نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وقتی باران نزدیک است
نام نویسنده:
زهرا. ا. د.
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5774
ناظر رمان: ❁S.NAJM ❁S.NAJM


خلاصه:
وقتی که خیلی دیر است! وقتی کاری از دست کسی برنمی آید! وقتی که برای نجات رابطه عاشقانه‌اش دیر است! وقتی که برای نجات جان آدم‌های نزدیکش دیر است! وقتی که برای نجات دوستی‌اش دیر است! وقتی که برای نجات عشق از دست رفته‌اش خیلی دیر است! آنجاست که تنها باید به آسمان چشم دوخت و منتظر ماند! هنوز دیر نیست! وقتش بالآخره فرا می رسد! وقتی که باران نزدیک است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
661
پسندها
9,383
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۱۱۰۹_۲۰۳۳۲۴_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
حلقه صفر

گاهی بعضی روزها معمولی شروع می شود، مثل روزهای دیگر، اما به تدریج اتفاقات ناگوار یکی پس از دیگری پشت سر هم سر راهت سبز می شوند که در پایان روز، آرزو می کنی کاش می توانستی زمان را به عقب برگردانی و همه چیز را درست کنی.
آن روز وقتی گلی طبق معمول همیشه از خواب بیدار شد، هیچ گاه فکر ش را نمی کرد که تا قبل از غروب آفتاب چنین آرزویی داشته باشد. تازه ساعت هفت و سی دقیقه صبح بود و خبر نداشت که زنجیره اتفاقات بد تازه شروع شده بود.
در آن لحظه روی صندلی پلاستیکی بیمارستان نشسته و منتظر نتیجه معاینه دکتر بود‌. نیم ساعت پیش مهسا با دل درد با او تماس گرفته و گلی سریع از خانه بیرون زده و او را به بیمارستان رسانده بود. فقط دعا می کرد دل درد مربوط به آپاندیس نباشد.
پرده ای که تخت کنار ایستگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
ظاهرا پرستاری لیوان داغ چایی را روی لباس دکتر خالی کرده بود. دکتر غر غر کنان در حالی که با دو انگشت لباسش را دور از بدنش نگه داشته بود دور شد. پرستار خطاکار با لبی ورچیده به ایستگاه پرستاری نزدیک شد و با بغض به همکارش گفت:
- خودش یهویی جلوم سبز شد. تقصیر من نبود.
گلی از ایستگاه پرستاری فاصله گرفت. وقت دلسوزی برای بقیه را نداشت. فعلا باید دلش به حال خودش می سوخت. باید با مدرسه تماس و ساعت اول را مرخصی می گرفت. اما چوب خط مرخصی اش تقریبا پر بود و مطمئن بود با داد و فریاد مدیر مدرسه مواجه می شود. ناخن به دندان گرفت.
بعد از چند ثانیه بالا و پایین کردن، دوباره آهی کشید. چاره ای نبود. مراقبت از مهسا مهم تر بود. شماره مدیر مدرسه را لمس کرد. به محض جواب دادن گوشی، فرصت نداد و سریع گفت:
- الو،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
-نه. من چیزیم نیست. مهسا مسموم شد. آوردمش.
ناگهان جرقه‌ای به ذهنش زد و ادامه داد:
- الآن سر کاری؟
- نه چیزی شده؟
- می‌تونی بیای بیمارستان و مهسا رو بعد از تموم شدن سرمش برسونی خونه‌شون؟ من ساعت اول رو مرخصی گرفتم. بعد از تموم شدن سرمش نمی‌رسم برسونمش خونه و برم مدرسه.
- آره حتماً. کدوم بیمارستان آدرس رو اس ام اس کن.
گلی تماس را با رضایت قطع کرد. مسعود هیچ گاه سوال و جواب نمی کرد؛ فقط با درخواست گلی موافقت می کرد. هر روز بیشتر از پیش مطمئن میشد مسعود انتخاب مناسبی است. به خصوص که از دو ماه پیش نامزد رسمی بودند و گلی امروز بیشتر از همیشه از انتخابش مطمئن بود.
با خیالی که راحت شده بود، ازماشین خودکار قهوه ای خرید و روی صندلی نشست. به تلویزیون کنار ایستگاه پرستاری زل زد که اخبار را نشان می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
مسعود خندید. چشمکی زد و سوار ماشین شد. گلی هم با خنده در جهت مخالف به راه افتاد تا تاکسی به مقصد مدرسه بگیرد. ساعت نه و نیم قدم به مدرسه گذاشت و قبل از اینکه خانم یغمایی او را ببیند سریع به سمت کلاسش به راه افتاد.
آهسته در کلاس را باز کرد. ساره به جای او سر کلاس بود و بچه ها در حال نقاشی کشیدن. مشغول آماده کردن برگه های امتحانی شد اما دلش پیش مهسا بود. با پیامکی از سمت مسعود خیالش کمی راحت شد.
به یاد دوران دانشجویی اش در شهر غریب افتاد. وقتی تنها در خوابگاه با سرماخوردگی دست و پنجه نرم می کرد و حتی انرژی درست کردن چایی را نداشت. یادش می آمد آن روزش با گریه گذشته بود تا اینکه کارش به سرم زدن در بیمارستان کشیده شده بود.
دلشوره اش بیشتر شد. وقتی بچه ها مشغول نوشتن امتحان ریاضی بودند، گلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
گلی که با نتیجه گیری چند ثانیه پیشش در حال عصبانی شدن بود، دندان روی هم سابید و پرسید:
- یعنی صبح تا حالا مسعود سر کار نیومده؟
صدرا ناامید جواب داد:
- نه. شما هم ازش خبر ندارید؟!
درست همان موقع در خانه مهسا باز و مردی از آن بیرون آمد. چهره‌اش واضح نبود اما از کت و شلوار سبز رنگش و نحوه ایستادنش مشخص بود مسعود است. قلب گلی از سینه‌اش جدا شد و برای چند ثانیه نفس کشیدن را فراموش کرد. فقط چشمش مسعود را دید که سوار ماشین شد و بدون توجه‌ای به اطراف کوچه را ترک کرد.
دستانش یخ‌زده و قادر به صحبت نبود. با بشکن راننده به خودش آمد:
- خانم حواستون کجاست؟ آقا خودشون رو کشتند!
گلی مثل کسی که در خواب راه می رفت، مات اول به راننده و بعد به گوشی داخل دستش نگاه کرد. هنوز صدای الوی صدرا داخل ماشین پیچیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
بله! گلی ساده بود. ساده تر از همیشه. از کی شروع شده بود؟ چرا گلی هیچ چیز را ندیده بود؟ صدای بلند مهری دوباره رشته افکارش را پاره کرد:
- من پیجتونو گزارش میدم. کلاه بردارای عوضی!
مهری گوشی را قطع و محکم روی تختش پرت کرد. رو به گلی با صورت سرخ شده از عصبانیت گفت:
- آنلاین شاپه کلاه بردار بود. سه میلیونمو خورد.
و درمانده زیر گریه زد. گلی بالشت را به کناری انداخت. دل او هم گریه می خواست اما خشمش، راه اشک چشمانش را بسته بود. چه می کرد! باید آنقدر به بالشت مشت میزد تا خشمش خالی شود؟
صدای گریه مهری آهنگ پس زمینه بود و به بهتر شدن اوضاع کمک نمی کرد. سرش چرخید و به کتاب کنار تختش افتاد. نسخه شازده کوچولو به زبان فرانسوی! داشتن این کتاب بزرگترین آرزویش بود. مسعود بدون اینکه از او بپرسد، آن را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
از آپارتمان بیرون آمد و به سمت آژانس سر کوچه دوید. یک تاکسی گرفت و مستقیم به سمت شرکت ساختمان سازی نریمان به راه افتاد. در تمام طول مسیر، دسته کیفش را محکم چنگ زده بود و در دلش آرزو می کرد اشتباه کرده باشد و مسعود یک توضیح قانع کننده به او بدهد.
صفحه گوشی را روشن کرد. تاریخ سه آذر، ساعت یک بعد از ظهر، دو تماس از دست رفته از خانم یغمایی و یک تماس بی‌پاسخ از طرف مهسا روی صفحه گوشی نمایان بود. بی‌اعتنا به تماس‌ها صفحه گوشی را خاموش کرد.
همان موقع تاکسی رو به روی شرکت توقف کرد و گلی پیاده شد. کاپشنش را دورش پیچید و قدم به ساختمان کرم و قهوه‌ای سه طبقه گذاشت. ساختمان شرکت، شباهت زیادی به پاساژهای خرید داشت. دفترها به جای مغازه‌ها نشسته و کارمندانش که اکثرا مهندس بودند، در راهروها چایی به دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
گلی مختصر تشکر کرد و بیرون زد. سردرگم در هوای سرد پاییزی رو به روی شرکت ساختمانی ایستاد. نمی‌دانست قدم بعدی‌اش چیست. با چه کسی باید صحبت می‌کرد! به آسمان نگاه کرد که خورشید ضعیف پاییزی در گوشه‌ای از آن نمایان بود. همان موقع صدای قار و قور شکمش، قدم بعدی را مشخص کرد.
نزدیکترین ساندویچی را پیدا کرد و بندری به دست روی صندلی‌های پلاستیکی رو به روی مغازه نشست. به قدری ذهنش درگیر قضیه شده که ناهار خوردن را فراموش کرده بود. شاید با غذا خوردن خون به مغزش و راهی به ذهنش می‌رسید.
وقتی پوسته خالی ساندویچ را داخل سطل زباله انداخت، تصمیمش را گرفته بود. مسعود در دسترس نبود اما مهسا در دسترس بود. می‌توانست از او بپرسد. مقصد بعدیش، خانه مهسا بود.
برای دومین بار در طول روز تاکسی وارد کوچه مهسا شد. این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا