نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
و با صورتی که الان به واسطه عصبانیت سرخ شده بود داد زد:
- من مسعود رو قبل از تو دوست داشتم. سه سال و دو ماه و ده روز از اولین باری که دیدمش و عاشقش شدم میگذره اما تو اومدی و اون رو از من دزدیدی!
دوباره گلی مقصر شده بود! به جای توضیح و معذرت خواهی تقصیرها سر او شکسته شده بود. داد زد:
- دروغگو!
مهسا در حالی که میلرزید و با دست سعی داشت لبه مبلی را در آن نزدیکی بگیرد، بغض کرده گفت:
- من شش ماه و چهار روزه پسش گرفتم. کسی رو که مال من بود، پس گرفتم. من کسی رو ندزدیدم. دزد تویی!
گلی دوباره میخواست به سمت مهسا خیز بردارد اما در حصار دستان مسعود گرفتار شده بود. صدای مسعود در گوشش پیچید:
- بسه گلی! مهسا مریضه! رنگ روش رو نمیبینی!
مهسا در حالی که لرزان روی مبل مینشست، زیر لب تکرار کرد:
- من فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
گلی پوزخند زد. مسعود هم خدا را میخواست و هم خرما را. قبل از به هم زدن در دوباره صدای مسعود را شنید که اسمش را صدا میزد.
قدم به هوای سرد پاییزی گذاشت. با دست اشکهایش را پاک کرد. اشکهای آن روز از سر عصبانیت و خشم بی‌وفایی مسعود بود و اشک امروز نشانه پذیرش و غم از دست دادن همیشگی او.
آرام و آهسته به سمت خانه به راه افتاد. ترجیح داد تا خانه قدم بزند و گریه کردن را تمام کند. حداقل این بار با مسعود رو به رو شده و حقیقت را فهمیده بود.
ساعت نزدیک یازده بود که همزمان با مادرش رو به روی خانه رسید. مادرش دو پلاستیک بزرگ سبزی را حمل می‌کرد. گلی در را باز کرد و کمک کرد پلاستیکها را کنار اپن آشپزخانه بگذارد.
مادرش در حال باز کردن پلاستیک‌ها با نگاهی به چشمان پف کرده و قرمزش پرسید:
- این وقت روز چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
گلی لب روی هم فشرد. دوست نداشت کسی در مورد گریه کردنش چیزی بداند. گلو صاف کرد و جواب داد:
- چیزی نیست. سرما خوردم.
صدرا کنجکاو ادامه داد:
- با مسعود دعواتون شده؟
گلی متعجب شد. چرا صدرا به این قضیه علاقه مند شده بود؟ نکند از قضیه مهسا خبر داشت و می‌دانست این روز برای گلی بالآخره فرا می‌رسد. شاید دلیل دعوایش با مسعود سر همین قضیه بود! سولماز گفته بود به خاطر او با هم دعوا کردند!
ناگهان چیزی به ذهنش رسید. شاید می‌توانست از تصادف با این روش جلوگیری کند. گلی گفت:
- یه سری مشکلات داشتیم. بحثمون شد. ولی لطفا چیزی به روش نیارید. چیزی هم در مورد من بهش نگید. در مورد منم باهاش بحث نکنید.
صدرا مشکوک پرسید:
- چرا باید در مورد شما باهاش بحث کنم؟
گلی لب گزید. خراب کرده بود. نمی‌توانست بگوید او از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
2,483
امتیازها
12,383
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
هنوز ریل افکارش ادامه نیافته بود که با صدای داد مهری به خودش آمد:
- فکر کردی من ساده ام؟ پول من رو خوردی یه آبم روش؟
گلی در گوش‌هایش را گرفت و از اتاق بیرون آمد. لازم نبود ادامه مکالمات را دوباره بشنود. مادرش با دیدن او پرسید:
- چرا مهری داد میزنه؟
گلی مختصر جواب داد:
- آنلاین شاپه کلاه بردار بود.
مادرش در حال تمیز کردن جعفری نچ نچی‌ کرد و گفت:
- صد بار گفتم از این آدمای ناشناس چیز نخر. مگه به خرجش رفت. بذار بابات بیاد حسابش رو می‌رسه.
گلی در یخچال را باز کرد و باقی مانده غذای دیشب را بیزون آورد. دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. قابلمه را روی‌ گاز گذاشت. کنار مادرش نشست و مشغول پاک کردن نعنا شد.
مادرش دوباره گفت:
-کی خوبه مسعود رو دعوت کنیم؟
گلی جواب نداد. دیر یا زود همه از قضیه خبر دار می‌شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا