متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سرنوشت آسیه | خفاء کاربر انجمن یک رمان

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
92
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #11
منتظر به اصلان نگاه کردند. گره ابروانش در هم بود؛ لب‌هایش را روی هم فشرد و پس از چندی فکر کردن لب گشود:
- دو برابر!
جاوید دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- خب پس منم، سه برابرش کن.
رضا سوت بلندی زد و گفت:
- نه بابا؛ فک کنم فقط منم که هیچی ندارم بذارم!
جاوید کنایه وار گفت:
- شما قبلیا رو با ما صاف کن؛ اضافه کردن پیش کش.
 اخمی کرد و چیزی نگفت. اصلان رو به باقر کرد و گفت:
- تو چی؟
- م... من چی؟
- ای بابا همین الان سی میلیون گیرت اومد نمی‌خوای چیزی اضافه کنی؟
پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
92
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #12
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
15
پسندها
92
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #13
سرش را بالا آورد؛ دخترک دست به کمر روبه‌رویش ایستاده بود. چشم‌هایش از تعجب باز شد؛ باورش نمی‌شد مگر می‌شود این‌قدر شباهت؟ لب‌هایش را به سختی تکان داد:
- رو...روژوا...روژوان؟
اخم‌هایش را درهم کشید؛ عصبی لب گشود:
- روژوان دیگه کدوم خریه؟ در رو از جا کندی!
صدایش را کلفت‌تر کرد و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد:
- رو..روژوان؟
- برو آقا خدا روزیتو جای دیگه بده.
در را محکم بست و رفت. خیره به در همان‌طور ایستاده بود؛ اشک در چشمانش حلقه زد، آخرین خاطراتش با روژوان عزیزش در سرش مرور شد... .
***
(خاطرات)

راه‌روی طویل بیمارستان را طی کرد؛ دست‌هایش از شدت استرس به لزره آمده بود. سر و صورت خونی‌اش توجه همه را جلب کرده بود؛ نگاهشان به سمتش می‌چرخید. پرستاری به سمتش آمد.
- آ..آقا؛ آقا چی‌شده؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا