- ارسالیها
- 45
- پسندها
- 138
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
- نویسنده موضوع
- #41
بعد از اینکه صبحونه رو بر بدن زدم، جلوی تلویزیون لم دادم و کانال هارو بالا و پایین کردم.
بعد از تلاش فراوان و یافت نکردن چیزی، پوفی کشیدم و خاموشش کردم.
به فکر فرو رفتم.
چقدر خوب شد که شاهان حقیقت رو فهمید.
حس سنگینی داشتم.
اگه به بقیه هم توی موقعیت مناسبی حقیقت رو بگم، دیگه استرسی نمیکشم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم، به سمت اتاق رفتم و از روی میز برداشتمش.
با دیدن اسم مهران لبخندی زدم و جواب دادم:
- به به مهران خان! چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
صدای خندش از پشت خط به گوشم رسید.
- خفه شو بابا! همین چند روز پیش اونجا نبودم؟ ور ور زر میزنی؟
خندیدم که گفت:
- خونه تشریف داری؟
با عجز گفتم:
- خونهم، ولی داری میای یه چیزی بگیر بیار برای نهار بخوریم! بخدا حال ندارم غذا درست کنم!
مهران خندید...
بعد از تلاش فراوان و یافت نکردن چیزی، پوفی کشیدم و خاموشش کردم.
به فکر فرو رفتم.
چقدر خوب شد که شاهان حقیقت رو فهمید.
حس سنگینی داشتم.
اگه به بقیه هم توی موقعیت مناسبی حقیقت رو بگم، دیگه استرسی نمیکشم.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم، به سمت اتاق رفتم و از روی میز برداشتمش.
با دیدن اسم مهران لبخندی زدم و جواب دادم:
- به به مهران خان! چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
صدای خندش از پشت خط به گوشم رسید.
- خفه شو بابا! همین چند روز پیش اونجا نبودم؟ ور ور زر میزنی؟
خندیدم که گفت:
- خونه تشریف داری؟
با عجز گفتم:
- خونهم، ولی داری میای یه چیزی بگیر بیار برای نهار بخوریم! بخدا حال ندارم غذا درست کنم!
مهران خندید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.