• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 165
  • بازدیدها 4,746
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #141
چشم‌های نگرانش می‌گفت او هم حرف‌های لیلاخانم‌ را شنیده‌ بود. تا با لحن دلسوزانه‌ای «آبجی» گفت، دیس‌های درون دستم را روی میز غذاخوری گذاشتم و درحال رد شدن از کنارش با بغضی که به شدت گلویم‌ را می‌فشرد گفتم:
- بذار برم رضا!
رضا با محکم گفتن «کجا؟» مرا در آستانه‌ی در نگه‌ داشت. تا برگشتم، نگاهم به ایران که کوثر در بغل از در اتاقش بیرون آمد، خورد. سؤالی من و رضا را نگاه کرد. بین هر دو نفر چشم گرداندم و بعد نگاهم به مریم بهت‌زده پشت اپن دوخته شد که لبش را به دندان گرفته‌ بود.
- باید برم رضا!
از در رد شدم و به سرعت ایوان را رد کردم. روی اولین پله‌ها صدای رضا را که به دنبالم‌ راه افتاده‌ بود، شنیدم:
- سارینا صبر کن حرف بزنیم!
پله‌ها را به تندی پایین رفتم.
- بذار تنها باشم!
تا به ماشین برسم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #142
نگاه به ساعت گوشی انداختم. ساعت یازده و چهل دقیقه بود. مطمئناً تا این موقع لیلاخانم به خانه‌اش برگشته‌ بود. من هم باید برمی‌گشتم. گریه‌هایم را کرده و تصمیمم را گرفته‌ بودم. فردا به جای اینکه به دیدن حمیدی بروم، پیش ابدالوند می‌رفتم تا سند ماشین‌ها را به نام رضا بزند.
ماشین را زیر سایه‌بان پارک کردم. جز ایوان و پنجره‌ی اتاق ایران، همه خانه در تاریکی بود. ایران چشم انتظار برگشتنم مانده‌ بود. باید او را از نگرانی درمی‌آوردم. بعد از پیاده شدن، سربه‌زیر پله‌ها را بالا رفتم. با صدای «سلام» رضا سر بلند کردم. تازه متوجه حضور او و مریم روی صندلی‌های ایوان شدم. لحنش محکم بود. چشمانش سرخ شده و ابروهایش درهم رفته‌ بود. مریم با چشمان نگران و لبی که به دندان می‌گرفت، آرام «سلام» کرد. حتماً باعث بحث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #143
او عصبی‌تر از همیشه بود. مجبور شدم علی‌رغم میلم بنشینم. چادر را روی میز انداختم و با نگاه چرخاندن بین او و مریم گفتم:
- رضا، به خاطر من زنتو مجبور به هیچی نکن، اون ماشینا حق شماست... .
باز رضا میان حرفم آمد:
- من کسی رو مجبور‌ نکردم.
رو به طرف مریم چرخاند.
- مریم! خودت بگو من تو رو‌ مجبور کردم؟
مریم بلافاصله گفت:
- نه ساریناجون! به خدا... .
با بالا بردن دستم مانع حرف زدنش شدم.
- مریم‌جان! من که ازت دلخور نیستم. حواسم نبود که بیشتر از حقم نخوام. ازت معذرت می‌خوام که رضا به خاطر من باهات بدرفتاری کرده. ما فراموشمون شده‌ بود هیچ نسبتی نداریم و رضا مسئول جمع کردن زندگی من نیست.
رضا محکم روی میز زد و با صدای بلندی گفت:
- بس کن سارینا!
من و مریم از صدای بلندش جا خورده و کمی شانه‌هایمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #144
بهت‌زده از جمله‌ای که شنیدم، لب باز کردم تا بگویم «اتفاقاً هرگز کم نگذاشته‌ای» اما او ادامه داد:
- من همون رضای شش‌ساله‌ام که توی حیاط خونه‌ی آقاجون گفتم «برادرت میشم» از همون روز من خودمو برادرت دونستم، اما تو نه اون روز، نه هیچ‌وقت دیگه قبول نکردی. بگو چیکار باید می‌کردم که نکردم؟
ناباورانه از سوءتفاهمی که برایش ایجاد شده‌ بود نامش را صدا زدم، ولی با همان لحن بغض‌دار گفت:
- تموم بیست سالی رو که توی این خونه بودم. جز به چشم خواهرم نگاهت نکردم، وقتی کمک خواستی از همه وجودم برات گذاشتم، وقتی فهمیدم سرخود پاشدی رفتی مرز، افتادم دنبالت، بعدش هم تا پاکستان همراهت اومدم، فکر نکن وظیفمو انجام می‌دادم که جلوتر از اون، برادریم منو می‌کشوند دنبالت.
لحظه‌ای با نگرانی به مریم نگاه کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #145
رضا سری تکان داد.
- باشه، مگه نمیگی آقا می‌خواست نگهشون دارم؟ خب تو هم نفروشش، بذار توی پارکینگ بمونن، ولی من به نام نمی‌زنم.
ضربه‌ای به میز زدم.
- چرا لج می‌کنی رضا؟ اینا اموالته!
رضا به صندلی تکیه زد.
- وقتی قرار نیست بفروشم چه اموالی؟
پلک‌هایم را فشردم.
- من که نگفتم نفروش! حتی بابا هم نگفته نفروش! فقط یه حدس زدم، می‌تونی بفروشی خرج زندگیت کنی.
رضا خود را پیش کشید.
- خب پس تو بفروشش!
سری از کلافگی به اطراف تکان دادم.
- رضا چرا گوش نمیدی؟ اونا حق من نیست.
رضا باز عقب نشست و چهره‌ی حق به جانبی گرفت.
- مگه نمیگی مال منه؟ خب من تصمیم گرفتم بدمش به تو!
عصبی شدم و با صدای بلندی گفتم:
- حق تو تنها هم نیست، مریم هم حق داره، کوثر هم‌ حق داره، یه نفری نمی‌تونی به جاشون تصمیم بگیری.
رضا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #146
رضا لحظاتی مکث کرد و بعد ادامه داد:
- اصلاً همین فردا دادگاه، شرکت رو از سهراب بگیره بده بهت، فکر کردی سهراب یه شرکت پروپیمون بهت برمی‌گردونه؟ نه! همین الانش حساب شرکت رو با بازی پروژه ساختمان‌سازی و ورشکستگی خالی کرده، هیچی نداری برای سرپا نگه داشتن اون شرکت، هر حکمی دادگاه بده فرقی نمی‌کنه، مجبوری ماشینا رو بفروشی.
خوب می‌دانستم با حماقت خودم، سهراب چه بر سر من آورده، من با دست خودم در چاهی که او کنده‌ بود، افتاده بودم. حرفی برای گفتن نداشتم. سکوت کردم و درحالی‌ که دستم را به لبه‌ی میز می‌زدم سر به زیر انداختم. مریم گفت:
- ساریناجون! باور کن ما هردومون از ته دل راضی هستیم.
چند لحظه در سکوت فکر کردم و بعد سرم را بلند کردم.
- باشه قبول! ولی به یه شرط؟
رضا درحالی‌که به صندلی تکیه داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #147
برگه را به طرف رضا گرفتم. رضا با گرفتن برگه گفت:
- می‌خوای فردا ببریم پیش ابدالوند رسمیش کنیم؟
خنده‌ی بلندی کردم.
- فکر کن ابدالوند این برگه رو ببینه، از همونجا زنگ می‌زنه بیان دوتامونو ببرن تیمارستان.
رضا و مریم همزمان خندیدند و رضا گفت:
- برای من و تو بد نمیشه، فقط فکر کنم مامان و مریم غصه بخورن، نه مریم؟
مریم ابروی بالا انداخت.
- غصه؟ نه بابا، خیالت تخت! من و زن‌عمو یه نفس راحتی می‌کشیم از دست دوتاتون!
رضا ابرویی بالا داد:
- پس تو هم به خل و چل بودن ما دوتا رسیدی؟
مریم با گفتن «صددرصد» بلند شد و ادامه داد:
- فعلاً برم پیش زن‌عمو و کوثر... اما یادم نمیره براتون کمپوت بیارم.
همزمان که از کنارمان رد میشد، رضا گفت:
- فقط برای من گیلاس بیار، برای سارینا گلابی، چون از کمپوت گلابی بدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #148
همراه رضا وارد نمایشگاه اتومبیل آقای حمیدی شدیم. در بدو ورود، نگاهم را دورتادور نمایشگاه بزرگ او که انواعی از ماشین‌های آلمانی و فرانسوی تا انگلیسی و آمریکایی در آن جمع بود، گرداندم. کاوه در همان ابتدای نمایشگاه در حال نشان دادن یک رنو کولیوس به مردی مسن و همراه جوان‌ترش بود. به محض دیدن ما، سری به نشانه‌ی سلام برای ما تکان داد و بعد از عذرخواهی از مشتریانش به طرف ما‌ قدم برداشت.
- سلام خانم‌ ماندگار! سلام آقای کشاورز!
هر دو سلام کردیم و رضا گفت:
- پدر هستن؟
کاوه به نشانه‌ی احترام دستش را باز کرد.
- بله بفرمایید!
من و رضا همزمان سری تکان دادیم و به طرف محل مورد اشاره‌ی کاوه قدم برداشتیم. کاوه قبل از اینکه گام بردارد، «عابدین»‌‌نامی را صدا زد. مردی که در انتهای دوران جوانی بود و سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #149
لبخندی روی لب حمیدی نشست.
- زودتر از خریدن ماشین با خود فریدون رفاقت کردم. ازش خوشم می‌اومد؛ مثل خودم بود، قدر ماشین رو‌ می‌دونست. می‌گفت پول لازمه که مجبور‌ به فروختن ماشینش شده. اون‌موقع‌ها که نگفت چرا، ولی بعدها که رفاقتمون بیشتر شد، فهمیدم سر واردات از دبی با یکی شراکت کرده و اون دستشو گذاشته بود توی پوست گردو.
حمیدی دستانش را از هم باز کرد و عقب نشست.
- خلاصه کنم، اون ماشین رو از فریدون خریدم و فروختم به یه استاد دانشگاه. بابات هم خودشو جمع کرد و سال هفتاد و چهار یه ایی کلاس نود و دو نقره‌ای براش از دبی آوردم. البته بگم من نیاوردم، حقیقت فریدون خودش دید و منو واسطه برد دبی تا براش معامله کنم. می‌گفت تو بهتر از ماشین سرت میشه، اما‌ مگه خودش کم کسی بود توی تجارت؟ معامله‌ی یه ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
15,995
امتیازها
40,573
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #150
من و رضا به هم نگاه کردیم. هیچ‌کدام از قیمت روز ماشین‌ها خبر نداشتیم، ولی این را می‌دانستیم که شش‌میلیارد پیشنهادی حمیدی برای ماشین‌ها با توجه به کارکرده بودنشان چیزی بیشتر از منصفانه است. با پلک زدن موافقتم را به رضا اعلام کردم و رضا هم رو به طرف حمیدی کرد.
- آقای حمیدی! با این پیشنهاد مطمئن شدم پیش خوب کسی برای معامله اومدیم.
حمیدی «لطف دارید»ی گفت و رضا ادامه داد:
- من که ادعایی نمی‌کنم، چون مثل شما سررشته ندارم، اما این‌قدر می‌دونم که می‌تونستید بیشتر از شصت‌میلیون از روی هر ماشین تخفیف بگیرید.
حمیدی لبخندی زد.
- خب... گفتم که این دونگ رفاقت من به فریدونه.
رضا نگاهی دوباره به من انداخت و گفت:
- پس حرفی نمی‌مونه دیگه!
بعد از تأیید من، رضا برخاست و با گفتن «مبارکه» دستش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا