• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنگ عشق در تاریکی | خفاء کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع خفاء
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها بازدیدها 2,921
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    عاشقانه - اجتماعی
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع‌به رمان چیه؟ [لطفا هگی نظر بدید با تشکر!]

  • عالی

    رای 1 100.0%
  • خوبه

    رای 0 0.0%
  • بدنیست

    رای 0 0.0%
  • خیلی ضعیف

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رنگ عشق در تاریکی
نام نویسنده:
خفاء
ژانر رمان:
عاشقانه
کد رمان: 5761
ناظر: @اِللا لطیفــی


خلاصه: همیشه زندگی آن‌طور که در رویا می‌پرورانی نیست. گاهی شادی‌هایی در سر داری که با وجود یک شخص، قصر رویاهایت ویران می‌شود و به دود تبدیل می‌شود، در باد ره می‌سپارد و دور می‌شود؛ آن‌قدر دور که هرچه چشم‌هایت را ریز می‌کنی، نمی‌توانی تماشایش کنی! اما ناگهان با آمدنش، بادها می‌ایستند؛ ذرات خاک که در آغوش باد دور تا دورش را احاطه کرده بودند، کنار می‌روند و چراغ امید را روشن می‌کنند. خشت‌به‌خشت، آجرها را برایت می‌گذارند و قصری را از نو می‌سازند. این داستان، داستان عشق و امید است؛ نوری که در دل تاریکی می‌درخشد. اما این مسیر، پر از تاریکی، دلهره و ناامیدی است. بیایید با او زندگی‌اش را زندگی کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

YEGANEH SALIMI

مدیر بازنشسته
سطح
19
 
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,801
پسندها
9,603
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3



《مقدمه》

شاید در آخر
عشق با شکوه و سر و صدا به زندگی یک شخص راه نیابد
شاید آن به سوی شخصی بخزد درست مانند دوستی قدیمی،
شاید در نثری مناسب خودش را آشکار کند.
شاید، شاید… عشق به‌طور طبیعی از یک دوستی زیبا شکل گرفت؛
همان‌طور که گل رز طلایی از غلاف سبز خود می‌لغزد.
(لوسی مود مونتگومری–آنا آونولیا)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
باید هر طور شده این غائله را ختم به‌خیر می‌کرد. می‌دانست اگر اسمی از اصلان ببرد؛ خون به پا می‌شود. و او نگران مرگ اصلان نبود بلکه از به دردسر افتادن کیوان می‌ترسید!
باید روی حرفی که زده بود پافشاری می‌کرد تا کیوان برود و برای خودش دردسر درست نکند.
بی‌معطلی پاسخ داد:
- حالم خوبه، خوبه دایی جان!
لطف کن این پسرتو ببر از اینجا کم دردسر درست کنه.
- چی میگی؟
- من شدم دردسر؟
- آسیه من و تو قرار بود نامزدیمونو هفته دیگه جشن بگیریم.
- حالا اومدی میگی... .
- چی میگم؟
- نظرم عوض شده؛ بچگی کردم گفتم می‌خوام باهات نامزد کنم حالا هم که چیزی نشده.
نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
-‌ چیزی شده؟
- داری شوخی می‌کنی؟ می‌دونی من چند ساله دارم از تو بازی می‌خورم؟
اشک‌هایش که درحال سرازیر شدن بود را با دست پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #5
منتظر به اصلان نگاه کردند. گره ابروانش در هم بود؛ لب‌هایش را روی هم فشرد و پس از چندی فکر کردن لب گشود:
- دو برابر!
جاوید دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- خب پس منم، سه برابرش کن.
رضا سوت بلندی زد و گفت:
- نه بابا؛ فک کنم فقط منم که هیچی ندارم بذارم!
جاوید کنایه وار گفت:
- شما قبلیا رو با ما صاف کن؛ اضافه کردن پیش کش.
 اخمی کرد و چیزی نگفت. اصلان رو به باقر کرد و گفت:
- تو چی؟
- م... من چی؟
- ای بابا همین الان سی میلیون گیرت اومد نمی‌خوای چیزی اضافه کنی؟
پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #6
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #7
سرش را بالا آورد؛ دخترک دست به کمر روبه‌رویش ایستاده بود. چشم‌هایش از تعجب باز شد؛ باورش نمی‌شد مگر می‌شود این‌قدر شباهت؟ لب‌هایش را به سختی تکان داد:
- رو...روژوا...روژوان؟
اخم‌هایش را درهم کشید؛ عصبی لب گشود:
- روژوان دیگه کدوم خریه؟ در رو از جا کندی!
صدایش را کلفت‌تر کرد و با لحن تمسخر آمیزی ادامه داد:
- رو..روژوان؟
- برو آقا خدا روزیتو جای دیگه بده.
در را محکم بست و رفت. خیره به در همان‌طور ایستاده بود؛ اشک در چشمانش حلقه زد، آخرین خاطراتش با روژوان عزیزش در سرش مرور شد... .
***
(خاطرات)
راهروی طویل بیمارستان را طی کرد؛ دست‌هایش از شدت استرس به لزره آمده بود. سر و صورت خونی‌اش توجه همه را جلب کرده بود؛ نگاهشان به سمتش می‌چرخید. پرستاری به سمتش آمد.
- آ...آقا؛ آقا چی‌شده؟
- حال‌تون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #8
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
(آسیه)
- به‌به عروس خانمِ خوشگلو نگاه کن؛ چه‌جور آرایشی می‌خوای گلم؟
بی‌رمق لب زد:
-‌ آرایش می‌خوام چی‌کار؟ یه تشت گِل بیارید سر تا پام رو باهاش گِل بگیرم!
با نگرانی گفت:
- چرا عزیزکم؟ چی شده؟ آدم روز عروسیش از این حرفا می‌زنه آخه؟
- امروز روز مرگه منه فاطمه‌خانم؛ عروسی کجا بود؟
نفس پرحرصی بیرون فرستاد:
- حتماً به اجبار تن به این ازدواج دادی؟
سری تکان داد.
- بهتره سریع بریم سراغ آرایشت گلی؛ تواَم خودتو ناراحت نکن قسمتت بوده دیگه چه میشه کرد؟
گره‌ی روسری‌اش را باز کرد؛ چشم‌هایش از تعجب باز ماند.
- ای...این...این کار کیه؟
پوزخندی زد و گفت:
- همش کار به اصطلاح پدرمه؛ چون راضی نبودم اینجوری خفم کرد.
چیزی نگفت دلش به حال دخترک رو‌به‌رویش می‌سوخت اما می‌دانست اگر چیزی بگوید بیشتر داغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

خفاء

نو ورود
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
3/11/24
ارسالی‌ها
38
پسندها
179
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #10
صدایِ نفرت انگیزش بلند شد.
- نکنه منتظری درو برات باز کنم؟ ها؟
سرش را به طرفش چرخاند درست در کنارش ایستاده بود؛ دست در جیب شلوارش فرو برده بود و مغرورانه منتظر بود که آسیه در را باز کند و سوار شود.
تای ابرویی بالا داد بدش نمی‌آمد کمی سر به سرش بگذارد تا حال و هوایش عوض شود؛ بالآخره باید حرصش را هر طور شده خالی می‌کرد!
دست به سینه ایستاد.
- منتظرم!
- ها؟
پوزخندی زد.
- خدا رو شکر نه تنها هیچی نداری بلکه کَر هم هستی.
دست هایش را به حالت دعا بالا برد و با تمسخر گفت:
- مرسی خداجون من واقعاً آرزوی رسیدن به این...
صدای باز شدن در ماشین که آمد سخنش را ناتمام گذاشت و پیروزمندانه سوار شد.
احمد لبخندزنان دست روی دکمه‌ی ضبط گذاشت، با بلند شدن صدای آهنگ شروع به تکان دادن سرش کرد.
(امشب تموم عاشقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خفاء

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا