نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برج ممنوعه‌ی پناه | کوثر موسوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع big boss
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 42
  • بازدیدها 1,569
  • کاربران تگ شده هیچ

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #41
بعد از اینکه صبحونه رو بر بدن زدم، جلوی تلویزیون لم دادم و کانال هارو بالا و پایین کردم.
بعد از تلاش فراوان و یافت نکردن چیزی، پوفی کشیدم و خاموشش کردم.
به فکر فرو رفتم.
چقدر خوب شد که شاهان حقیقت رو فهمید.
حس سنگینی داشتم.
اگه به بقیه هم توی موقعیت مناسبی حقیقت رو بگم، دیگه استرسی نمی‌کشم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم، به سمت اتاق رفتم و از روی میز برداشتمش.
با دیدن اسم مهران لبخندی زدم و جواب دادم:
- به به مهران خان! چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
صدای خند‌ش از پشت خط به گوشم رسید.
- خفه شو بابا! همین چند روز پیش اونجا نبودم؟ ور ور زر می‌زنی؟
خندیدم که گفت:
- خونه تشریف داری؟
با عجز گفتم:
- خونه‌م، ولی داری میای یه چیزی بگیر بیار برای نهار بخوریم! بخدا حال ندارم غذا درست کنم!
مهران خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #42
غذا رو با ولع خوردم و آخرش از مهران تشکر کردم.
مهران خندید و گفت:
- وقتی شکمت سیر میشه، چقدر باادب میشی!
زدم پس کلش و گفتم:
- لیاقت نداری که!
غذایی که شاهان آورده بود رو داخل یخچال گذاشتم که شب گرم کنم بخورم.
با یاد اخم شاهان، دلهره به وجودم چنگ زد.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود که شاهان اون جوری ناراحت شد؟
یاد حرفش جلوی در افتادم.
یه لحظه مغزم استپ کرد!
وای وای خدایا درباره‌ام اشتباه فکر کرده باشه چی؟
اون پوزخندش!
قهقه‌ام به هوا رفت.
مهران با تعجب نگاهم کرد.
خودش رو یکم عقب کشید و زیر لب گفت:
- وا بسم الله!
خنده‌م شدت گرفت! وای انقدر خندیدم که از چشم هام اشک میومد.
مهران بلند داد زد:
- خب چته دیوونه؟
اما من همچنان می‌خندیدم.
چرا باید شاهان به خاطر اومدن مهران ناراحت بشه؟!
شاخکام فعال شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

big boss

نو ورود
سطح
1
 
ارسالی‌ها
45
پسندها
138
امتیازها
503
مدال‌ها
1
  • نویسنده موضوع
  • #43
توی آشپزخونه گیر افتادم.
با نگاه خبیثش هی جلوتر میومد.
با لبخند گفتم:
- داداش مهران بیا تمومش کنیم! نه؟
مهران با لبخند ترسناکش گفت:
- کجا عزیز داداش؟ من تازه گیرت آوردم!
توی یه لحظه تصمیم گرفتم، راه فرار دیگه‌ای برای خودم جور کنم.
با یه جهش بلند روی اُپن آشپزخونه پریدم و با یه پرش دیگه، وسط پذیرایی فرود اومدم.
اوا خاک به سرم الان همسایه پایینی میاد خشتکمونو می‌کشه رو سرمون!
با یه حرکت سریع خواستم به سمت اتاق برم که پاهام توی هم پیچ خورد و شپلق روی زمین افتادم.
آخی گفتم که قهقه‌ی مهران به هوا رفت.
زیر لب غریدم:
- کوفت و زهرمار عزیزم!
مهران همینطوری پخش زمین شده بود و می‌خندید.
بعد از چند ثانیه تونستم خودم رو از روی زمین جمع کنم.
مهران با ته خنده‌ی که توی صداش موج می‌زد گفت:
- وای دلم خنک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا