- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,981
- پسندها
- 15,995
- امتیازها
- 40,573
- مدالها
- 21
سطح
25
- نویسنده موضوع
- #141
چشمهای نگرانش میگفت او هم حرفهای لیلاخانم را شنیده بود. تا با لحن دلسوزانهای «آبجی» گفت، دیسهای درون دستم را روی میز غذاخوری گذاشتم و درحال رد شدن از کنارش با بغضی که به شدت گلویم را میفشرد گفتم:
- بذار برم رضا!
رضا با محکم گفتن «کجا؟» مرا در آستانهی در نگه داشت. تا برگشتم، نگاهم به ایران که کوثر در بغل از در اتاقش بیرون آمد، خورد. سؤالی من و رضا را نگاه کرد. بین هر دو نفر چشم گرداندم و بعد نگاهم به مریم بهتزده پشت اپن دوخته شد که لبش را به دندان گرفته بود.
- باید برم رضا!
از در رد شدم و به سرعت ایوان را رد کردم. روی اولین پلهها صدای رضا را که به دنبالم راه افتاده بود، شنیدم:
- سارینا صبر کن حرف بزنیم!
پلهها را به تندی پایین رفتم.
- بذار تنها باشم!
تا به ماشین برسم،...
- بذار برم رضا!
رضا با محکم گفتن «کجا؟» مرا در آستانهی در نگه داشت. تا برگشتم، نگاهم به ایران که کوثر در بغل از در اتاقش بیرون آمد، خورد. سؤالی من و رضا را نگاه کرد. بین هر دو نفر چشم گرداندم و بعد نگاهم به مریم بهتزده پشت اپن دوخته شد که لبش را به دندان گرفته بود.
- باید برم رضا!
از در رد شدم و به سرعت ایوان را رد کردم. روی اولین پلهها صدای رضا را که به دنبالم راه افتاده بود، شنیدم:
- سارینا صبر کن حرف بزنیم!
پلهها را به تندی پایین رفتم.
- بذار تنها باشم!
تا به ماشین برسم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش