• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگ عشق در تاریکی | خفاء کاربر انجمن یک رمان

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
منتظر به اصلان نگاه کردند. گره ابروانش در هم بود؛ لب‌هایش را روی هم فشرد و پس از چندی فکر کردن لب گشود:
- دو برابر!
جاوید دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- خب پس منم، سه برابرش کن.
رضا سوت بلندی زد و گفت:
- نه بابا؛ فک کنم فقط منم که هیچی ندارم بذارم!
جاوید کنایه وار گفت:
- شما قبلیا رو با ما صاف کن؛ اضافه کردن پیش کش.
 اخمی کرد و چیزی نگفت. اصلان رو به باقر کرد و گفت:
- تو چی؟
- م... من چی؟
- ای بابا همین الان سی میلیون گیرت اومد نمی‌خوای چیزی اضافه کنی؟
پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
سرش را بالا آورد؛ دخترک دست به کمر روبه‌رویش ایستاده بود. چشم‌هایش از تعجب باز شد؛ باورش نمی‌شد مگر می‌شود این‌قدر شباهت؟ لب‌هایش را به سختی تکان داد:
- رو...روژوا...روژوان؟
اخم‌هایش را درهم کشید؛ عصبی لب گشود:
- روژوان دیگه کدوم خریه؟ در رو از جا کندی!
صدایش را کلفت‌تر کرد و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد:
- رو..روژوان؟
- برو آقا خدا روزیتو جای دیگه بده.
در را محکم بست و رفت. خیره به در همان‌طور ایستاده بود؛ اشک در چشمانش حلقه زد، آخرین خاطراتش با روژوان عزیزش در سرش مرور شد... .
***
(خاطرات)
راهروی طویل بیمارستان را طی کرد؛ دست‌هایش از شدت استرس به لزره آمده بود. سر و صورت خونی‌اش توجه همه را جلب کرده بود؛ نگاهشان به سمتش می‌چرخید. پرستاری به سمتش آمد.
- آ...آقا؛ آقا چی‌شده؟
- حال‌تون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
(آسیه)
- به‌به عروس خانمِ خوشگلو نگاه کن؛ چه‌جور آرایشی می‌خوای گلم؟
بی‌رمق لب زد:
-‌ آرایش می‌خوام چی‌کار؟ یه تشت گِل بیارید سر تا پام رو باهاش گِل بگیرم!
با نگرانی گفت:
- چرا عزیزکم؟ چی شده؟ آدم روز عروسیش از این حرفا می‌زنه آخه؟
- امروز روز مرگه منه فاطمه‌خانم؛ عروسی کجا بود؟
نفس پرحرصی بیرون فرستاد:
- حتماً به اجبار تن به این ازدواج دادی؟
سری تکان داد.
- بهتره سریع بریم سراغ آرایشت گلی؛ تواَم خودتو ناراحت نکن قسمتت بوده دیگه چه میشه کرد؟
گره‌ی روسری‌اش را باز کرد؛ چشم‌هایش از تعجب باز ماند.
- ای...این...این کار کیه؟
پوزخندی زد و گفت:
- همش کار به اصطلاح پدرمه؛ چون راضی نبودم اینجوری خفم کرد.
چیزی نگفت دلش به حال دخترک رو‌به‌رویش می‌سوخت اما می‌دانست اگر چیزی بگوید بیشتر داغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
صدایِ نفرت انگیزش بلند شد.
- نکنه منتظری درو برات باز کنم؟ ها؟
سرش را به طرفش چرخاند درست در کنارش ایستاده بود؛ دست در جیب شلوارش فرو برده بود و مغرورانه منتظر بود که آسیه در را باز کند و سوار شود.
تای ابرویی بالا داد بدش نمی‌آمد کمی سر به سرش بگذارد تا حال و هوایش عوض شود؛ بالآخره باید حرصش را هر طور شده خالی می‌کرد!
دست به سینه ایستاد.
- منتظرم!
- ها؟
پوزخندی زد.
- خدا رو شکر نه تنها هیچی نداری بلکه کَر هم هستی.
دست هایش را به حالت دعا بالا برد و با تمسخر گفت:
- مرسی خداجون من واقعاً آرزوی رسیدن به این...
صدای باز شدن در ماشین که آمد سخنش را ناتمام گذاشت و پیروزمندانه سوار شد.
احمد لبخندزنان دست روی دکمه‌ی ضبط گذاشت، با بلند شدن صدای آهنگ شروع به تکان دادن سرش کرد.
(امشب تموم عاشقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- الکی خودتو ناراحت نکن این قهر و آشتی‌ها فقط واسه دو‌ سه روزه.
دست روی شانه‌اش گذاشت.
- نیاز نیست نا... .
با شنیدن حرف کیوان سخنش را نا‌تمام گذاشت.
- اون رفته! نیاز نیست الکی منو دلداری بدی!
انگشت اشاره‌اش را تحدیدوار جلوی چشمانش تکان داد.
- فهمیدی؟ حق نداری دلسوزی کنی؛ حق نداری به کسی هم چیزی بگی!
- ب... باشه داداش!
ایستاد؛ دستش را به‌سمت حسامی که سخت در فکر فرورفته بود دراز کرد.
- خب بریم دیگه صبح شد؛ شیفتمون تمومه.
دستش را گرفت، از جا بلند شد و باهم به سمت پایین حرکت کردند.
دست روی شانه‌اش انداخت؛ خب کیوان خان اسلحه‌ها رو که تحویل دادیم بریم یه چیزی بخوریم؟
- غذای کوفتی اینجا خوردن داره آخه؟
خندید!
- احمق‌جان میگم بریم یه مرخصی ساعتی بگیریم بریم.
- بریم.
باهم به سمت دفتر رییس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
(عطیه)
به سقف بالای سرش نگاه می‌کرد؛ با کنجکاوی تمام تعداد لامپ‌های LED را شماره می‌کرد!
- یک، دو، ده، یازده... .
خسته شد!
- هوف چقدر چراغ دارن اون‌وقت ما یدونه چراغ نفتی داریم که باهاش شب رو سر می‌کنیم.
نگاه دردمندش؛ غم چشمان میشی‌رنگش؛ سوز صدایش همه عاجزانه زندگی در این شهر را می‌خواست؛ چه می‌دانست؟ شاید اگر می‌دانست قرار است چه شود هیچ‌وقت این آرزو را در سر نمی‌پروراند؛ آخر دخترکی سیزده ساله چه می‌فهمد از روزگار؟
صدای آسیه بلند شد.
- عطیه بیا اینجا.
به سمت آسیه که درست جلوی درب بوتیک بزرگی که با تابلوی بزرگی رویش نوشته شد بود: «بوتیک آکام» ایستاده بود رفت.
- بله آبجی؟
- مگه نگفتم فقط کنار خودم راه برو، کجا رفتی؟
- ببخشید!
- خیلی‌خب بیا بریم تو برات لباس بگیرم.
یاد خرید لباس افتاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
31
پسندها
188
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
(آسیه)
همراه با عطیه وارد اتاق پرو شد.
- خب مانتوت رو دربیار اینو بپوش.
- چشم!
بی‌معطلی مانتو را در آورد.
- اینو بگیر آبجی تا من مانتو رو بپوشم.
- بدش به من.
مانتو را تن کرد دکمه‌هایش را یکی‌یکی بست.
- وای خدای من چه خوشگله! میشه همین تنم باشه درش نیارم؟
در آینه به سر تا پایش نگاهی انداخت شلوار مدرسه‌ای که زیر مانتو بود اصلاً زیبا به نظر نمی‌آمد.
قبل از این‌که چیزی بگوید آسیه گفت:
- همین‌جا وایسا تا شلوار هم برات بیارم.
خوشحال که بود خوشحال‌تر هم شد؛ آسیه از اتاق بیرون آمد.
«-
همچین به این چیزا نگاه می‌کرد انگار تا حالا تو عمرش ندیده!»
صدایش را شنید؛ پسر دست روی دهانش گذاشت؛ چیزی زیر لب گفت اما آنقدر آرام گفت که نتوانست بشنود چه میگوید....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا