نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ رمان افسون چپ‌دست (جلد دوم) | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 386
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 5752
ناظر: Seta~ Seta~

خلاصه: سال‌ها قبل، جادوگر بزرگی وجود داشت؛ اما اون با بقیه متفاوت بود. برخلاف بقیه جادوگرهای هسته‌دار که توی قلبشون هسته داشتن، هسته جادویی اون در دست چپش بود. نوادگان اون جادوگر، چپ‌دست بودن، و به این نژاد «چپ‌دست» لقب داده شد، که تبدیل به نام خانوادگی‌شون شد که چه دختر و چه پسر، نسل به نسل به ارث می‌رسید این داستان من، لیلی گمشده هست. می‌خوام براتون یه داستان جذاب، از خانواده ای بگم که زمانه افسونش کرده تا همدیگه رو از دست بدن، اما باز هم هرطور که شده به همدیگه می‌رسن. مهم نیست اگر پدر و مادرم رو نشناسین، چون خود من هم نمی‌شناختمشون...اما یه چیزی رو همیشه خوب می‌دونستم: اونا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku

AROOS MORDE

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
29
 
ارسالی‌ها
2,027
پسندها
23,625
امتیازها
46,373
مدال‌ها
26
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
سخن نویسنده: این جلد در حقیقت یه «داستان جانبی» از جلد قبلی هست و قرار نیست ماجراش به اندازه جلد قبل بزرگ باشه. حتی اگر جلد قبلی رو نخونده باشید هم هیچ اشکالی نداره. می‌تونید این جلد رو بخونین و اگر خوشتون اومد برین جلد قبلی رو بخونید.
فصل اول: پرورشگاه
زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، یه چیز مهمی رو نمی‌دونستم. نگاه به آینه نقره‌ای توی دستم انداختم تا شاید به یاد بیارمش، اما نتونستم. من نمی‌دونستم که این چهره بانمک و چشم‌های درشت فیروزه‌ای، متعلق به چه شخصی‌ان. من هنوز هرچیزی که از این دنیا یاد گرفتم رو به یاد داشتم، اما هیچ خاطره‌ای از این که چطور یادشون گرفتم تو ذهنم نبود.
البته یه استثنا در مورد خاطرات نابودشده من وجود داره: اسم من لیلی هست. نمی‌دونم چرا برخلاف همه چیز، این یکی رو یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
پسر سرش رو بالا آورد که تونستم چشمای آبیش رو ببینم، که مثل یه شعله می‌درخشیدن. با همون لحن معتمد به نفسش و صدای دورگه‌ش، بهم نگاه کرد گفت:
- قطار یک ساعت دیگه راه میفته، بهتره عجله کنی.
مادام شرلی کاملاً راضی به نظر می‌رسید، اولین باری بود که این طمعش به نفع من می‌شد.
- و راستی، اسم من هوبرت مِی آلنه.
- من هم لیلی هستم.
- نام خانوادگیت؟
مادام شرلی، با لحنی مصنوعی ای از ابراز تأسف جواب داد:
- متأسفانه خیلی از بچه‌های اینجا هستن که هویت خانواده‌شون مشخص نیست ارباب جوان، همین که می‌دونیم اسمش لیلیه هم یه معجزه بوده.
این زن چاپلوس، داشت با یه پسر همسن و سال من این‌قدر مؤدبانه حرف می‌زد، فقط چون بهش پول زیادی می‌داد. سرم رو پایین انداختم تا بهش نگاه نکنم، وگرنه می‌فهمید چقدر از کوره در رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
لبخندی زدم و جملاتش رو تصور کردم که باعث لبخندم شد، و بالاخره من هم شروع به صحبت کردم:
- من هیچ وقت نفهمیدم که والدینم کی هستن، اما همین که از دستشون دادم هم می‌تونه یه تراژدی باشه.
هوبرت لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد. به‌نظر می‌رسید که اون از من خوشش اومده باشه، یه امتیاز مثبت برای من! به همین زودی یه دوست و هم‌صحبت خوب جور کرده بودم.
- توی رویاهات، اونا چه جور آدمایی ان؟
چشمام تا آخرین حد ممکن باز شدن_هوبرت دوباره خندید و لحظه‌ای دستم رو روی قلبم گذاشتم. انگار که این سوال، تیری بود که قلب من رو هدف می‌گرفت. لحظه‌ای بی‌حرکت موندم، دوباره حس تنهایی بهم هجوم آورد و صدای اون مرد تو خاطرات گذشته‌م دوباره توی ذهنم پخش شد. با فکر کردن به اون خاطره، بی‌درنگ جواب دادم:
- کسایی که من رو باارزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
- شاید تلاش واسه‌ش فایده نداره وقتی که واقعاً تغییر نکرده باشی، اگه خیلی بخوای خودت رو کنترل کنی درنهایت فقط ممکنه توی نقش بازی کردن جلوی بقیه ماهر بشی. پس... فعلاً همین که صادق باشی بهتره.
حس و حالم به سرعت تغییر کرد، قلبم یه لحظه محکم‌تر تپید. الآن یه نفر... گفت که من همین جوری که هستم باشم؟ یعنی کسی تحمل شخصیت من رو وقتی که صادق باشم داره؟ هوبرت به همین راحتی من رو پذیرفته؟ مطمئنم اون لحظه، چشمام داشتن ذوق رو نشون می‌دادن، و درحالی‌که نمی‌تونستم نیشخند پهنم رو کنترل کنم گفتم:
- هوبرت... تو یه فرشته‌ای.
هوبرت مات بهم خیره شد و چندبار پلک زد که زدم زیر خنده. درحالی‌که همچنان نگاهش روی من بود، جواب داد:
- من رو از بچگی شیطان آبی خطاب می‌کردن.
با این حرفش حتی بیشتر خندیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
* * *
تمام کابوس‌هام وقتی خودم رو توی زندان دیدم، به وقوع پیوستن؛ زندانی که تماماً سفید بود. اون لحظاتی که داشتم قدم می‌زدم تا اطرافم رو کشف کنم هنوز چیزی نمی‌دونستم، فقط درهایی بسته که همرنگ دیوارها بودن، مقابل چشمام ظاهر می‌شدن. می‌خواستم هوبرت رو پیدا کنم، نگاهم مدام دنبال شخصی آشنا می‌گشت، ولی هیچ چیزی جز سفیدی پیدا نمی‌کرد.
یک دفعه صدای قدم‌هایی شنیدم، که به وضوح شبیه قدم‌های صدای انسان نبود. سرم رو اطراف چرخوندم تا منبع صدا رو ببینم، ولی متوجه شدم که صدا از پایین میاد. وقتی سرمو پایین بردم و منبع صدا که حالا کنارم ایستاده بود دیدم، برای اولین بار یه حس خوب توی اون محیط گرفتم.
- تو یه گولم هستی درسته؟
یادمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
«- غذای سالم می‌خوری.»
«- یه سقف امن بالای سرته.»
«- به قدر کافی سرگرمی و آموزش برات فراهم کردیم.»
«- کسی که قوانین رو بشکنه تنبیه می‌شه.»
«- مگه مسئولیتی داری که گله می‌کنی؟»
«- این‌همه چیز بهت دادیم، باید قدرشناس باشی!»
صداهای مسئولین پرورشگاه تو گذشته، از سرم خارج نمی‌شدن، سرم داشت منفجر می‌شد. اون مکان، یه زندان بود. اون موجود ماه‌پیشونی دوست‌داشتنی، در حقیقت فقط یه نگهبانی بود که روم نظارت کنه. افراد این سلول، فقط روانی‌هایی بودن که حتی خودشون رو قدردان اون مکان می‌دونستن. من قرار بود به آکادمی ققنوس برم، قرار بود آزاد بشم، قرار بود پرورشگاه رو ترک کنم، نه این که از چاله به چاه سقوط کنم!
دیدم داشت تار می‌شد، گلوم داشت سنگینی می‌کرد، و دیگه حتی توان راه رفتن هم نداشتم... . نتونستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
فکرم همچنان درگیر کاری بود که اون فرد با خودش کرد. پس یه‌جورایی اون خودش رو به احساسات مقاوم کرده بود، اما این فقط درمورد احساسات خودش صدق می‌کرد و به‌نظر می‌رسید وقتی من گریه می‌کردم، احساساتم به اون منتقل شد. اما ذهنش اون عواطف رو پس زد، درنتیجه تأثیرش...روی بدنش نشست؟ خنده‌م گرفت، درد احساسات رو توی بدنش، اونم نه قلب، بلکه کلیه خودش حس کرد؟
- هاهاها...اهه...هاه...
داشتم از خنده می‌مردم و اون فقط سرش رو کج کرد.
- جناب جادوگر...می‌شه به‌خاطر سلامت جسمت هم که شده، یه بخشی از عواطفت رو برگردونی؟
- خب...اگه تو ساخت اون طلسمی که ایده‌ش رو دادی موفق بشم، این بدون شک امکان پذیره.
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. چیزی که حالا اهمیت داشت، این بود که دیگه تنها نبودم. گرمایی توی قلبم حس کردم؛ هوبرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

~Deku

کاربر فعال بخش
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,927
پسندها
21,098
امتیازها
44,573
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
- مانا ، به همون انرژی جادویی‌ای گفته می‌شه که توی طبیعت در حال گردشه. اون بخشی از هواست، و تو بدن ما رگ‌هایی نامرئی وجود دارن که می‌تونن اون رو به گردش در بیارن. هرچقدر که رگ‌هات بازتر بشن، گردش مانا بیشتر می‌شه و توی جادوگری ماهرتر می‌شی.
استاد دستش رو روی ستون فقراتم کشید که باعث شد گرمای عجیبی اون جا حس کنم، انگار که چیزی تو وجوم به غلیان دراومده بود.
- با این که رگ‌هات کل مدت باز بودن، هیچ تلاشی برای استفاده ازشون نکردی. پس چطور تونستی شستشو رو پس بزنی؟
سرم رو برگردوندم و گفتم:
- هوم... شاید یه جور غریزه بود.
استاد برای مدتی سکوت کرد که باعث شد سر مو کج کنم ، و زمزمه‌ای کرد که گوشای تیز من از دستش ندادن:
- موهاش مشکیه و عینک می‌زنه...
اوه، منو می‌گفت؟ یعنی... ؟
- منو می‌بینی؟
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ~Deku
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asalezazi

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا