• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگ عشق در تاریکی | خفاء کاربر انجمن یک رمان

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
- هرجور راحتید.
دست در کیفش کرد ۴ تراول ۵۰۰۰۰ تومانی برداشت و به آکام داد؛ در دل اصلان را دعا می‌کرد یک‌بار هم کار درستی کرده بود همین بود صبح یک دسته تراول به او داده بود و گفت که هر چقدر می‌خواهد خرج کند؛ نمی‌دانست از کدام دنده بلند شده حتماً باز هم بازی را برده بود؛ با صدای آکام از فکر خارج شد.
- اینم باقی‌مانده‌ی پولتون.
- باقیش انعام شاگردتون!
لبخند روی لب آکام پر‌ رنگ‌تر شد.
- خیلی ممنون!
نگاه پر معنایی به رضا انداخت و آسیه را بدرقه کرد.
- خیلی خوش آمدید؛ خدانگهدار.
- خداحافظ!
(بیرون از بوتیک)
- وای آبجی خیلی ممنونم!
- خواهش می‌کنم عزیزکم!
صدای شکمش که بلند شد آسیه گفت:
- ای وای گشنته یادم رفت الان می‌ریم پیتزا فروشی.
(عطیه)
- آخ جون!
از پاساژ خارج شدند؛ خوشحال‌ترین دختر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
با فرود آمدن سیلی اصلان روی صورتش نتوانست جمله‌اش را کامل کند؛ صدای آمنه بلند شد.
- ای‌وای چی‌کار می‌کنی داداش؟
- به... به تو ربطی نداره گمشو بیرون از اتاق!
ترسیده از اتاق بیرون رفت؛ پس از رفتن آمنه این مشت و لگد‌های اصلان بود که روی بدن آسیه فرود می‌آمد؛ دست روی شکم برآمده‌اش گذاشته بود که مبادا به کودکانش آسیبی برسد غافل از اینکه تقدیر چیز دیگری برایش رقم زده بود!
کتک‌های اصلان تمامی نداشت از صدای داد و فریادش همه‌ی اهل آبادی در خانه‌شان جمع شده بودند؛ کسی جرأت جلو آمدن نداشت بالآخره خاتون نگران جلو آمد.
- ولش کن بی‌شرف کشتیش دخترمو!
بی‌توجه به داد و فریاد‌های خاتون به کتک‌هایش ادامه می‌داد.
- یکیتون کمک کنه داره دخترمو می‌کشه؛ ای داد، ای هوار!
بدنش توان مقاومت نداشت با احساس جاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
(سه روز بعد)
دستش را محکم می‌فشارد؛ با دست‌های چروکیده‌اش چند‌بار دست می‌کشد روی دست نحیف و لاغر دخترکش؛ بغضش را فرو می‌فرستد:
- آسیه جان مادر؛ الهی من فداتشم یه چیزی بخور!
چیزی نمی‌گوید؛ اشک‌هایش تمام شده دیگر نه گریه می‌کند نه فریاد می‌زند؛ روی تخت بیمارستان می‌نشیند و به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود!
- آسیه جان می‌دونی چند وقته غذا نخوردی؟ تو رو خدا فقط یه قاشق، یه قاشق از این سوپ بخور.
بعد از پنج دقیقه به حرف می‌آید:
- کی مرخص میشم؟
نگران سر تکان می‌دهد؛ چند باری روی پاهایش می‌کوبد؛ نگران است اما کاری از دستش بر نمی‌آید هرروز خود را سرزنش می‌کند؛ دعا می‌کند سر عقل بیاید؛ سر عقل بیاید...با صدای دوباره‌ی آسیه از فکر خارج می‌شود.
- بگو دکترم بیاد.
- باشه مادر؛ الان صداش می‌کنم.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
نفس پر از حسرتی بیرون می‌فرستد، به ساعت نگاهی می‌اندازد ۲:۳۰ چشم‌هایش گرم خواب می‌شود و برای ساعاتی از این دنیای پر از رنج وارد دنیای پر رنگ آرزوهایش می‌شود... .
***
(ساعاتی بعد)
- آسیه؛ آسیه بیدار شو مادر!
چشم‌هایش را باز می‌کند با صدای خواب‌آلودش لب باز می‌کند:
- بله مامان چی شده؟
- مادر دیگه باید بریم کارای ترخیصت انجام شده؛ اصلا... .
- باشه؛ الآن آماده میشم.
بعد از پوشیدن لباس‌هایش از بیمارستان خارج می‌شود؛ چشمش که به اصلان می‌افتد عصبی نفس می‌کشد و چشم از آن قیافه‌ی به قول خودش "یک لا قبا" می‌گیرد و وارد ماشین قراضه‌ای که کرایه کرده بود می‌شود.
در تمام مدت نگاهش را از پنجره به بیرون دوخته بود؛ و سعی می‌کرد حواسش را با دیدن مردم اطراف پرت کند.
- همینجاست؛ پیاده می‌شیم.
- چشم آقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
(اصلان)
دستش را جدا می‌کند؛ لب‌هایش را عصبی روی هم می‌فشارد پس از کمی مکث انگشت اشاره‌اش را تهدید‌وار بالا می‌آورد.
- فقط؛ فقط سه روز بعدش میاد خونه!
پوزخند روی لب آسیه را که می‌بیند؛ لعنتی می‌فرستد و بی‌توجه به او وارد خانه می‌شود.
به محض ورودش آمنه جلو می‌آید.
- سلام داداش! پس آسیه کجاست؟
چهره‌اش رنگ نگرانی به خود می‌گیرد.
- ن...نکنه...حا...حال.‌.. .
لحن عصبی اصلان باعث می‌شود جمله‌اش را تمام نشده رها کند.
- نه چیزیش نیست؛ فقط گمشو برو حوصله ندارم!
بی هیچ حرفی به سمت اتاق کوچکش گام برمی‌دارد. به رسم عادت چند باری دست‌هایش را میان موهای مثل شب سیاهش فرو می‌برد؛ حال و حوصله‌ی خودش را هم نداشت اصلاً نمی‌دانست آن شب چه‌شد؟ وقتی به خود آمد آسیه را غرق در خون روی زمین دید؛ حالش خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
(دوساعت بعد)
این آخرین دست بود؛ یک بار دیگر می‌باخت فرهاد برنده میشد و او تمام چیزهایی را که این مدت با بازی‌های فراوان یا به قول خودش با خون دل به دست آورده بود از دست می‌داد و تمام... .
زندگی‌اش برمی‌گشت به همان نقطه‌ی صفر؛ هیچ و پوچ میشد دیگر نه خانه‌هایی در تهران داشت نه ماشین و نه...فرهاد که برگ آخر را انداخت عرق سرد پیشانی‌اش خشک شد؛ با دست‌های لرزان ورق را روی میز گذاشت.
قهقه‌ی فرهاد بلند شد؛ نگاه مغرورانه‌اش را به اصلان دوخت.
- ای بابا مثل این‌که این‌بار شانس با من یار بود.
دست روی شانه‌ی اصلان گذاشت؛ با لحنی پر از تمسخر ادامه داد:
- اشکال نداره؛ خودتو ناراحت نکن شما بعداً می‌تونی بازم بازی کنی و ببری!
عصبی دستش را کنار زد با صدایی کنترل شده لب زد:
- ی...یک‌ بار دیگه سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
(فرهاد)
- رفیق مِه اَراد خون ک
َم... .
- چی با خودت بلغور می‌کنی؟ با اون صدات!
تای ابرویی بالا می‌دهد موهایش را که مرتب می‌کند به سمتش بر می‌گردد؛ رو به او شروع به خواندن می‌کند:
- اِسمت ها مِلم جورِ وَنیکاد!
- نه کُرع؟
- وَ گیان خوم بِرا (به جون خودم داداش) نَ... .
کیوان که چهره‌ی جدی به خود می‌گیرد سخنش را نیمه تمام می‌گذارد و متعجب نگاهش می کند.
- فرهاد بدجوری مشکوک می‌زنی وضعت خوب شده کِیفت کوکه؟
- ای بابا داداش چه مشکوکی؟ یه‌ بارم شانس با من یار بوده برنده شدم.
- شرط‌بندی کردی؟
- ای بابا، آره!
- اون‌وقت با کی بازی کردی که این همه چیز وسط گذاشته؟ ما تو آبادی همچین کسی نداریم که این‌قدر پول بذاره وسط واسه بازی با تو!
پوزخندی می‌زند دست‌هایش را در جیب گرم‌کن مشکی‌اش فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
34
پسندها
199
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
وسوسه می‌شود؛ نمی‌تواند مقاومت کند و بلافاصله می‌گوید:
- ساعت چند؟
- آها خوشم اومد اهل معامله‌ای؛ ساعت ۸ شب خونه باغ کریم چاخان، می‌دونی که کجاست؟
- می‌دونم ساعت ۸ اونجام!
و بعد تلفن را قطع می‌کند؛ وارد اتاق می‌شود، کیوان متعجب می‌پرسد:
- کی بود؟
- یکی از آشناهام.
- ای دل غافل نکنه عاشق شدی؟
قهقه‌اش به هوا می رود.
- چه جورم! میگم داداش ببخشید امروز شمال کنسل شد فردا بریم؟
- باشه داداش من مشکلی ندارم.
***
(ساعت ۸ شب)
جلوی درِ باغ ترمز می‌کند؛ وارد که می‌شود سر و صدای مردمی که هرکس به نحوی مشغول خوش گذرانی است به گوشش می‌رسد، به دنبال اصلان سر می‌چرخاند پیدایش می‌کند؛ درست ته باغ مشغول بازیست همین که به سمتش گام بر می‌دارد دختری با لباس قرمز جلویش را می‌گیرد:
- به‌به سلام فرهاد خان!
گره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا