• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
و با صورتی که الان به واسطه عصبانیت سرخ شده بود داد زد:
- من مسعود رو قبل از تو دوست داشتم. سه سال و دو ماه و ده روز از اولین باری که دیدمش و عاشقش شدم میگذره اما تو اومدی و اون رو از من دزدیدی!
دوباره گلی مقصر شده بود! به جای توضیح و معذرت خواهی تقصیرها سر او شکسته شده بود. داد زد:
- دروغگو!
مهسا در حالی که میلرزید و با دست سعی داشت لبه مبلی را در آن نزدیکی بگیرد، بغض کرده گفت:
- من شش ماه و چهار روزه پسش گرفتم. کسی رو که مال من بود، پس گرفتم. من کسی رو ندزدیدم. دزد تویی!
گلی دوباره میخواست به سمت مهسا خیز بردارد اما در حصار دستان مسعود گرفتار شده بود. صدای مسعود در گوشش پیچید:
- بسه گلی! مهسا مریضه! رنگ روش رو نمیبینی!
مهسا در حالی که لرزان روی مبل مینشست، زیر لب تکرار کرد:
- من فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
گلی پوزخند زد. مسعود هم خدا را میخواست و هم خرما را. قبل از به هم زدن در دوباره صدای مسعود را شنید که اسمش را صدا میزد.
قدم به هوای سرد پاییزی گذاشت. با دست اشکهایش را پاک کرد. اشکهای آن روز از سر عصبانیت و خشم بی‌وفایی مسعود بود و اشک امروز نشانه پذیرش و غم از دست دادن همیشگی او.
آرام و آهسته به سمت خانه به راه افتاد. ترجیح داد تا خانه قدم بزند و گریه کردن را تمام کند. حداقل این بار با مسعود رو به رو شده و حقیقت را فهمیده بود.
ساعت نزدیک یازده بود که همزمان با مادرش رو به روی خانه رسید. مادرش دو پلاستیک بزرگ سبزی را حمل می‌کرد. گلی در را باز کرد و کمک کرد پلاستیکها را کنار اپن آشپزخانه بگذارد.
مادرش در حال باز کردن پلاستیک‌ها با نگاهی به چشمان پف کرده و قرمزش پرسید:
- این وقت روز چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
گلی لب روی هم فشرد. دوست نداشت کسی در مورد گریه کردنش چیزی بداند. گلو صاف کرد و جواب داد:
- چیزی نیست. سرما خوردم.
صدرا کنجکاو ادامه داد:
- با مسعود دعواتون شده؟
گلی متعجب شد. چرا صدرا به این قضیه علاقه مند شده بود؟ نکند از قضیه مهسا خبر داشت و می‌دانست این روز برای گلی بالآخره فرا می‌رسد. شاید دلیل دعوایش با مسعود سر همین قضیه بود! سولماز گفته بود به خاطر او با هم دعوا کردند!
ناگهان چیزی به ذهنش رسید. شاید می‌توانست از تصادف با این روش جلوگیری کند. گلی گفت:
- یه سری مشکلات داشتیم. بحثمون شد. ولی لطفا چیزی به روش نیارید. چیزی هم در مورد من بهش نگید. در مورد منم باهاش بحث نکنید.
صدرا مشکوک پرسید:
- چرا باید در مورد شما باهاش بحث کنم؟
گلی لب گزید. خراب کرده بود. نمی‌توانست بگوید او از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
هنوز ریل افکارش ادامه نیافته بود که با صدای داد مهری به خودش آمد:
- فکر کردی من ساده ام؟ پول من رو خوردی یه آبم روش؟
گلی در گوش‌هایش را گرفت و از اتاق بیرون آمد. لازم نبود ادامه مکالمات را دوباره بشنود. مادرش با دیدن او پرسید:
- چرا مهری داد میزنه؟
گلی مختصر جواب داد:
- آنلاین شاپه کلاه بردار بود.
مادرش در حال تمیز کردن جعفری نچ نچی‌ کرد و گفت:
- صد بار گفتم از این آدمای ناشناس چیز نخر. مگه به خرجش رفت. بذار بابات بیاد حسابش رو می‌رسه.
گلی در یخچال را باز کرد و باقی مانده غذای دیشب را بیزون آورد. دلش از گرسنگی ضعف می‌رفت. قابلمه را روی‌ گاز گذاشت. کنار مادرش نشست و مشغول پاک کردن نعنا شد.
مادرش دوباره گفت:
-کی خوبه مسعود رو دعوت کنیم؟
گلی جواب نداد. دیر یا زود همه از قضیه خبر دار می‌شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
راس ساعت یک، تاکسی رو به روی ساختمان سازی نریمان توقف کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد ماشین سبز و سفید پلیس بود که رو به روی شرکت پارک شده بود. دلش هری پایین ریخت و به داخل دوید.
از بین افرادی که گروه گروه جمع شده و با هول و ولا صحبت می‌کردند، به دنبال زنی با لباس سیاه و سفید همه جا را با چشم گشت. سولماز را گوشه راهرو تنها پیدا کرد. دست‌هایش را بغل گرفته و آهسته به چپ و راست قدم برمی‌داشت.
با دیدن گلی ایستاد و سریع با اشاره به اتاق کنفرانس با دیوارهای شیشه‌‌ای گفت:
- پلیس‌ها تو اتاق‌اند. دارن باهاشون حرف می‌زنند.
گلی می‌توانست حضور چندین نفر از جمله دو پلیس را داخل اتاق ببیند اما چهره مسعود و صدرا مشخص نبود. پرسید:
- سر چی بحثشون شد؟
و با امیدواری ادامه داد:
- بحثشون کاری بود؟
سولماز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
همزمان با قطع شدن گوشی، صدای داد و فریاد از اتاق کنفرانس بلند شد. سولماز دلواپس به او نگاه کرد. به مغزش فشار آورد. فکر کن! فکر کن!
بین مسعود و مهسا، شرایط مهسا اورژانسی بود و البته نمی‌توانست با این وضعیت در مورد مهسا به مسعود بگوید. کینه و نفرتش را برای چند ثانیه کنار گذاشت تا آشوبی را که ایجاد کرده بود سامان دهد.
رو به سولماز گفت:
- گوش بده. الان وقت ندارم توضیح بدم. ولی هر کاری می‌کنی نذار نزدیک ساعت سه صدرا و مسعود سوار ماشین بشند. به هر قیمتی!
سولماز که مسئولیتی به گردنش افتاده بود، ترسیده دهان باز کرد تا اعتراض کند. گلی نگذاشت حرفی بزند و ادامه داد:
- من باید برم. دوستم به کمکم احتیاج داره. باهام در تماس باش.
کیفش را مرتب کرد و به راه افتاد. سولماز داد زد:
- من رو دست تنها نذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
آمبولانس وارد همان بیمارستانی شد که مهسا صبح در آن بستری شده بود. بعد از پارک ماشین، همراه با عاطفه وارد بیمارستان شد و روی همان نیمکت رو به روی ایستگاه پرستاری به انتظار جواب معاینه دکتر.
عاطفه که صورت و چشمش از گریه سرخ شده بود، داخل دستمالی فین کرد. گلی لیوانی آب به دستش داد و پرسید:
- چطور فهمیدی؟
- مهسا بهم پیام داد. پیامش مشکوک بود. ترسیدم دوباره کار دست خودش داده باشه. سریع خودم رو رسوندم.
دوباره؟! بار اول کی بود که او خبر نداشت! گلی پرسید:
- دوباره؟!
عاطفه بی‌توجه دستمالی به صورتش کشید و جواب داد:
- آره. شش ماه پیش هم قرص خورده بود. اون موقع آقا مسعود رسوندش بیمارستان.
و با دیدن تعجب و سکوت گلی، از گوشه چشم نگاهی کرد و با احتیاط پرسید:
- آقا مسعود بهت گفته بود، نه؟!
و از سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
بی حرکت و ساکت مثل مجسمه به عاطفه زل زده بود که چشمانش بسته بود و سرم‌ داخل دستش. کاش گلی هم بیهوش میشد و‌ مجبور نبود این شرایط را تحمل کند. حتی نمی‌توانست گریه کند.
مهسا را چند سال بود که می‌شناخت؟ شاید پنج یا شش سال! از طلاق پدر و مادر مهسا و بی‌کسی‌اش خبر داشت. او‌ دوستی بود که گلی همیشه رازهایش را با او در میان می‌گذاشت. بیشتر از خواهرش مهری‌ به او‌ اطمینان داشت و حالا بعد از فهمیدن اینکه مهسا بزرگترین خنجر را از پشت به او زده و الان هم مرده بود، قادر به هیچ واکنشی نبود.
عاطفه بهوش آمد. به گلی نگاهی انداخت و بی‌صدا زیر گریه زد. گلی اما قادر به هیچ حرکتی نبود. فقط مثل مجسمه بی‌حرکت نشسته بود و به صدای آرام گریه عاطفه گوش می‌داد.
نفهمید چند دقیقه گذشته که پرده کنار زده شد و پرستاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
چند پرستار به سمت ورودی اورژانس دویدند و لحظاتی بعد چند تخت روان وارد اورژانس شد. اولی مسعود بود که با صورتی نیمه خونین و کت سبز رنگی که الان نیمی از آن قرمز شده بود از جلویشان رد شد.
دستی به بازویش چنگ زد و صدای متعجب عاطفه در گوشش پیچید:
- اون آقا مسعود نبود؟!
جواب نداد و فقط به تختی نگاه کرد که یک مامور پلیس زخمی روی آن خوابیده بود. پشت سرش سولماز با با پیشانی خونین وارد شد. پرستاری اعلام کرد مصدومان بیشتری در راه است.
گلی سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم بست. دوست نداشت چیزی را ببیند اما گوشش می‌شنید. گوشش صدای گریه، داد پرستاران و ناله مصدومان را می‌شنید. صدای فاجعه‌ای را که ایجاد شده بود خیلی واضح می‌شنید.
با لرزیدن گوشی‌اش چشم باز کرد. اسم نسیمه روی آن افتاده بود. نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
489
پسندها
2,626
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
تیک تاک! تیک تاک! طاقت سرزنش شدن توسط سولماز و نسیمه را نداشت. ظرفیتش برای امروز پر پر بود.
تیک تاک! تیک تاک! دوست داشت فرار کند و همه چیز را پشت سر بگذارد. دوست داشت تا جایی که می‌توانست از این کابوس دور شود.
تیک تاک! تیک تاک! عقربه بزرگ ساعت روی عدد شش قرار گرفت. راس ساعت چهار و نیم پرده کنار رفت و دکتر بیرون آمد.
نه! گلی نمی‌توانست بشنود! در گوش‌هایش را گرفت و به سمت خروجی قدم برداشت. صدا زدن‌های عاطفه را نشنیده گرفت. هنوز چند قدم جلو نرفته بود که صدای گریه نسیمه بلند شد.
قدم به هوای سرد پاییزی گذاشت و به سمت دورترین نیمکت از اورژانس رفت. برگ زرد درختان، کف حیاط بیمارستان را پوشانده بود. همه جا سرد سرد بود؛ به سردی اتفاقاتی که امروز افتاده بود.
به آسمان ابری نگاهی انداخت. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا