نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #11
گلی با اصرار پرسید:
- حامی کیه؟
مهسا سر چرخاند و بدون نگاهی به او جواب داد:
- زندگی خصوصی من ربطی به تو نداره.
چرا گلی احساس می کرد مسعود و حامی یک نفر هستند؟ چرا مهسا جواب سر بالا می‌داد؟ گلی فقط یک جواب مستقیم و ساده می‌خواست تا از این سردرگمی بیرون بیاید.
خسته از این همه انکار داد زد:
- معلومه به من ربط داره وقتی نامزد من از خونه‌ات بعد از دو ساعت میزنه بیرون.
مهسا یک قدم جلو آمد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و با دست به در خروجی اشاره کرد و گفت:
- برو بیرون گلی‌! احترام خودت رو نگه دار!
معلوم بود گلی مچش را گرفته وگرنه مهسا عصبانی نمیشد. گلی که دم گریه بود با اصرار گفت:
- جواب بده!
مهسا او را با دست به عقب هل داد و فریاد زد:
- برو بیرون!
گلی یک قدم به عقب هل داده شد اما حرکت نکرد. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #12
آخ مسعود! مسعود خندانش در عرض چند ساعت به کسی تبدیل شده که خنجر در قلبش کرده بود. گلی بی‌مقدمه داد زد:
- چطوری روت شد با مهسا به من خ**یا*نت کنی و بعد بیام مستقیم تو چشمام نگاه کنی؟!
مسعود صدایش را پایین آورد و گفت:
- معلوم هست چی میگی؟
اثری از تعجب در صدایش نبود. جا نخورده بود که بیشتر گلی را بهم ریخت. گلی به داد زدن ادامه داد:
- از کی شروع شد؟ هر جا می‌رفتیم با هم هماهنگ می‌کردید؟
و با به یاد آوردن اینکه چقدر احمق و ساده بود، به گریه‌اش ادامه داد. مسعود آرام گفت:
- الان وقت خوبی برا حرف زدن نیست. من پشت فرمونم.
چرا مسعود و مهسا آرام بودند؟ چرا درد او را نمی‌فهمیدند؟ چرا نمی‌فهمیدند که قلب گلی از شدت درد در حال انفجار است؟ گلی با گریه پرسید:
- خجالت نکشیدی؟! وقتی نامزد کردیم هم با مهسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #13
بینی‌اش را بالا کشید. قصد نداشت جواب مسعود را بدهد. قصد گرفتن تاکسی اینترنتی را داشت که صفحه گوشی ناپدید و اسم نسیمه، خواهر مسعود، روی آن افتاد. لب به دندان گرفت. یعنی نسیمه از قضیه خبردار شده و می‌خواست پا درمیانی کند؟
از طرفی حوصله شنیدن انکار و دروغ را نداشت و از طرفی دلش می‌خواست جواب سوالاتش را از کسی بگیرد. نسیمه بزرگتر از مسعود و همیشه آدم منطقی بود. شاید سر قضیه خ**یا*نت طرف گلی را می‌گرفت. تصمیمش را گرفت و جواب داد:
- الو؟
صدای گریه آلود نسیمه در گوشش پیچید:
- الو گلی؟ دیدی چه خاکی به سرمون شد؟!
یعنی از خ**یا*نت مسعود چیزی فهمیده بود! ناراحت‌تر از گلی به نظر می‌رسید. گلی گیج پرسید:
- چی شده؟
- مسعود نیم ساعت پیش تصادف کرده! صدرا تو صحنه فوت شده اما مسعود تو راه بیمارستانه. شرایطش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #14
نسیمه را از خودش جدا کرد و در دورترین فاصله از مهسا به ایستگاه پرستاری تکیه داد. چرا مهسا زودتر از او داخل بیمارستان بود؟ اصلا کی به او خبر داده بود؟ دوست داشت مهسا را از موهایش بگیرد و او را از بیمارستان بیرون بیاندازد.
صدای پرستار کنارش به گوش خورد:
- دکترها تلاششون رو میکنند. نگران نباشید.
یاد مسعود افتاد و عذاب وجدان دوباره تمام بدنش را پر کرد. پرستار گوشی آشنایی را روی میز پذیرش گذاشت و گفت:
- این گوشی بیماره. تو صحنه پیدا شده. دوست دخترش چند بار درخواست کرد بهش بدیم. شما بهشون بدید.
چرا امروز تمام نمیشد! چرا هر جمله او را به هم میریخت! گلی آب دهانش را به زحمت قورت داد و با صدای ضعیفی پرسید:
- دوست دخترش؟
پرستار به سر به گوشهای که مهسا نشسته بود اشاره کرد و گفت:
- بله. همون خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #15
گریه نسیمه قطع شد و توجهش به سولماز جمع. سولماز رو به گلی داد زد:
- وقتی مسعود پشت فرمون بود، تو بهش زنگ زدی و سرش داد زدی. گوشی رو اسپیکر بود. هممون شنیدیم چی گفتی. تو باعث شدی صدرا و مسعود به جون هم بیفتند. سر تو دعوا کردند. اگر تو ماشین دعوا نمیکردند، مسعود کنترل ماشین رو از دست نمیداد و اون دو تا خدا بیامرز الان زنده بودند.
و زیر گریه زد. نسیمه که کسی را برای سرزنش مرگ برادرش پیدا کرده بود، عصبانی در حالی که به گلی نزدیک میشد پرسید:
- این چی میگه گلی؟ چرا صدرا و مسعود سر تو دعوا کردند؟
گلی یک قدم به عقب برداشت. نه! حقیقت نداشت! تصادف نمیتوانست به خاطر او اتفاق افتاده باشد! او فقط سر مسعود فریاد زده و برای او آرزوی مرگ ...
صدای جیغ نسیمه رشته افکارش را پاره کرد:
- چی کار کردی گلی؟ چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #16
حلقه یک

گلی مات و مبهوت به اطراف نگاه کرد. راهروی بیمارستان ساکت و خلوت بود. نه اثری از نسیمه به چشم می‌خورد، نه از سولماز و نه از مهسا. نه از گریه و نه از هول و ولای پرستاران!
چه اتفاقی افتاده بود؟ تا همین چند ثانیه پیش داخل حیاط زیر باران نشسته بود. لباس‌هایش را بررسی کرد. خشک خشک بودند. پلک زد. خواب بود یا بیدار؟ پایش را نیشگون گرفت. دردش آمد. ظاهرا بیدار بود.
همان موقع پرده کنار ایستگاه پرستاری کنار رفت. دکتری همراه با پرستار بیرون آمد و رو به گلی گفت:
- مسمومیت غذایی شدید. سرمش تموم شد، می تونید ببریدش.
چشمان گلی گشاد شد. به لبه صندلی چنگ زد. همین جمله را صبح آن روز نحس شنیده بود. آن روز کی بود؟ دیروز؟ چگونه از عصر یک‌ روز بارانی به صبحی آفتابی پرتاب شده بود؟ شاید هم از غم مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #17
آب دهانش را قورت داد. ضربان قلبش بالا رفت. نمی‌دانست چه اتفاقی داشت می‌افتاد اما یک چیز را خوب می‌دانست. روز دوباره داشت عینا تکرار میشد! دقیقا به همان شکلی که گلی به یاد می‌آورد.
آن روز، دو چیز اذیتش کرده بود. انکار مسعود و مهسا و عذاب وجدانی که از مرگ و تصادف مسعود بر دلش نشسته بود. اگر قرار بود امروز دقیقا تکرار شود، گلی فرصت این را داشت که دست مهسا و مسعود را رو و از تصادف مسعود جلوگیری کند.
به هوشش آفرین گفت‌. سریع دست به کار شد. با دستانی که از هیجان می‌لرزید، آهسته پرده را کنار زد. مهسا را صدا زد که جوابی نشنید. پاورچین پاورچین به گوشی مهسا نزدیک شد و صفحه‌اش را روشن کرد. شش تماس از دست رفته از حامی. همان موقع دوباره صفحه روشن شد و اسم حامی روی آن افتاد.
آب دهانش را قورت داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #18
گلی دیروز با تمام وجود آرزو کرده بود به او فرصت دوباره‌ای داده شود و الان فرصت دوباره در دستانش قرار داشت. قرار نبود اجازه دهد امروزش تلف شود. از هر ثانیه‌اش استفاده می‌کرد. ناگهان جرقه ای به ذهنش زد و ادامه داد:
- الان سر کاری؟
- نه چیزی شده؟
- می تونی بیای بیمارستان و مهسا رو بعد از تموم شدن سرمش برسونی خونه اشون؟ من ساعت اولو مرخصی گرفتم. بعد از تموم شدن سرمش نمی رسم برسونمش خونه و برم مدرسه.
- آره حتما. کدوم بیمارستان آدرس رو اس ام اس کن.
دقیقا جملات آن روز را به زبان آورده اما این بار هدفش فرق داشت. سعی کرد فکر کردن به این مسئله را که موافقت سریع مسعود برای بیمارستان آمدن به خاطر مهسا بود نه خودش، برای چند ثانیه کنار بگذارد و روی هدف اصلی‌اش متمرکز شود.
سریع با تاکسی هماهنگ کرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #19
دستانش را از سرما به هم زد و منتظر فرصت مناسبی ماند. نگاهی به ساعت انداخت. نه و نیم! با پا روی زمین ضرب گرفت. مسعود هنوز داخل خانه بود. داخل خانه، تنها با مهسا!
گلی نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. ناخواسته صحنه‌هایی از آن دو به ذهنش آمد که نباید! سرش را تکان داد تا صحنه‌ها دور شوند اما فایده‌ای نداشت. مهسا حتما مشغول گریه بود و مسعود نازش را می‌کشید و اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
ناخوداگاه شروع به مقایسه خودش با مهسا کرد. مهسا دختری ساکت و آرام بود. همیشه مظلوم به نظر می‌رسید و اشکش دم مشکش بود. از آن دسته آدم‌هایی بود که هیچ گاه آدم‌های دور و اطرافش را اذیت نمی‌کرد و در عوض همیشه حس حمایت بقیه را برمی‌انگیخت. همیشه آرایش ملیحی داشت، لباس‌های رنگی می‌پوشید. با ناز حرف میزد و هر جا می‌رفتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #20
گلی به سر تا پای مسعود نگاه کرد. طوری لباس پوشیده که انگار داخل خانه خودش است، نه غریبه و باز هم انتظار داشت گلی حرفش را باور کند! گلی با صدایی که سعی داشت آن را پایین نگه دارد گفت:
- ازت خواستم برسونیش نه اینکه براش سوپ سفارش بدی و ظرف‌هاش رو بشوری!
مسعود توضیح داد:
- مریض بود. تنها بود. گفتم ...
صدای بلند مهسا از داخل اتاق کنار هال حرف مسعود را قطع کرد:
- مسعود جان، سوپ رسید؟
گلی دست به کمر زد. مستقیم به چشمان مسعود زل زد و حرف مهسا را تکرار کرد:
- مسعود جان؟!
مسعود سر به زیر انداخت و بلند خطاب به مهسا هشدار داد:
- گلی اینجاست!
گلی دست به سینه و با حرص گفت:
- چیه؟ می‌خواست قربون صدقه‌ات بره، نذاشتی!
مسعود سر بلند کرد و عصبانی گفت:
- بسه گلی! داری اشتباه می‌کنی.
مهسا از اتاق قدم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا