متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جبران مافات | حنانه شیرزاد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع m._.r
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 471
  • کاربران تگ شده هیچ

به نظرتون‌ مهرداد می‌فهمه حنا کجاست یا به نقشه ی رها پی می‌بره؟

  • می‌فهمه‌ حنا کجاست

    رای 0 0.0%
  • به رها اعتماد می‌کنه

    رای 0 0.0%
  • به نقشه‌ی رها پی می‌بره

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0
  • نظرسنجی بسته .

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
چشمی گفتم و سرپرست خدمتکارها‌ من رو به سمت اتاقی هدایت کرد تا لباس‌هام رو عوض کنم و شروع به انجام کارها بکنم. اصلاً چرا مشخصاتم‌ رو نپرسید؟ مثلاً این‌که کی هستم و کجا زندگی می‌کنم و چند سالمه و ... . سریع گوشیم رو درآوردمو‌ به سامی زنگ زدم. بعد از چند تا بوق جواب داد:
- جانم رها!
- ببینم من که هنوز مشخصاتم‌ رو بهشون ندادم، پس اینا‌ چه‌طوری بهم اعتماد کردن؟
- عزیزم الان که دیگه عصر حجر نیست، اینا هم یک سایت دارن که اطلاعات شما توش، آپلود می‌شه؛ یعنی اونا‌ اسمت رو سرچ می‌کنن و بعد هر چیزی که بخوان در موردت بدونن بالا میاد!
- به نظرت مشکوک نیست؟
- رها خواهشاً فاز کارآگاه‌ها رو برندار خوشم نمیاد!
- اصلاً از کجا معلوم خودت جزوشون‌ نباشی؟
با حرص گفت:
- رها! بس می‌کنی یا نه؟ الآن هم کار مهمی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
مبهوت به صحنه‌ی مقابلم خیره شده بودم، این.. این بچه چی پس؟ آتش از پنجره‌های عمارت شعله‌ور شده بود و پیمان سعی داشت از دستم فرار کنه و به سمت اون‌جا بره.
پیمان با گریه فریاد می‌زد:
- خانم.. خانم تورو خدا بذار برم! پدر و مادرم اون‌جا هستن! بذار برم!
- آروم باش عزیزم! آروم باش!
- من بدون اونا چی‌کار کنم؟ من.. من مامان و بابام رو می‌خوام! لطفا.. لطفاً نجاتشون‌ بدین!
دست‌های کوچکش رو، روی صورتش گذاشته بود و زار می‌زد. مردد به ساختمون نگاه کردمو به بچه گفتم:
- باشه، صبر کن زنگ می‌زنم آتش‌نشانی!
ولی، پیمان دست بردار نبود، دیگه از آروم بودنش خبری نبود، فقط مدام سراغ آقا و خانم برنا می‌گشت. به آتش‌نشانی زنگ زدم و بعد ده دقیقه اومدن. هم‌زمان پلیس هم سر رسید. مهرداد هم همراهشون‌ بود و تلو تلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- خودتو به اون راه نزن! ما می‌دونیم آتش‌سوزی کار توعه‌! پس یا با زبون خوش اعتراف می‌کنی یا می‌فرستم زندان آب خنک بخوری بلکه اون موقع‌ حقیقت‌ رو بگی‌!
خب چی باید می‌گفتم؟ این‌که یه زن رو قبل انفجار دیدم که وارد خونه شد؟ زنی که فقط نیم‌رخش رو دیدم؟ اصلاً مگه اون خونه دوربین‌ مداربسته‌ نداره؟ چشمام رو‌ ریز کردم‌ و گفتم:
- تا جایی که من یادم میاد اون خونه دوربین داشت چک نکردین؟
امید متعجبانه‌ گفت:
- اشتباه‌ می‌کنی، اون خونه دوربین نداره!
متفکر بهش زل زدم و گفتم:
- ولی من دیدم! حتی تو حیاط خونه هم بود!
امید جلوم نشست و گفت:
- ما چیزی پیدا نکردیم خانم! چرا ان‌قدر اصرار داری دروغ‌هات واقعیت داشته‌ باشه؟
- دروغ‌ نیست من دارم راستش‌ رو می‌گم و شما فکر‌ می‌کنید بهونه‌ میارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
پاکت به دست از اون‌جا بیرون اومدم و بی‌هدف شروع به قدم‌زدن کردم. صدای گوشیم از فکر بیرونم‌ آورد:
- بله؟
- بله و بلا؟ چرا جواب گوشیتو نمی‌دی؟ از نگرانی پس افتادم!
- حالا که جواب دادم! چی‌کار داری؟
- در مورد اون‌ موضوع با پریا حرف زدی؟
یک لحظه استپ کردم و یکم‌ به مخم فشار آوردم و گفتم:
- وای! ببخشید این‌قدر درگیر بودم یادم رفت!
سامی با حرص گفت:
- به همین زودی یادت رفت؟ یعنی من این همه بهت لطف کردم کشک بود؟
-خیلی خب حالا! خودت هم میگی لطف پس نیازی به جبران نداره! بعدش هم گفتم که سرم شلوغ بود فردا می‌رم پیشش باهاش حرف می‌زنم!
- باشه! راستی امروز یه آدم ناشناس با مهرداد قرار داشت!
- با مهرداد؟ کی بود؟!
- هنوز دارم تحلیل می‌کنم ولی باهاش صمیمیت‌ خاصی داشت.
- این پسره هم دلش دریاست ها! حتما یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
با همون سرگیجه‌ی فجیع، از جا بلند شدمو به طرف درب خروجی رفتم. نگهبان‌ها وایستاده بودند‌ و مراقبت خیلی شدید بود، پس باید از پله‌های اضطراری می‌رفتم. بدو بدو به سمت پله‌ها رفتم و دو تا یکی کردم. اما پام نرسیده به پله‌ی آخر، پیچیده شد و درد بدی توی بدنم شکل گرفت‌. نگاهی به پشت سرم انداختم. یک مرد مو قرمز بدهیکل با تمام زورش می‌خواست من رو به زمین بکوبه و موفق هم شد. این‌جا دیگه داستان نبود که یک‌دفعه نیروی نجات برسه و من رو از دستش خلاص کنه!
بار چندمی بود که سرم رو توی آب فرو می‌بردن تا حرف بزنم و کاغذ لعنتی رو امضاء کنم. دفعه‌ی دهمی بود که سرم رو زیر آب می‌کردن و نفسم حبس می‌شد. بالاخره ولم کردن و مایا زنی که توی شکنجه رو دست نداشت به سمتم اومد و به فرانسوی گفت که می‌خواد یه شکنجه‌ی جدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
سه‌شنبه ساعت ۸ صبح به وقت لندن
چمدونم‌ رو گرفتم و به طرف خروجی فرودگاه راه افتادم. سرم رو چرخوندم و کسی رو که دنبالم اومده‌بود پیدا کردم و به سمتش رفتم. چمدونم رو توی صندوق عقب گذاشت و اشاره کرد جلو بشینم.
راننده توی مسیر، توضیح داد که قراره با کی ملاقات کنم. اسمش مهرداد شکیبا بود‌. از راننده خواستم عکسش رو نشونم بده و با دیدنش فهمیدم که قبلاً توی تهران دیدمش! همون موقعی که به شرکت مانا، رفت و آمد می‌کردم. وقتی به هتل رسیدیم، خدمت‌کار مارو به سمت اتاقی که شکیبا توی اون بود هدایت کرد.
مهرداد با خونسردی باهام احوالپرسی کرد و اسمم رو پرسید. فکر نمی‌کردم به همین زودی من رو یادش بره.
- من روبین هستم! فکر می‌کنم من رو بشناسید؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خیر جناب! چرا باید شمارو بشناسم وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r

m._.r

نو ورود
سطح
3
 
ارسالی‌ها
37
پسندها
172
امتیازها
503
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
از لفظ دوست که به کار برده‌بود متعجب شدم‌. اما، تعجبم رو پشت لبخند پنهان کردم. مهرداد در مورد این‌که دنبال کسی هستن که بهم چاقو زده می‌گردند حرف می‌زد و من فکرم‌ پیش زخمی بود که روی دست ربکا افتاده بود! انگار‌ جای زخم ناخن بود یا یک همچین‌ چیزی! به چهره‌ی پر استرس ربکا نگاه کردم. تا به حال این‌جوری ندیده‌بودمش.
با صدای مهرداد از فکر بیرون اومدم.
مهرداد:
- حواست هست چی می‌گم؟
- آره.. آره داشتی چی می‌گفتی؟
- داشتم‌ می‌گفتم که این حمله از طرف کسی بوده که تورو می‌شناسه.
- از کجا مطمئنید که من رو می‌شناسه؟
- چون هیچ‌کس غیر از من و تو و اون راننده کسی نمی‌دونست که امروز با هم قرار داریم. اون شرکت هم تقریباً توی یه مکان دورافتاده هستش!
حرف‌های مهرداد ذهنم رو قلقلک می‌داد تا دنبال دلیل بگردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : m._.r
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا