• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 165
  • بازدیدها 4,746
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
گرفتگی صدای ایران را خوب حس می‌کردم.
- پس ظهر حتماً برگرد.
در آستانه‌ی ورودی آشپزخانه ایستادم و ناخودآگاه سرم را به طرف صندلی خالی پدر چرخاندم.
- مامان؟ چطور باید توی این خونه زندگی کنیم و نبود بابا رو فراموش کنیم؟
کامل برگشتم و چشم به ایران دوختم. او هم به جای خالی پدر نگاه می‌کرد.
- ما آدما هیچ‌وقت نبود عزیزانمونو فراموش نمی‌کنیم.
به طرف من چرخید.
- فقط به زندگی بدون اونا عادت می‌کنیم.
نگاهم را گرفتم و به زمین دوختم.
- همیشه فکر می‌کردم هیچ‌وقت علی رو فراموش نمی‌کنم، اما الان چند وقته نرفتم دیدنش، از همون موقعی که بابا رفت. دیگه فهمیدم الکی ادعای عاشقی داشتم، من به نبودنش عادت کردم، عادتی که دلم نمی‌خواد داشته باشم.
ایران بلند شد و تا کنارم آمد. دست روی شانه‌ام گذاشت.
- عاشقی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
پشت سرم را به میله‌ی سایبان روی مزار تکیه زده و نگاهم به نام علی روی سنگ قبر سفید قفل شده‌بود. همان‌جایی که در همان بدو رسیدن، گل رزی را پرپر کرده و ریخته‌بودم.
- علی‌جان! می‌ترسم بگم ببین خدا چی با من کرد؟ دلخورت کنم، می‌ترسم‌ خدا ازم دلخور بشه. حرفات هنوز یادمه، می‌گفتی بندگی یعنی تسلیم بی‌چون و چرا، می‌گفتی باید بنده باشی تا خدا بخوادت، تو خوب بندگی کردی و خدا خواستت من اما... .
آهی کشیدم.
- من هنوزم نمی‌تونم بی‌چون و چرا تسلیم بشم و به نظرت اینکه هنوز اینجام یعنی منو نخواسته؟
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نمی‌دونم.
نگاهم را به نوشته‌ی قرمز شهید رساندم.
- دلم می‌خواد این‌قدر خوب زندگی کنم که به چشمش بیام، تا منو هم مثل تو بخواد و از اینجا بیارتم پیش تو... .
نگاهم را از سنگ گرفته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
دستم را روی سنگ سرد گذاشتم.
- مهم‌ترین قولم اینه که... قول میدم دیگه بدون مشورت با رضا هیچ کاری نکنم.
دستم را برداشتم و پوزخندی زدم:
- چهارماه از رضا و پنج‌ماه از تو بزرگ‌تر بودم، اما چهار پنج سال از هر دوتاتون عقلم کمتره، هر بار تنهایی تصمیمی گرفتم گند زدم توش رفته، انگار خدا از قصد چنان محکم می‌زد پس کله‌م که اون غرور مسخره‌م بشکنه اما من حالیم نمی‌شد.
سرم را به طرف عکس خندان علی چرخاندم.
- ولی الان دیگه شکستم، خودم و غرورم شکستیم، دیگه اون دختری نیستم که توی دانشگاه سرشو بالا می‌گرفت و بهت تیکه می‌نداخت، دختری نیستم که اینقدر سرم باد داشت که تنهایی هرجا پا می‌ذاشتم، به عواقبش فکر نمی‌کردم و می‌گفتم من سارینام هرچی رو حل می‌کنم، الان میگم هیچی نیستم و تنهایی از پس هیچ کاری برنمیام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
پشت میز کوچک، روی تنها صندلی آشپزخانه‌ی مرضیه‌خانم نشسته و درحال کوبیدن سیب‌زمینی‌های آبپز درون کاسه‌ی پلاستیکی بودم. میز کنار دیوار قرار داشت و من هم رو به طرف آن نشسته‌ بودم. مرضیه‌خانم پشت اجاق گازی که در زاویه‌ی سمت راستم، کنار ورودی آشپزخانه قرار داشت، ایستاده‌ و درحال سرخ کردن پیاز درون قابلمه بود.
- ساریناجان! اگه می‌دونستم میای اینجا از صبح یه چی درست بار می‌ذاشتم، آخه دوپیازه هم شد ناهار؟
سرم را کمی به طرفش که پشت به من مشغول کار بود چرخاندم.
- ایرادش چیه مادرجون؟ شما هرچی بپزید خوشمزه‌س، ببخشید که سرزده اومدم افتادید توی زحمت.
- خوشحالم کردی، کاری نکردم، برای ناهار خودم سیب‌زمینی گذاشتم بپزه، خودت زحمت له کردنشو می‌کشی، پیازشو هم که خودت خورد کردی.
همان‌طور که گوشتکوب چوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
دستش را به طرف ظرف ادویه‌ی کنار گاز برد و آن را برداشت. در پلاستیکی زردرنگش را باز کرد و با قاشق کوچک داخل آن، مقداری زردچوبه درون قابلمه ریخت. و به طرف من برگشت.
- سیب‌زمینی‌ها آماده شد؟
سریع کاسه را برداشته و به طرفش گرفتم.
- آره مادر!
با لبخند کاسه را گرفت تا محتویاتش را درون قابلمه بریزد. رو برگرداندم و با دو انگشت سیب‌زمینی‌های چسبیده به گوشتکوب را جدا کرده و در دهان گذاشتم.
- مادر! چرا خدا اینقدر بهمون سخت می‌گیره؟
بدون این‌که برگردد گفت:
- خدا سخت نمی‌گیره، ذات دنیا فقط دست دادنه، روال زندگی همینه که عزیزامونو ازمون بگیره.
نگاهم را به طرفش گرداندم.
- چرا خدا فرصت نداد، علی رو برگردونم و یه کلیه براش پیدا کنم؟
با نگاه دلخوری به طرفم برگشت.
- بهم نگو این حرف ته دلته؟
سؤالی فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
سرم را زیر انداختم. حق با او بود. باید مانع افکارم می‌شدم. من می‌خواستم به علی برسم و ذره‌ای دلخوری خدا از من، مانع هدفم میشد.
- مادر کمکم می‌کنی؟
- برای چی؟
- برای اینکه آدم خوبی بشم.
- تو خوبی، این حرف‌هایی که الان زدی هم می‌دونم از ته دلت نیست، از درد غصه است، وقتایی که زندگی سخت شد، برو شاهچراغ، دو رکعت نماز بخون، دلتو بسپار دست خدا و آقا، خودشون دلتو محکم می‌کنن.
با این حرف، افسوس خوردم که مدت زیادی است حتی حرم هم نرفته‌ام. صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. از جیب مانتویم بیرون آوردم تا جواب بدهم. ایران بود.
- سلام مامان!
- سلام دخترم! کجایی؟ آروم شدی؟
- خوبم مامان! پیش مرضیه‌خانمم.
کمی مکث کرد.
- آها... فکر کردم‌ ناهار برمی‌گردی، کلم‌پلو درست کردم.
از صدای غمگینش دلم ریش شد. تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
مراسم هفتم پدر را در مسجد گرفتیم. برای فرار از طعنه‌های عمه‌فتانه که از همان ابتدای دیدنم، رگبارش را شروع کرده‌ بود، به بیرون ورودی خواهران، پناه برده‌ بودم و برخلاف میلم میان استقبال‌کنندگان قرار گرفته‌ بودم. از ته دلم دوست داشتم این مراسم را رها کرده و به تنهایی سر مزار پدر بروم. یا حدأقل عمه‌فتانه‌ای وجود نداشت تا آسوده از حرف‌هایش که نبودنم در خاکسپاری پدر را به رخم می‌کشید، در گوشه‌ای از مسجد برای از دست رفتن پدرم، عزاداری می‌کردم. چقدر بداقبال بودم که در این مدت نتوانستم یک دل سیر برای پدر عزاداری کنم.
صدای نوحه‌خوانی از درون مسجد و کلمه «پدر» که هر از گاهی بر زبان نوحه‌خوان جاری میشد، دلم را به آتش می‌کشید. من مقابل ورودی کنار یک صندلی ایستاده‌ بودم و میان رفت و آمدها و پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
ابدالوند نفس عمیقی کشید.
- دخترم! دنیا همینه، از دنیا و آدماش توقع وفا نداشته باش، من دیگه باید برم، فقط می‌خواستم بدونی که هستم، امیدوارم دیگه غم نبینی.
از حضورش تشکر کردم و بعد از خداحافظی، او به طرف خروجی مسجد رفت. با فکر به بی‌وفایی نزدیکان پدر که به همین سرعت با آمدن آدم جدید، همگی پشت سهراب ایستاده‌ بودند، رو برگرداندم. رضا در حال صحبت با مهیار بود و حمیدی و پسرش کاوه پیش می‌آمدند. او هم از دوستان نزدیک پدر بود که الان حضور داشت. ایستادم تا از او هم برای حضورش تشکر کنم. کاوه به خاطر قد بلندش در کت و شلوار طوسی و پیراهن مشکی برازنده شده‌ بود. او همیشه برای پدر نماد فرزندی خلف بود و چقدر آرزو داشت دامادش شود. من با وابستگی بیش از حد تصمیمات این پسر به نظریات پدرش مشکل داشتم. هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
حمیدی دست در جیب شلوار مشکی‌اش فرو کرد.
- درسته... .
نگاهش را به طرف خروجی چرخاند و ادامه داد:
- فریدون به هیچ‌کس اعتماد نداشت جز نواب، حق هم داشت، اون دوتا باهم بزرگ شدن، مثل برادر بودن، هنوز هم توی چرایی کار نواب موندم.
حمیدی به طرف من برگشته‌ بود. سری به اطراف تکان دادم.
- همه‌چی زیر سر سهرابه، آتیش رو اون راه انداخته.
حمیدی سری تکان داد:
- پسر نواب بد جونوریه، یه بچه‌ی ناخلف می‌تونه پدرشو هم بندازه توی چاه.
در جوابش چیزی نگفتم و او ادامه داد:
- به هرحال اگه کمکی از من برمیاد تعارف نکن بگو، هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمی‌کنم.
- ممنونم از شما، فعلاً شکایت کردیم تا ببینیم بعداً چی میشه.
- امیدوارم بتونی کاری بکنی، اما اگه کاری داشتی دلخور میشم بهم نگی، فریدون رفیق من بود، دخترش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
بعد از مراسم مسجد، سر مزار پدر رفتیم و بعد از ساعتی عزاداری در جمعی خودمانی‌تر، نزدیک غروب بود که خانه برگشتیم. برای برگشت به خاطر همراهی مادر مریم، قرار شد مریم، مادرش و ایران، همراه ماشین رضا برگردند و من وسایل جامانده را بیاورم. آن‌ها زودتر از من به خانه رسیدند. زمانی که رسیدم، ماشینم را در حیاط پارک کرده و در عقب را باز کرده‌ بودم تا مقداری از وسایل را بردارم، رضا از بالای پله‌ها با شتاب پایین آمد و به من که چند دیس حلوا و خرما روی هم در دست گرفته‌ بودم، گفت:
- بذار من ببرم.
به محتویات دستم اشاره کردم.
- اینا رو من می‌برم، تو بقیه رو بیار.
از رضا جدا شدم و بعد از بالا رفتن از پله‌ها، از در خانه داخل شدم. از همان ابتدای ورود مریم و لیلاخانم را در آشپزخانه دیدم. همین که نزدیک شدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا