• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قرار آن‌جاست | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 6,185
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
با یادآوری حرف‌های عمه‌فتانه، لحظه‌ای سکوت کردم و با دست کشیدن روی نام پدر گفتم:
- گرچه خواهرت منو دختر تو نمی‌دونه، اما به حرف اون که نیست، مگه نه بابا؟ من سارینا ماندگارم، دختر فریدون‌خان ماندگار، فتانه چرت میگه، من که نباید ذهنمو مشغول حرفاش کنم، ولی خب من هم ساکت ننشستم، کاری کردم دیگه پاشو نذاره توی خونمون.
کمی مکث کردم. با یادآوری همه وقت‌هایی که من از حرف‌های عمه ناراحت شده و گله می‌کردم و‌ پدر همراه با دلداری من می‌گفت او عمه‌ی من است و باید برخی اخلاقیاتش را تحمل کنم، گفتم:
- بابایی نگو خواهرته و نباید بهش چیزی می‌گفتم، اون منو از شما نمی‌دونه، قبلاً از این چیزا نمی‌گفت، ولی معلومه از اولش هم منو یه ماندگار نمی‌دونسته، هیچ‌وقت بغض ژاله نذاشت منو ببینه، پس ناراحت نشو از کارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
صبح اول وقت، رضا به دنبالم آمد و با ماشین او تا کافه دراژه رفتیم. مقابل کافه، همان‌جایی که آن روز از ماشین سهراب پیاده شده‌ بودم، رضا ماشین را نگه داشت. با پا گذاشتن روی زمین، ابتدا خیابان باریک و خلوت را از نظر گذرانده و بعد با چرخاندن نگاهم روی چنارهای بلند دو طرف خیابان، نگاهم را به ورودی کافه دراژه و تابلوی چوبی آن دوختم. با امیدواری حاصل از اینکه بالأخره مدرکی از سهراب در دست خواهم داشت، با گفتن «بریم» به طرف کافه راه افتادم. هنوز کافه کارش را شروع نکرده‌ بود و به همین خاطر، با باز کردن در کافه پسر جوانی با گفتن «هنوز باز نشده» ما را متوجه خود کرد. به او‌ که پشت پیشخوان ایستاده‌ بود، رو کردیم و رضا گفت:
- ببخشید آقا با مدیریت کار داشتیم.
از سمت چپ پیشخوان، پله‌هایی چوبی به طبقه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
حمودی کمی دستش را تکان داد.
- ببینید خانم ماندگار، من از این چیزها اطلاعی ندارم، آقای حمداللهی گفتن با شما قرار دارن و چون شما فرد درون‌گرا و جمع‌گریزی هستید و دوست ندارید اینجا کسی جز خودشون و من باشم، اینجا رو رزرو کامل کردید با فقط یک نفر به عنوان کافه‌من، خب گرچه در ابتدای امر این کار برای من هم عجیب بود، ولی وقتی هزینه کاری پرداخت بشه، من هم اوامر مشتری‌هامو رو اجرا می‌کنم.
در تمام طول صحبت‌هایش با به دندان گرفتن لب‌هایم، سرم را به اطراف تکان می‌دادم و با سکوت او لب باز کردم.
- اولاً من اون روز اینجا رو رزرو نکردم خود حمداللهی کرده، دوماً اینا مهم نیست، مهم اون نفر سومی هست که اون روز من باهاش پشت میز نشستم و شما براش صبحانه‌ی انگلیسی فراهم کردید.
حمودی سری تکان داد.
- و شما هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
رضا با گفتن «آروم باش» خواست مرا آرام کند و حمودی با تحکم بیشتری گفت:
- بیش از این وقت منو نگیرید، بفرمایید بیرون!
دستش را به طرف در خروج گرفت و من یک قدم به سوی‌اش برداشتم.
- من هیچ‌جا نمیرم تا راستشو بگی!
قبل از اینکه حمودی چیزی بگوید، رضا جلو آمد و گفت:
- اینجا دوربین داره آقای حمودی؟
حمودی نگاهش را از من به طرف رضا چرخاند.
- خیر نداره!
رضا تک‌ابرویی بالا انداخت.
- واقعاً برای کافه‌تون دوربین نذاشتید؟
حمودی کاملاً به طرف رضا چرخید و با همان لحن آرام و مطمئن گفت:
- اینجا بیشتر یه پاتوق هست نه محل عبور و‌ مرور، مشتری‌های ما برای داشتن لحظاتی سکوت و آرامش میان اینجا تا از شلوغی دور باشن، هیچ‌کس هم دوست نداره در خلوتش کسی ناظر اعمالش باشه.
رضا لبخند کجی زد که شبیه پوزخند بود و با گفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
با ابروهایی که بیشتر در هم می‌رفت با لحن ملتمسی گفتم:
- پس چرا واینسادی یه مقدار تشر بزنیم پسره مقر بیاد که اون روز سهراب اونجا بوده!
- فکر‌ کردی حرف میزد؟
ناامید نگاهم را به رضا دوختم و او ادامه داد:
- خونسردیشو ندیدی؟ اون آدم اعتراف کردن نبود، هر کاری کنی اون روی حرفش می‌مونه، یه ذره هم موقع حرف زدن تعلل نداشت. اون خوب بلده چطور‌ حرف بزنه تا بقیه شک نکنن.
- من مطمئنم سهراب اونو خریده.
