- ارسالیها
- 1,335
- پسندها
- 10,356
- امتیازها
- 30,873
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #21
دستم را روی شانهاش فشردم.
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از...
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.