که یهو درو اتاق به شدّت بسته شد.
با ترس به عقب برگشتم و مهران رو با چشم هایی که حالا رگه‌های قرمز هم توش پیدا می‌شد، دیدم.
با من من گفتم:
- پناه فدای اون اخم های پرجذبه‌ی مسخره‌ت بره فرزند! بیا بغل عمویی!
بیا اخم نکن فدات شم!
خیلی سعی می‌کرد نخنده و این رو برق چشماش بهم می‌فهموند.
آروم آب قند رو به طرفش گرفتم و با حرفی که زدم، رسما گور خودم رو سه بعدی کندم.
- آرام باش حیوان! یونجه در راه است!
با چشمای گرد شده بهم خیره شد و گفت:
- واقعا باید روی تربیتت دوباره کار کنم!
و به سمتم هجوم آورد و فریاد زد:
- میکشمت روانی بددهن!
عربده‌ای زدم و روی تخت پریدم و گفتم:
- نیا جلو بد می‌بینی! عبرت نگرفتی هنوز؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این‌دفعه دیگه کور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #22
مهران ناامیدانه گفت:
- آخه بابا ببین پناه چه بلایی به سرم آورده!
زن عمو گفت:
- حرف اضافه نزن مهران! تو حتما یه کرمی ریختی که پناه هم تلافی کرده!
خنده‌ی خبیثانه‌ای تحویلش دادم.
مهران مثل بچه‌ها پاش رو روی زمین کوبید و به سمت اتاقش برگشت.
مرد گنده خجالتم نمی‌کشه!
زن عمو بلند گفت:
- سر و وضعت و درست کن بیا پایین شام بخوریم!
به زن عمو کمک کردم تا میز رو بچینیم.
مهران در حالی که با حوله موهاش رو خشک می‌کرد، وارد آشپزخونه شد.
با خنده گفتم:
- خسته نباشی دلاور! خدا قوت پهلوون!
چشم غره‌ای رفت و گفت:
- پناه خیلی خلی! چه کنم که هر غلطی هم کنی، بازم نمی‌تونم ازت دلخور باشم!
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- داداچ خودمی!
خندید و برادرانه بغلم کرد.
بیچاره هر بلایی هم سرش بیارم، بازم طاقت نمیاره باهام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #23
صبح با سر و صدایی که از طبقه‌ی بالا می‌اومد، از خواب بلند شدم.
ای خدا بگم چیکارتون نکنه!
من خیر سرم اومده بودم یه جای دنج توی آرامش باشم.
اینم از آرامش ما!
با صدای داد دانیال توی راهرو، که خطاب به سینا می‌گفت:
- خاک بر سر چلمنگت سینا! بدو دیگه!
دیگه به سیم آخر زدم.
با همون سر و وضع آشفته، به طرف در رفتم و بازش کردم.
داد زدم:
- خفه بمیری دانیال! ساکت شو دیگه! دم صبحی چرا نمی‌ذاری کپه‌ی مرگم رو بذارم بیشعور!
با صدای قدم هایی چشم هام رو مالیدم تا کمی دید داشته باشم.
با دیدن شاهانی که ترگل و ورگل کرده روبه روم ایستاده بود، سوتی زدم و گفتم:
- جون بخورمت فرزندم!
شاهان قهقه زد و گفت:
- مگه شوما لاس هم بلدی بزنی حاجی جون؟!
خندیدم و گفتم:
- آدم که خل باشه، لاس هم بلده بزنه! من از دست این دانیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #24
گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی نادیا رو گرفتم.
بعد از چند بوق صدای ملیحه‌ش به گوشم رسید.
- جانم پناه؟
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
- چه صدایی داری شما بانو! میشه از نزدیک زیارتتون کنم؟
خندید و گفت:
- زهرمار، فقط بگو کجا بیام؟
خندیدم و گفتم:
- دارم میرم رستوران، رسیدم لوکیشن می‌فرستم برات عشقم!
باشه‌ای گفت و قطع کردیم.
معلومه پسرا خونه نیستن! هیچ صدایی ازشون نمیاد.
با خیال راحت بیرون رفتم و وارد پارکینگ شدم.
طبق معمول سوار موتورم شدم و راهی خیابون شدم.
با دیدن رستورانی، موتور رو پارک کردم و داخل شدم.
فضای رستوران به طرز عجیبی خوشگل و آرامش بخش بود.
برای نادیا لوکیشن انداختم و سمت میز دو نفره‌ای که کنار پنجره بود، رفتم و نشستم.
گارسون سمتم اومد و خواست سفارش بگیره که گفتم منتظر دوستتمم، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #25
سرم رو به سمت در رستوران برگردوندم و با دیدن هر پنج تاشون دهنم باز موند.
تیز به سمت نادیا برگشتم که با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چرا رنگت پریده پناه؟
با لحن نگرانی گفتم:
- نادیا تابلو نکن! پسرا اینجان!
نادیا با تعجب پرسید:
- چرا شر و ور میگی؟ کدوم پسرا؟ چه کشکی؟ چه آشی؟
آروم گفتم:
- همون همسایه‌هام که برات تعریف کردم!
نادیا محسوس نگاهی به اطراف انداخت و با دیدنشون با خنده گفت:
- اونان؟
سری تکون دادم.
نادیا لبخند منحرفانه‌ای زد و گفت:
- جون بگردم! خب خاک بر سر، اینا که گنجن گنج! جواهر نابن به‌خدا!
سری به تاسف تکون دادم و گفتم:
- نادی جون هول بازیاتو بذار برای بعد! الآن من چه خاکی به سرم بریزم؟
نادیا خونسرد گفت:
- خب مگه گناه کردی که این همه نگرانی؟!
با تعجب گفتم:
- خب نه! ولی راست میگی ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #26
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه پایه‌ام نادیا!
حالا فقط منتظر بودیم که پسرا مارو ببینن!
لقمه‌ای برای خودم گرفتم که نادیا آروم گفت:
- اون لقمه‌ی کوفتی رو بذار دهن من!
با تعجب نگاهش کردم که پام رو از زیر میز لگد کرد.
آخ آرومی گفتم.
- این وحشی بازیا چیه اوسکول؟
نادیا خندید و گفت:
- تو کاریت نباشه! بدو زود باش!
آروم لقمه رو به سمت دهنش بردم که با ناز خوردش!
کوفتت شه بچه!
یهو نادیا با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- مرسی خودت بخور عشقم! من خودم می‌خورم.
با صداش نگاه حسام بهمون افتاد.
آدرنالینم زد بالا! وای یا ابلفضل!
نامحسوس نگاهی بهشون انداختم.
حسام هنوز با دقت نگاهمون می‌کرد! انگار می‌خواست مطمئن بشه!
بعد از چند دقیقه صداش بلند شد:
- بچه‌ها میگم اون آرمان نیست؟!
نادیا خندید و گفت:
- حالا وقتشه عشقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #27
با صدای دانیال به سمتشون برگشتم.
- به به آقا آرمان! ایول کیف کردم پسر!
از جام بلند شدم و روبه‌ روشون ایستادم.
خودم رو به نفهمی زدم و پرسیدم:
- بچه ها شما اینجا چیکار می‌کنید؟ منظورت چیه دانیال؟
سینا زد توی بازوم و گفت:
- کلک دوست دختر داشتی و رو نمی‌کردی؟
خندیدم و گفتم:
- آهان! چی بگم داداش یه جوری گفتی خجالت کشیدم ازتون!
شاهان جلوتر اومد و گفت:
- ماشاالله زرنگی ها!
خندیدم و هیچی نگم.
همون لحظه نادیا از راه رسید و خودش رو متعجب نشون داد.
- آرمان عشقم! آقایون کی باشن؟
اومد کنارم و دستش رو توی بازوم حلقه کرد.
ای حیله‌گر مکّار!
دانیال زود با ذوق گفت:
- سلام عرض شد زنداداش!
خندیدم و روبه نادیا گفتم:
- عزیزم همون همسایه‌های جدیدم که برات تعریف کردم.
نادیا آهانی گفت و ملوس خندید.
- از آشنایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #28
بعد از این که نادیا رو رسوندم، به سمت خونه روندم.
یه سری وسیله هم برای غذا درست کردن خریدم.
بعد از این که وارد خونه شدم، وسایل رو سرجاش گذاشتم و دوش کوچیکی گرفتم.
سر و صدایی از طبقه‌ی بالا نمی‌اومد؛ پس حتما پسرا خونه نیستن!
وا من چقدر درگیر پسرا شدم! خب به من چه می‌خوان خونه باشن یا نباشن!
گوشیم رو برداشتم و آهنگی پلی کردم و مشغول غذا درست کردن شدم.
ماکارونی! عشق است و بس!
به جرئت می‌تونم بگم بوی ماکارونی تا هفت پشت، کوچه و پس کوچه های محل می‌رفت.
خیلی خوب! جوگیر نشو پناه جون! نه چیز آقا آرمان!
وقتی ماکارونی آماده شد، نگاهی به محتویات قابلمه انداختم.
انگار برای یه مهمونی و یه ایل آدم ماکارونی درست کردم!
حیف که این عادت زیاد درست کردن غذا رو نمی‌تونم ترک کنم.
حالا که انقدر دست و دلباز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #29
با دستم علامت استپ رو نشون دادم و گفتم:
- هیس هیچی نگو!
و بعد با ریتم گفتم:
- نوموخام صداتو بشنوم!
همه حتی شاهان هم به این حرفم خندیدن.
یهو جدی شدم و گفتم:
- خب دیگه نمایش تموم شد! کیش کیش همه برن خونه‌هاشون!
سینا تیز قابلمه رو از دست حسام قاپید و بلند گفت:
- نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود!
و بعدش به سمت خونه فرار کرد.
پسرا که می‌دونستن اگه پای سینا به خونه و دستش به قاشقی چیزی برسه، شب باید گرسنه بخوابن، تیز پشت سرش به سمت خونه حمله‌ور شدن.
با رفتنشون خندیدم و رو به آسمون دستام رو بلند کردم و گفتم:
- خدایا ازت ممنونم که باعث شدی شکم پنج تا گشنه‌ی چلغوز رو سیر کنم!
آرمان جون به خودت افتخار کن عشقم!
شاهان از توی خونه داد زد:
- چه گوه خوریا! یه ماکارونی که دیگه این حرفارو نداره! گمشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
44
پسندها
136
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #30
دانیال شیطون گفت:
- بیا داداش! بیا که قراره امروز دهن ترسمون رو سرویس کنیم!
خندیدم و گفتم:
- داداچ روحیات من با جن و روح سازگار نیست ها! از الان بگم برادر!
دانیال گفت:
- بیا عشق داداش! بیا به شرطی نمی‌ذارم بترسی که بازم از اون ماکارونی های خوشمزه‌ت برام بپزی!
سری به تاٌسف تکون دادم و گفتم:
- الحق که مفت خوری عزیزم!
بادش خوابید و از جلوی در کنار رفت، تا بتونم برم داخل.
سلام بلند بالایی دادم که همه‌شون یکصدا جواب سلامم رو دادن!
سینا در حالی که کنترل رو بالا پایین می‌کرد، گفت:
- بیا آرمان! بیا که امروز قراره خیلی بهمون خوش بگذره!
لبخندی زدم.
شاهان در حالی که خوراکی به دست از توی آشپزخونه بیرون می‌اومد، گفت:
- آرمان بیا که قصد دارن امروز سکته‌مون بدن!
رفتم و وسط شاهان و دانیال نشستم.
دانیال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا