نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جبران مافات | حنانه شیرزاد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع m._.r
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 512
  • کاربران تگ شده هیچ

به نظرتون‌ مهرداد می‌فهمه حنا کجاست یا به نقشه ی رها پی می‌بره؟

  • می‌فهمه‌ حنا کجاست

    رای 0 0.0%
  • به رها اعتماد می‌کنه

    رای 0 0.0%
  • به نقشه‌ی رها پی می‌بره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
  • نظرسنجی بسته .

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جبران مافات
نام نویسنده:
حنانه شیرزاد
ژانر رمان:
#عاشقانه #معمایی #جنایی
کد رمان: 5745
ناظر: ❁S.NAJM ❁S.NAJM

خلاصه:
حنا برای خواستگاری از پسر موردعلاقه‌اش پا پیش می‌گذارد و فکر می‌کند حس او، دو طرفه است. ولی وقتی می‌فهمد که به او خ**یا*نت شده آتش انتقام درونش شعله ور می‌شود اما با یک تصادف مسیر زندگی‌اش توسط نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش تغییر می‌کند... .
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : m._.r

AROHI

رفیق انجمن
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,948
پسندها
23,316
امتیازها
44,573
مدال‌ها
25
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROHI

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
بعضی وقت‌ها یهویی تعادل ذهنی‌ات رو از دست می‌دی و احساس کسل بودن‌ می‌کنی!
احساس تنهایی و خستگی می‌کنی.
و در طول این بازه‌ی خستگی عاطفی
به افسردگی مبتلا می‌شی!
زندگی بعضی وقت‌ها بر وفق مراد پیش نمی‌ره، جوری که انگار یه نفر قصد داره عمداََ زندگیت رو خراب کنه.
به این حالت می‌گیم" کرختی "
و این دوران به هر دلیل و در هر زمان و برای هرکسی اتفاق می‌افته!
***
امشب قرار بود مهم‌ترین تاریخ زندگیم رقم بخوره. هیچ وقت فکرشو نمی‌کردم که با مهرداد یه پسر معمولی با حقوق نه چندان بالا، ازدواج کنم. اصلا وقتی مهرداد رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم و پیِ راهی می‌گشتم که شماره شو پیدا کنم؛ بالاخره یه روز خودش اومد و گفت ازم خوشش اومده و رابطه‌مون تا الان که، پنج ساله ادامه پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
دیشب برای خواب به خانه آمده بود و هنوز هم خستگی در چهره‌اش بی‌داد می‌کرد. پدربزرگ با دستان پیر و چروکیده‌اش در استکانی کمر باریک چای ریخت و او را به نشستن دعوت کرد.
پدربزرگ با لبخند مهربانی گفت:
- رها جان بابا! این خواستگارا پاشنه‌‌ی درو از جا درآوردن نمی‌خوای یه جوابی بهشون بدی؟
رها قند را گوشه‌ی لبش گذاشت و با لحن لاتی گفت:
- باباجون چند بار بهت بگم من نمی‌خوام ازدواج کنم؟ اصلا ازدواج کنم که چی بشه؟ که چند تا بچه قد و نیم قد پس بندازم و نتونم از پس نون و آبشون بربیام بعد تو سر خودم بزنم؟ از قدیم گفتن سینگل باش پادشاهی کن.
پدربزرگ خندید و گفت:
- من که نمی‌خوام باهات دبه ترشی بندازم دختر! بالاخره که یه روزی باید بری خونه بخت حالا چه الان چه فردا!
چایش را سر کشید و گفت:
- آقاجون میشه دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
سامیار با کنجکاوی رو به روی او نشست و گفت:
- چه جور کمکی؟ مادی یا معنوی؟
رها نفسش را آزاد کرد و گفت:
- می‌زنم تو سرت‌‌ها! مسئله جدیه!
سامیار کمی فکر کرد و با کنجکاوی بیشتر پرسید:
- خب بگو ببینم از دستم چه کاری برمیاد؟
رها چشم غره‌ای رفت و گفت:
- می‌خوام یکیو برام پیدا کنی! هم خودش هم آدرسش کلاََ هر چی از زندگیش‌ می‌دونی بذاری وسط.
سامیار سری به نشانه‌ی باشه تکان داد و سعی کرد سوال بیشتر نپرسد، چون می‌دانست که این‌بار حتما رها عصبانی خواهد شد.
دو هفته بعد
الناز با شور و شوق آلبوم عروسی‌اش را آورد و جلوی رها گذاشت و گفت:
- این‌ هم عکسای عروسیمون که دوست داشتی ببینی؛ البته چون بودجه‌مون کم بود گفتیم فعلا یه جشن کوچولو بگیریم تا بعد که پولامونو‌ جمع کنیم و یه سور حسابی بدیم!
رها اما، چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
اگه پریا این‌جا می‌بود، این مارمولک قطعاََ به دستش کشته می‌شد. آخه بگو نونت کم بود آبت کم بود، کمک خواستنت از این یالغوز چی بود؟ پری که زنش بود، به خاطر همین شیرین‌بازی‌‌هاش‌ ولش کرد و رفت. توی عقل کل باز سراغش اومدی.
سامی با نگاهی مظلومانه بهم خیره شده بود، چشم‌غره ای بهش رفتم‌ و گفتم:
- چته عین خر شرک نگام می‌کنی؟
سامی با نهایت مظلومیت‌ جواب داد:
- بعد عمری یه چیزی ازت می‌خوایم، این تن بمیره نه نگو دیگه!
بعد هم نمادین سیلی به صورت‌ خودش زد و هی ادا اصول درآورد. نگاه چندش‌آوری بهش انداختمو‌ گفتم:
- قبوله! میرم باهاش حرف می‌زنم ولی بعداََ نزنی‌ زیرش‌ها! وگرنه خودم با همین دو تا دستام خفه‌ت می‌کنم!
نیششو‌ باز کرد و با لبخند مسخره‌ای به روی چشمی گفت که بیشتر عصبانیم‌ کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
کلافه از جام بلند شدمو‌ به سمت کمد رفتمو‌ گفتم:
- چشم هر چی شما بگی! ولی، اگه اون‌جا این دختره رو مخم راه بره و بخواد شیرین بازی دربیاره، جوابش رو میدم، بعد نگید نگفتی.
مامان با دلخوری سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. من‌ هم پیراهن عسلی رنگ با یه شلوار جین مشکی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. مثل اینکه همه منتظر من بودند. بابا جلوتر از همه از خونه خارج شد و به ترتیب تا آخرین نفر که خودم بودم.
سروان کریمی، مونا همسر ایشون و مارال و کیوان بچه‌هاشون، دم در ورودی برای استقبال از ما ایستاده بودند. با تک تکشون‌ احوال‌پرسی کردیم و وارد خونه شدیم. محیا دهانش از اون دیزاین باشکوه باز مونده بود، البته منظورم نسبت به خونه‌ی خودمونه! تقریبا خونه‌ی سروان از خونه‌ی ما کمی نوساز‌ تر بود.
مونا خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
با عجله خداحافظی کردمو وارد اون‌جا شدم. به طرف پذیرش رفتمو کارتمو‌ نشون دادمو گفتم:
- از پلیس آگاهی مزاحم می‌شم، می‌خواستم اطلاعات یه بیمار رو بهم بدین.
پرستار نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
- خیر جناب! اطلاعات مریض، محرمانه هست و خلاف قوانینه‌ که ما در اختیارتون بذاریم.
کلافه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- خانم محترم، پای مرگ و زندگی یه نفر در میونه من وقت کل کل با شمارو‌ ندارم! یا اطلاعات رو بهم میدی یا کاری می‌کنم از کار بیکار بشی!
پرستار با ترس نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خب اسم بیمارتون لطفاً؟
- حنا راشد
- ایشون چهار روز پیش‌ مرخص شدند.
شوکه نگاهی کردمو‌ گفتم:
- چطور ممکنه؟ مطمئنید اشتباه نمی‌کنید؟
- نه جناب همه چیز درسته!
دستی به موهام کشیدمو‌ خواستم که از اون‌جا بیرون بیام. یک‌دفعه نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
《 رها 》
توقع دیدن مهرداد رو نداشتم! اگه نقشه‌م لو بره هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم. اینو نگاه! جای این‌که یک دلیل بیاره که چرا به حنا خ**یا*نت کرده داره کار زشتش رو توجیه می‌کنه. آدامسم‌ رو از دهنم درآوردمو‌ کنار گلدون چسبوندم. مهرداد نگاهی به آدامس انداخت و متعجب گفت:
- مثل این‌که زندگی تو اینجا خیلی روت تاثیر گذاشته.
نیشخندی زدم و جوابش رو دادم:
- فکر نکنم به شما مربوط باشه! ننه‌می‌ یا بابامی‌ که سوال پیچ می‌کنی؟ از این‌جا برو بیرون زود باش! برو بیرون!
اخم‌هاشو تو هم کشید و بدون حرف به طرف در رفت. ولی، قبل این‌که بیرون بره گفت:
- بالاخره که می‌فهمم این‌جا چه خبره!
بعد از رفتن مهرداد، آقاجون پرسید:
- چقدر چهره‌اش آشنا بود! دوستته؟ دستی به صورتم کشیدم و زمزمه‌وار گفتم:
- نه آقاجون‌ یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
180
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
. ***
لباسم رو با لباس کار عوض کردمو‌ از رختکن‌ بیرون اومدم. نگین‌ با هانیه داشتن در مورد مهمونی امشب صحبت می‌کردند؛ بی‌توجه خواستم از کنارشون بگذرم‌ که نگین صدام زد:
- رها!
برگشتمو‌ سری به معنی بله تکون دادم. نگین با تعجب گفت:
- این وقت روز کجا می‌ری؟
- دارم میرم خونه دیگه! ساعت اداری تموم شده!
- مگه امشب نمیای؟
- نه با رئیس حرف زدم قبول کرد نیام!
- چرا نمیای؟ بیا دیگه بدون تو خوش نمی‌گذره!
- نگین جان! چرا پیله می‌کنی؟ پدربزرگم دست تنهاست‌ باید برم پیشش!
- باید بیای؛ اگه تو نیای منم نمی‌رم!
دیگه داشت اعصابم رو خورد می‌کرد. با عصبانیت کنترل‌شده‌ای آستینم‌ رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- تو با بچه‌ها برو من به چی‌کار داری؟ به خدا بیکار نیستم، کار دارم.
نگین نمایشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا