- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,981
- پسندها
- 15,995
- امتیازها
- 40,573
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #131
گرفتگی صدای ایران را خوب حس میکردم.
- پس ظهر حتماً برگرد.
در آستانهی ورودی آشپزخانه ایستادم و ناخودآگاه سرم را به طرف صندلی خالی پدر چرخاندم.
- مامان؟ چطور باید توی این خونه زندگی کنیم و نبود بابا رو فراموش کنیم؟
کامل برگشتم و چشم به ایران دوختم. او هم به جای خالی پدر نگاه میکرد.
- ما آدما هیچوقت نبود عزیزانمونو فراموش نمیکنیم.
به طرف من چرخید.
- فقط به زندگی بدون اونا عادت میکنیم.
نگاهم را گرفتم و به زمین دوختم.
- همیشه فکر میکردم هیچوقت علی رو فراموش نمیکنم، اما الان چند وقته نرفتم دیدنش، از همون موقعی که بابا رفت. دیگه فهمیدم الکی ادعای عاشقی داشتم، من به نبودنش عادت کردم، عادتی که دلم نمیخواد داشته باشم.
ایران بلند شد و تا کنارم آمد. دست روی شانهام گذاشت.
- عاشقی این...
- پس ظهر حتماً برگرد.
در آستانهی ورودی آشپزخانه ایستادم و ناخودآگاه سرم را به طرف صندلی خالی پدر چرخاندم.
- مامان؟ چطور باید توی این خونه زندگی کنیم و نبود بابا رو فراموش کنیم؟
کامل برگشتم و چشم به ایران دوختم. او هم به جای خالی پدر نگاه میکرد.
- ما آدما هیچوقت نبود عزیزانمونو فراموش نمیکنیم.
به طرف من چرخید.
- فقط به زندگی بدون اونا عادت میکنیم.
نگاهم را گرفتم و به زمین دوختم.
- همیشه فکر میکردم هیچوقت علی رو فراموش نمیکنم، اما الان چند وقته نرفتم دیدنش، از همون موقعی که بابا رفت. دیگه فهمیدم الکی ادعای عاشقی داشتم، من به نبودنش عادت کردم، عادتی که دلم نمیخواد داشته باشم.
ایران بلند شد و تا کنارم آمد. دست روی شانهام گذاشت.
- عاشقی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.