رضا لب‌هایش را فشرد و سرش را تکان داد:
- فهمیدن ما دردی رو دوا نمی‌کنه.
- رضا! بیا بریم کلانتری از پسره شکایت کنیم اونجا... .
به میان حرفم آمد.
- سارینا به چه جرمی؟ به جرم اینکه برات صبحونه آماده کرده؟
صدایم را بلند کردم.
- نه! به این جرم که دروغ میگه!
- سارینا به خودت بیا! به پلیس می‌خوای چی بگی؟ تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
آرنج دستم را روی پنجره باز ماشین تکیه زده و انگشتانم را مقابل دهانم گذاشته‌ بودم. باز پرش پای عصبی‌ام شروع شده‌ بود. لحظه به لحظه خشم درونم افزایش می‌یافت و من سعی می‌کردم خوددار باشم. سهراب راه‌های پیش روی‌ام را بسته بود، آن هم به کمک حماقت‌های خودم. همین که سر ماشین وارد خیابانمان شد، فهمیدم رضا قصد دارد مرا به خانه برگرداند. از نظر روحی تحمل خانه را نداشتم. من شرمنده‌ی پدر بودم و همه جای خانه او را به یادم می‌آورد. دست دیگرم را تکان دادم و گفتم:
- نه رضا!
به طرفم برگشت.
- چی؟
- رضا نمی‌تونم برم خونه.
ماشین را به کنار خیابان کشید.
- چرا؟
بغض شدیدی گلویم را گرفته‌ بود‌.
- یه حناق افتاده توی دلم که داره آتیشم‌ می‌زنه، تحمل فضای خونه رو ندارم.
- پس چیکار کنم؟
یاد مقر آرامشم افتادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
ساعدم را روی داشبورد گذاشته و سرم را به آن تکیه دادم و با صدای بلندی گریه کردم. مچ دستم به خاطر ضربه‌ها درد می‌کرد، اما‌ در برابر دردی که قلبم را به هم می‌فشرد، هیچ بود. کمی که سبک شدم، فهمیدم رضا ماشین را نگه داشته است. به هوای رسیدن به گلزار سر بلند کردم و وقتی دیدم هنوز نرسیده‌ایم. با پاک کردن اشک‌هایم رو به رضا کردم.
- چرا وایسادی؟
رضا سر به زیر بود. وقتی سرش را به طرف من برگرداند خوب خوب حال بدش را فهمیدم.
- سارینا چیکار کنم از این وضع دربیایی؟
سری به اطراف تکان دادم و نگاهم را از او گرفتم.
- منو ببر گلزار، فقط علی می‌تونه کمکم کنه.
- سارینا نمی‌تونم بگم دل از اون مزار بکن، چون می‌دونم علی چقدر برات ارزش داشت، ولی می‌تونم خواهش کنم بعضی وقتا به زنده‌ها هم فکر کنی؟ اونا هم‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
بعد از چند دقیقه طولانی درد و دل اشک‌آلود با علی، بالاخره آرام شده‌ بودم. از شدت ضعف دستانم را روی زانوهایم قفل کرده و سرم را روی آن گذاشته بودم شاید در خواب به آرامش برسم. صدای زنگ گوشی که بلند شد، «نچ»ی گفتم و سربلند کردم. بعد از آنکه دستی به صورتم کشیدم، گوشی را از جیب بیرون کشیده و با دیدن نام زینب پاسخ دادم.
- سلام زینب‌جان چطوری؟
صدای او‌ برخلاف صدای گرفته من پرانرژی بود.
- سلام بی‌وفا کجایی؟
با یادآوری اینکه مدت زیادی بود او را ندیده‌ام، ساعدم را روی سرم گذاشتم.
- شرمنده عزیزم! باور کن خیلی سرم شلوغه.
- می‌دونم دختر! نگفتم که شرمنده بشی، فقط خواستم ببینم کی میایی دیدن مرضیه‌خانم؟
با دستی که روی سرم گذاشته‌ بودم، چادری را که عقب رفته‌ بود، پیش کشیدم.
- طوری شده؟
- مگه قراره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر برتر
کاربر برتر
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
2,093
پسندها
16,750
امتیازها
42,373
مدال‌ها
21
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
به خاطر خوابیدن روی دستانم، مقنعه‌ام به هم ریخته بود. آن را درست کردم و بعد سر پا شدم. چادرم را در شیشه‌ی قاب عکس علی مرتب کردم.
- باید مرتب باشم، سید رو خیلی وقته ندیدم، نمی‌خوام شلخته به نظر بیام، البته اون هم نگاه نمی‌کنه، کپی خودته... .
با یادآوری نبود علی، دستم از کناره‌های کش چادرم شل شد و با نگاه به لبخندش در عکس گفتم:
- خوش به حال زینب!
آهی کشیدم.
- نمی‌دونی چقدر صداش سرخوش بود.
برای تغییر حالم لبخندی زدم.
- حق هم داره، چرا خوش نباشه؟ آسِید شوهرجونش برگشته کنارش.
از اینکه سعی کردم لحن «آسید» گفتنم شبیه زینب باشد، خندیدم و بعد با تصور‌ واکنش علی گفتم:
- وا علی‌جان؟ مسخره نکردم که... باشه قبول... اصلاً هرچی آقامون بگه... ولی خب همین‌طوری میگه دیگه؟
لبخند پهنی زدم و همان جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا