متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 686
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قرار آن‌جاست
نام نویسنده:
دردانه عوض‌زاده
ژانر رمان:
درام، تراژدی، عاشقانه
کد رمان: 5756
ناظر:
L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه:
آرامش گم شده‌ی زندگی سارینا؛ او در فراق عشق گذشته حال را هم بر خود زهر می‌کند اما جایی که خود به دنبال آرامش نیست، آیا آرامش دست‌یافتنی می‌شود؟
این رمان در ادامه‌ی رمان «راهی جز او نیست» می‌باشد. ماجرای زندگی سارینا را با یک وقفه‌ی پنج‌ساله نشان می‌دهد. خلاصه‌ی داستان رمان تلاش سارینا برای رسیدن به آرامشی است که نبود علی آن را از زندگی‌اش برده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

Sara_D

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,319
پسندها
16,667
امتیازها
39,073
مدال‌ها
24
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (2).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sara_D

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره‌ها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی، فهم نفهمیدن‌هاست
زندگی، پنجره‌ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق و سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‌ست
زندگی شاید آن لبخندی‌ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه‌ پاک حیاتست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی‌ست
من دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
گویا از ابتدا فروردین ماهِ من بوده، چرا که بسیاری از اتفاقات مهم زندگی من در فروردین رخ داد و فروردین‌های مهمی را دیدم؛ مثل فروردین‌ماه سال ۹۷.
عصر بود. دو ساعت به زمان تحویل‌سال مانده بود. مثل همه‌ی عیدهای بعد از علی که دیگر با پدر و ایران به دبی نرفته بودم و چهار سال قبل را به یاد علی با مرضیه‌خانم تحویل کرده بودم، در تلاش بودم باز خودم را به سفره‌ی هفت‌سین او برسانم.
البته امسال ایران هم به علت به دنیا آمدن کوثر، دختر رضا و مریم که تنها پنج روز قبل از عید پا به زندگی گذاشت، پدر را در سفر دبی همراهی نکرد. پدر اما با همه‌ی اصراری که به او کردیم تا از خیر سفر دبی بگذرد و در شیراز سال را تحویل کند گفت:«حتماً باید برود و نمی‌تواند بماند» و به این منوال خانواده‌ی ماندگار دور از هم هر یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
نگاه رضایت‌بخشم روی ماشین بود.
- وای رضا! جرئت نکردم بگم چی خریدم فقط گفتم ماشین خریدم.
رضا خنده‌ای کرد.
- به‌به چی بشه اگه آقا بیاد ببینه تیبا سوار میشی بعد بی‌ام‌و خودت توی پارکینگ خاک می‌خوره!
در ماشین را باز کردم. کیفم را روی صندلی کمک پرت کرده و پشت فرمان نشستم.
- حتی نمی‌تونم بهش فکر کنم. بابا خیال می‌کنه من هنوز باید با پول‌های اون زندگی کنم، ولی من تیبامو از اون بی‌ام‌و بیشتر دوست دارم، با پول خودم گرفتم.
- تو خیلی یه‌دنده‌ای! حداقل پس‌انداز تو خرج می‌کردی پژویی، چیزی می‌خریدی خیال آقا هم راحت‌تر بود.
سوییچ را جا دادم اما روشن نکردم.
- من وقتی میگم می‌خوام مستقل شم یعنی فقط می‌خوام روی‌ پای خودم وایسم، حالا هرچی هم بابا به حسابم پول بریزه من خرج نمی‌کنم.
- تو و آقا هر دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که ماشین را روشن کردم صدای زنگ گوشی بلند شد. نگاهی به نام زینب کرده و تماس را روی بلندگو گذاشتم.
- سلام زینب‌جان! پیشاپیش سال نوت مبارک!
- سلام ساریناجان! سال نو تو هم مبارک! چطوری؟
- ممنونم عزیزم! خوبم.
- کجایی الان؟
- تازه از خونه زدم بیرون، چطور مگه؟
زینب مکث کرد. فهمیدم قصد گفتن چیزی را دارد.
- زینب‌جان! چیزی شده؟
مردد جواب داد:
- نه... فقط می‌خواستم بپرسم تو امسال هم سال تحویل پیش مرضیه‌خانمی؟
- آره عزیزم! دارم میرم اونجا.
- میگم... من هم می‌تونم بیام؟
- حتماً عزیزم! بیا! ولی مگه با خونواده نیستی؟
- راستش... خاله اینا و مامان‌اینا رفتن سال تحویل خونه آقابزرگ، من نمی‌خواستم برم، بهونه‌ کردم تو می‌خوای بیایی و موندم خونه.
- چرا خب نرفتی؟
- حالا بعد بهت میگم، کی می‌رسی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
زینب پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بله دیگه... بالاخره که همه مثل شما دکتر نیستن... بعضیا هم باسلیقه‌ان.
ضربه‌ای به بازوی زینب زدم.
- خیلی جَلَبی دختر!
جوابم فقط خنده‌ی زینب بود. مرضیه‌خانم همان‌طور که داخل می‌رفت گفت:
- بسه دیگه! توی حیاط واینسید بیایید تو.
به دنبال مرضیه‌خانم ما نیز داخل شدیم. سریع داخل اتاق علی رفتم که هنوز همان چیدمان پنج سال قبل را داشت. لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را به سالن رساندم. جایی که میز کوچکی را گذاشته و زینب سفره‌ی هفت‌سین را روی ساتن زردی که روی میز انداخته بودند، چیده بود. سین‌های سفره درون ظرف‌های سفالی آبی‌رنگ که سال قبل برای هفت‌سین خریده بودم، با یک تقارن نیم‌دایره به مرکزیت رحل قرآن چیده شده بود. در طرف راست این نیم‌دایره، سبزه و تنگ ماهی گذاشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
زینب که دست پسرش را گرفت و برد، من به طرف عکس‌ها رفتم و جای عکس سید را با سینی شیرینی که این طرف میز بود عوض کردم. سرم را که بالا کردم. نگاهم به نگاه مرضیه‌خانم گره خورد.
- مامان! نمی‌خواستم سرنوشت زینب مثل ما دوتا بشه.
لبخند غمگینی روی لب‌های مرضیه‌خانم نشست.
- از کی خرافاتی شدی دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
- خرافاتی نیستم مامان! از تکرار این سرنوشت می‌ترسم.
مرضیه‌خانم همان‌طور که نشسته بود دستانش را باز کرد.
- بیا پیشم عزیزم!
از خداخواسته سریع کنارش روی تشکچه نشستم و خودم را در آغوشش جا دادم. سرم که روی سینه‌اش قرار گرفت، اشکم جاری شد.
- مامان! شد پنجمین عید بدون علی، پس کی میرم پیشش؟
سرم را نوازش کرد.
- نزن این حرفو! امیدوارم سال‌های زیادی عمر کنی، تو جوونی، منِ پیرزن باید برم.
- خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
نگاهم را به عکس علی دوخته و همراه با گوینده‌ی رادیو دعای تحویل سال را خواندم. صدای تیک‌تاک ساعت که از رادیو پخش شد همه در سکوت گوش دادیم تا صدای توپ سال‌تحویل بلند شد و گوینده‌ی رادیو با صدای شمرده‌ای گفت:
- آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و هفت شمسی مبارک.
دیگر به موسیقی شاد عیدانه‌ی بعد از آن گوش ندادم و خیره به عکس علی آهسته لب زدم:
- عیدت مبارک تموم زندگیم!
رو به مرضیه‌خانم که صلوات می‌فرستاد نیم‌خیز شده و بعد از در آغوش گرفتن و روبوسی گفتم:
- سال نو مبارک‌ مادرجون!
- سال نو تو هم مبارک دخترم! امیدوارم امسال سال بهتری برات باشه.
زینب هم بعد از من بلند شد، با مرضیه‌خانم روبوسی کرد و تبریک گفت. همین که در جایش نشست رو به زینب کردم، در آغوش گرفتمش، مبارک باد به او گفتم و او هم جوابم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,425
پسندها
11,302
امتیازها
30,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
به همراه زینب وسایل هفت‌سین را به گوشه‌ی پذیرایی منتقل کرده و آنجا چیدیم. بعد از اتمام‌ کار گفتم:
- زینب‌جان! میایی بریم‌ داخل‌ اتاق علی استراحت کنیم؟
- اگه خسته‌ای برو استراحت کن، من مزاحم نمی‌شم.
- اتفاقا‌ً چون می‌خوام‌ تو‌ رو ببرم اونجا، باید بیای.
لبخندی روی‌ لب‌های زینب نقش بست.
- استراحت اجباری؟
- دقیقاً! بیا تا بریم که باهات کلی حرف دارم.
وارد اتاق علی شدیم. هنوز به عادت پنج سال قبل دو بالش روی تخت علی بود. یکی که همیشه مال من بود یکی که مال علی. گرچه از پنج سال پیش دیگر بالش علی مال من شده بود و شب‌هایی که در این خانه بودم در اتاق او و روی بالشش می‌خوابیدم. پتوی روی تخت را روی زمین انداختم. بالش خودم را برای زینب گذاشتم و بالش علی را برای خودم.
- بیا دراز بکش تا وقت شام باهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا