نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #31
حلقه دوم

ساعت چند بود؟ فقط خدا می‌دانست. گوشی‌اش از لحظه‌ای که بیمارستان را ترک کرده بود، خاموش بود. قرار نبود امروز به چیزی اهمیت بدهد. فقط قرار بود از آدمهایی که به خاطر تصمیمات او مرده بودند، فاصله بگیرد.
فاصله بیمارستان تا خانه را حسابی کش داده بود. اول خودش را به صبحانه حسابی دعوت کرده بود. بعد از آن همه تنش و‌ استرس که پشت سر گذاشته بود، با چایی و کیک شکلاتی کمی به خودش جایزه داده بود. بعد کمی قدم زده، اتوبوس سوار شده و الان دوباره در حال قدم زدن بود.
در تمام مدت درباره همه چیز فکر کرده بود. از اینکه چرا همه چیز دوباره تکرار شده و چرا تصمیمات گلی منجر به مرگ بیشتر شده بود. ظاهرا کشف حقیقت یا حداقل تلاش گلی برای کشف حقیقت فاجعه آفریده و منجر به مرگ شده بود.
باید چه می‌کرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #32
نیم ساعت بعد به ورودی بازار رسیدند. شلوغی بود و رفت و آمد مردم. مادرش مشغول زیر و رو کردن جوراب‌های دم مغازه‌ای شد و پرسید:
- راستی مهسا چطوره؟ نباید پیشش می‌موندی؟
گلی آهی کشید. اگه روز دوباره تکرار میشد الان مهسا و مسعود با هم داخل خانه تنها بودند و حتما مسعود مشغول پختن سوپ برای مهسا. قلبش کمی له شد اما بعد از دوبار تکرار وقایا کم کم در آستانه پذیرش این حقیقت بود.
با ناراحتی جواب داد:
- نه. دوستش اومد دنبالش. به من نیازی نداشت.
مغازه بعدی خشک بار بود. مادرش مشغول امتحان کردن پسته‌ شد و پرسید:
- صدرا چجور پسریه؟
گلی متعجب از این سوال ناگهانی پرسید:
- چی؟
- مادرش شمسی چند وقت پیش مولودی داشت. هی احوال مهری رو می‌پرسید. گفتم شاید مهری رو برا صدرا زیر سر داره!
گلی سردرگم شانه بالا انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #33
تقریبا همه می‌دانستند چشم سولماز به صدراست اما در این دو سالی که گلی آن‌ها را می‌شناخت، اثری از علاقه صدرا یا تمایلش به سولماز ندیده بود. مادرش نتیجه گیری کرد:
- حتما شمسی دلش نمی‌خواد اینجور دخترها قاپ پسرش رو بدزدند. آدم چشمش درد میاد به لباساش نگاه کنه. آخه راه راه سیاه و سفید؟!
گلی از توصیف مادرش لبخند دیگری زد. دلش برای روزهای بی‌دغدغه‌ای که دور هم می‌نشستند و از هر دری غیبت می‌کردند تنگ شده بود. مادرش این بار شروع به ایرادگیری از شمسی مادر صدرا کرد:
- حتما بعد از اینکه پسرش همه دورهاش رو زده، می‌خواد یه دختر آفتاب مهتاب ندیده برا پسرش بگیره. عجب زمونه‌ایه!
گلی شانه بالا انداخت. بعد از تمام اتفاقات افتاده، اهمیت به سولماز و صدرا در ته لیستش قرار داشت. مادرش با اشاره به مغازه بزرگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #34
نیم ساعت بعد با چند کیسه خرید و دو پلاستیک سبزی به خانه برگشتند. رو به روی هم پشت اپن نشستند و مشغول پاک کردن شدند. برعکس همیشه، سبزی پاک کردن به او حس آرامش می‌داد و ذهنش را از بقیه ماجرا دور می‌کرد.
چند دقیقه بعد، صدای فریاد مهری از اتاق به گوش رسید. پس ساعت دور و بر یازده بود. مادرش پرسید:
- چی شده؟
حدسش کار ساده‌ای بود. جواب داد:
- حتما آنلاین شاپ کلاه برداری کرده.
از گوشه چشم به گوشی خاموشش که روی اپن بود نگاهی انداخت. اگر روز دوباره تکرار میشد صدرا باید در چنین زمانی با او تماس می‌گرفت‌. جلوی وسوسه‌ روشن کردن گوشی‌اش را گرفت.
چند ثانیه بعد مادرش جمله تکراری این روزها را به زبان آورد:
- همین روزها یه شب باید خونواده مسعود رو مهمون کنیم.
گلی این جمله را از حفظ بود. سری تکان داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #35
با صدای امیر، مدیر کافه سر بلند کرد:
- همون همیشگی؟
همیشگی‌اش شکلات داغ بود که همیشه همراه با مسعود سفارش می‌داد. سری تکان داد و گفت:
- نه. یه کاپوچینو.
امیر سری تکان داد و دور شد. گلی به اطراف نگاهی انداخت. فضای کافه نسبت به دو سال پیش تغییر کرده بود. دو سال پیش چیدمان کرم و قهوه‌ای و فضای رسمی‌تری داشت. الان با میز و صندلی‌های سبز و سفید و گلدان‌های گل در اطراف کافه پر شده بود.
گلی هیچگاه آن روز را فراموش نمی‌کرد. روزی که برای اولین بار مسعود را دیده و با او آشنا شده بود. آن روز احساس می‌کرد نقش اول را در فیلمی بازی می‌کند.
لبخندی بر لبش کش آمد. حتی بی‌وفایی مسعود نمی‌توانست شیرینی آن خاطره را از او دور کند. خاطره آن روز در ذهنش زنده شد. چشم بست و اجازه داد خاطرات قدیمی ذهنش را پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #36
مهسا سر به زیر گفت:
- چی بگیم. مثل همیشه.
عاطفه چشم ریز کرد. نگاهی به ظاهر شیک مهسا انداخت و گفت:
- تو جدیدا مشکوک میزنی مهسا. من مطمئنم یکی تو زندگیت هست و رو نمی‌کنی.
مهسا خجولانه لبخندی زد و گفت:
- نه بابا! من و این حرف‌ها!
عاطفه با چشم و ابرو به مهسای سر به زیر اشاره کرد و بعد به گلی نگاه کرد. حق با عاطفه بود. مهسا ساکت‌تر شده و کمتر چیزی بروز می‌داد که نشان می‌داد چیزی را مخفی می‌کند. بر خلاف همیشه هم امروز حسابی به خودش رسیده بود.
گلی رو به عاطفه شانه بالا انداخت. تا وقتی خود مهسا نمی‌خواست کسی نمی‌توانست از او حرف بکشد. منو را برداشتند و نوشیدنی‌های خنک تابستانی را سفارش دادند.
وقتی منتظر آوردن سفارش‌هایشان بودند، عاطفه به میزی که کمی دورتر بود اشاره کرد و گفت:
- اون دختره رو! چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #37
عاطفه رشته نظریاتش را در مورد کراش دختر روی پسر چشم و ابرو مشکی ادامه داد. گلی فقط گوش داد و موهیتو را با لذت پایین داد. خنک بود و در این گرمای تابستانی دلچسب. بعد از چند دقیقه عاطفه که هنوز از گوشه چشم میز کناری را زیر نظر داشت آهسته گفت:
- گلی، اون ریش پروفسوریه چند باری بهت نگاه انداخت.
گلی کنجکاو سر چرخاند و گفت:
- به من؟
حواس مرد به یکی از همکارانش بود. به این سمت نگاه نمی‌کرد. گلی ادامه داد:
- از بس حرف میزنی، به تو نگاه می‌کنه.
عاطفه با ذوق گفت:
- نه به جون خودم. حواسش به تو بود.
گلی از گوشه چشم مرد را از نظر گذراند. لباس رسمی به تن داشت و چند سالی بزرگتر از گلی به نظر می‌رسید. ریش پروفسوریش او را جدی نشان می‌داد. ظاهر بدی نداشت.
ناگهان صدای مهسا رشته افکارش را قطع کرد:
- بیایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #38
گلی شالش را مرتب کرد. عاطفه برایش انگشت شست نشان داد. آرزوی موفقیت کرد و لب زد:
- پنج دقیقه وقت داری!
گلی اعتماد به نفسش را جمع کرد، نفس عمیقی کشید و به میز نزدیک شد. جلسه ادامه داشت و مرد ریش پروفسوری که در راس میز ایستاده بود، داشت به صحبت یکی از همکارانش گوش می‌داد.
گلی به پسر چشم و ابرو مشکی نزدیک شد و آهسته گلو صاف کرد. چند ثانیه منتظر شد تا توجه‌شان را جلب کند. آهسته رو به پسر چشم و ابرو مشکی گفت:
- سلام.
میزشان ناگهان ساکت شد و بقیه به گلی چشم دوختند. پسر که مخاطب قرار گرفته بود، سربرگرداند. ابروهای کلفت و خوش حالت مشکی رنگش حالتی معصوم به چهره‌اش داده بود.
گلی لبخندی زد، تمام جراتش را جمع کرد و با اشاره به پشت سرش گفت:
- من و دوست‌هام سر اون میز نشستیم. از دور شما رو دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #39
گلی نچی کرد و به عاطفه نگاه کرد که با خوشحالی دست میزد. رو کرد به مرد کافه دار و بلند پرسید:
- آقا گرونترین کیکتون کدومه؟
گلی چشم غره‌ای به صدرا رفت که صدرا به خاطر سر به زیر بودنش ندید و در حالی که زیر لب غرغر می‌کرد به میزش برگشت:
- مگه چی میشد یه شماره الکی می‌داد؟
و رو به عاطفه که دوباره منو را برداشته بود تشر زد:
- فکر جیب منم بکن!
عاطفه منو را سپر کرد و از پشت آن آهسته به گلی گفت:
- ولی گلی، وقتی داشتی با پسره حرف میزدی دختره سیاه سفیده می‌خواست تو رو بکشه!
و آهسته خندید. گلی هم آهسته نتیجه گیری کرد:
- شاید به خاطر همین شماره نداده!
و با غرغر ادامه داد:
- مرد هم اینقدر زن ذلیل!
- نمی‌دونم والا!
گلی نچی کرد و دست به سینه نشست. نگاهی دوباره به میز انداخت. پسر سرش را بالا کرده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
487
پسندها
2,566
امتیازها
14,383
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #40
مرد دقیقا در چند سانتی متری‌اش ایستاده بود. بوی عطرش واضح به مشام می‌رسید. مرد گفت:
- اجازه بدید من حساب می‌کنم.
و رو به صندوق دار ادامه داد:
برا این خانم‌ها از کارت من بکشید.
گلی که مات و مبهوت به مرد زل زده بود و قدرت واکنشی را نداشت فقط پرسید:
- چرا شما؟
مرد با اشاره‌ای به پشت سر توضیح داد:
- تقصیر آقا صدرای ماست که شما دارید حساب می‌کنید. اجازه بدید من جبران کنم.
- آخه نمیشه که! چرا شما باید حساب کنید؟
مرد لبخند مهربانانه‌ای زد و گفت:
- دفعه دیگه که همدیگر رو دیدیم شما حساب کنید.
نه ظاهر تر و تمیز و اتو کشیده‌اش و نه کارتی که دراز کرده بود، هیچکدام روی گلی تاثیری نداشت. اما این لبخند کافی بود تا دل گلی را ببرد.
در جواب لبخند مرد، لبخندی روی لب‌های گلی آمد. دیگر از احساسش خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا