• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
پاره ششم
صدای بلند زنگ مدرسه به گوش‌ رسید و به دنبالش صدای جیغ و داد بچه‌ها برای فرار از مدرسه. گلی در حال جمع کردن وسایلش با لبخند به بچه‌ها نگاه کرد که با آخرین سرعت به سمت در کلاس هجوم می‌بردند.
هر چند به خودش قول داده بود در این مدت در مدرسه آفتابی نشود اما از فرط بی‌کاری و برای توقف افکار پریشانش به مدرسه برگشته بود. حداقل چند ساعتی سرش گرم میشد و کمتر به عاقبت اتفاقاتی که افتاده بود، فکر می‌کرد.
هنوز هم‌ از مسعود و خانواده‌اش بی‌خبر بود. انتظار داشت حداقل خواهر مسعود، نسیمه، به سراغش بیاید اما از او هم خبری نبود که نشان می‌داد حداقل مسعود چیزی به آن‌ها نگفته‌.
خبر نداشت مسعود به تهران برگشته یا نه. حدس میزد هنوز برنگشته است. اگر برگشته بود، مطمئن بود جلوی خانه گلی ظاهر میشد و جر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
عاطفه گیج به او چشم دوخت. گلی دلش به حال مهسا نمی‌سوخت اما نمی‌خواست مسئولیت مهسا به گردنش باشد. عاطفه دوست صمیمی‌ مهسا بود و بهترین گزینه برای محافظتش. حداقل خیالش از این بابت راحت بود.
عاطفه که هنوز از گیجی بیرون نیامده بود پرسید:
- چرا تا هفت روز دیگه؟ تا اون موقع قراره اتفاقی بیفته؟
هفت روز دیگر سه آذر بود و گلی امیدوار بود این ماجرا تا آن روز تمام شود. سری تکان داد و صادقانه جواب داد:
- خودمم نمی‌دونم.
عاطفه گیج‌تر شد و به او چشم دوخت. خود گلی هم دست کمی از او نداشت. چه چیزی می‌توانست بگوید وقتی از آینده خبر نداشت و حتی نمی‌دانست این ماجرا تا آن روز تمام می‌شود یا نه.
صدای پیام گوشی‌اش سکوت ایجاد شده را شکست. چشم از عاطفه گرفت و پیام تازه رسیده از طرف مهری را خواند:
- بدو بیا خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
همین کافی بود تا نیره خانم منفجر شود. دست نسیمه را کنار زد و با اشاره دست به گلی رو به مادرش گفت:
- بفرما، دختر دسته گلت هم که زندگی همه رو آتیش زده اومد.
نمی‌دانست این تنش به خاطر چیست اما صد در صد مطمئن بود سو تفاهمی بیش نیست. شاید مسعود باز هم داستان سر هم کرده بود. مادرش در جواب نیره خانم تشر زد:
- مواظب حرف زدنت باش!
خوشبختانه صدای دست زدن و مداحی اجازه نمی‌داد صدای داد و فریادش به اتاق برسد. مادر مسعود این بار جیغ زد:
- فیلمش همه جا پخش شده. مگه دروغ میگم؟
فیلم؟ چه فیلمی؟ بازی جدید بود؟ گلی خسته از این همه سو تفاهم رو به مهری پرسید:
- چه فیلمی؟
مهری با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود، از مادرش جدا شد. جلو آمد و صفحه گوشی را سمت گلی گرفت. گلی به تصویر خودش و صدرا در قاب گوشی زل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
مادر مسعود بلند شد و رو به گلی فریاد زد:
- صدات رو رو من بلند نکن. ای خدا! از هر کی خنجر خوردم هم جنس خودم بود.
گلی طاقت دیدن این‌ نمایش را نداشت. نمی‌توانست آن را بهتر کند. ماندنش همه چیز را بدتر می‌کرد. به سمت مادرش رفت و گفت:
- بسه مامان! پاشو!
دست مادرش را گرفت و او را بلند کرد. آهسته گفت:
- چرا اومدی؟ زود آماده شو بریم!
مادرش دستش را کشید و با اشاره به نیره خانم گفت:
- اینجوری بریم؟ بدون حرف؟ دهنش رو باز کرده هر چی از دهنش دراومده گفته حالا ...
چشم مادرش به درگاه آشپزخانه افتاد و حرفش نیمه تمام ماند. گلی سر برگرداند و چشمش به مسعود عصبانی افتاد. پشت سرش نیم رخ صدرا مشخص بود. بدتر از این نمیشد.
برای چند لحظه سکوت حکم فرما شد. تنها صدای دف و مداحی خوانی به گوش می‌رسید. گلی فقط دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
پاره هفتم
مهری برای چندمین بار در طی دو روز گذشته گفت:
- هر کی بوده خبر داشته که اون روز میری کلانتری.
گلی چیزی نگفت و فقط بشقاب خورش را سمت خودش کشید. این بحث در طی دو سه روز گذشته به شکل‌های مخالف در خانه‌شان جریان داشت. مهری هر بار بحث را شروع می‌کرد تا شاید به نتیجه‌ای برسد اما هر بار بحث بی‌نتیجه خاتمه یافته بود.
گلی ترجیح می‌داد در بحث شرکت نکند و فقط روی بوی قیمه و شکم خالی‌اش تمرکز کند. مادرش اما بحث را ادامه داد:
- به جز ما کی خبر داشته؟
مهری لیوان دوغ را پایین گذاشت و حدسش را به زبان آورد:
- شاید صدرا به کسی گفته؟
پدرش با اخم و ناراضایتی صدایی از ته گلویش درآورد. هر گاه اسم صدرا به میان می‌آمد، همین واکنش را نشان می‌داد. مهری زیر چشمی به پدرش نگاهی انداخت و سکوت کرد اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
گلی قاشقش را با صدا داخل بشقاب خالی گذاشت و برای خاتمه بحث گفت:
- مگه فیلم جناییه؟ یه از خدا بی خبری فیلم گرفته، پخش کرده و همه چیز رو خراب کرده. پیدا کردن یا نکردن مقصر فایده‌ای به حال هیچ کس نداره!
بی‌حوصله از پشت میز بلند شد و به اتاقش برگشت. هیچکدام از این اتفاقات اهمیتی نداشت، وقتی نمی‌توانست از تصادف مسعود و صدرا جلوگیری کند. آن فیلم همه چیز را بدتر کرده بود و نمی‌توانست پیش بینی کند، روز سه آذر چه اتفاقی ممکن بود بیفتد.
روی لبه پنجره نشست و به بیرون نگاه کرد. باران نم نم روی زمین می‌ریخت و بوی خاک و گل به مشامش می‌رسید. چهره صدرا در روز بارانی جلوی کلانتری به خاطرش آمد. چهره پشیمان و پر حسرتش. چهره‌اش در روز مولودی به ذهنش آمد. چهره در هم شکسته و ناامیدش.
با فکر اینکه صدرا کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
آهسته آهسته آماده شد. قلبش کمی تند می‌زد. نه به خاطر دیدن سولماز و حرف زدن با او. بلکه به خاطر خبر گرفتن از صدرا. به کسی مستقیم نگاه نکرد تا احساسات از چشمانش خوانده نشود و به بهانه قدم زدن از خانه بیرون زد.
وقتی به کافه رسید، سولماز را بلافاصله از لباس‌های سیاه و سفیدش شناخت. از بین‌ میزها گذشت و به او نزدیک شد. بوی عطر همیشگی‌اش به مشام می‌رسید.
سولماز سر بلند کرد و با گلی احوالپرسی کرد. وقتی مشغول سفارش بودند، تمام حواسش را روی سولماز گذاشت. نگران یا دلواپس به نظر نمی‌رسید. نمی‌توانست حدس بزند موضوع صحبتشان در مورد چیست.
گلی سفارش یک قهوه داد و دستانش را زیر میز روی پاهایش گذاشت تا لرزششان احساساتش را نشان ندهد. سعی کرد خونسرد باشد. به زور لبخندی روی لب نشاند. سولماز هم متقابلا لبخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
گلی با دهانی نیمه باز اول به صفحه گوشی و بعد به سولماز نگاه کرد که سفارش‌ها را تحویل گرفته بود. گوشی را سریع روی میز گذاشت و خودش را سرگرم خشک کردن میز نشان داد تا سولماز متوجه چیزی نشود اما ذهنش به شدت مشغول پردازش اطلاعات بود.
حتما سولماز از قرار کلانتری با خبر شده و صدرا را تعقیب کرده و در فرصت مناسب فیلم‌ گرفته بود. تاریخ روز مولودی را می‌دانست و آن روز را مخصوصا انتخاب کرده بود تا همه دور هم جمع باشند و فیلم بیشترین تاثیر را بگذارد.
سر بلند کرد و سولماز را دید که با لبخند یک سینی را به سمتش می‌آورد. اما چه فایده‌ای از پخش فیلم به او می‌رسید؟ که صدرا را از تهران فراری دهد و از گلی دور کند؟
سولماز سینی را روی میز گذاشت و پرسید:
- چی شد؟
گلی که سعی در رام‌ کردن احساسات و افکارش داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
پاره هشتم
خورشید بی جان نصفه و نیمه در آسمان می‌درخشید. مرد پشت صندوق سفارش‌ها را می‌گرفت. بوی فلافل و‌ پیتزا در فضا پیچیده بود. کودکی‌ از جلوی پایش‌ گذشت و به نفر بعدی تنه زد. گلی به محیط اطرافش با لبخند نگاه کرد. امروز سه آذر بود و زندگی بهتر از همیشه در جریان.
یکی از دلایل آرام‌ بودنش، استوری دیروز سولماز بود. سولماز عکسی از صدرا و فرودگاه را استوری کرده بود. صدرا تهران نبود و این بیشتر از هر چیزی خیال گلی را راحت می‌کرد. خوشحال بود، نه برای اینکه ممکن بود صدرا را هیچگاه نبیند. بلکه به خاطر اینکه صدرا زنده می‌ماند. فقط و فقط همین مهم بود!
زن جلوییش کنار رفت. مرد صندوق دار منتظر به او‌ نگاه کرد. گلی سفارش یک پیتزای بزرگ‌ را داد. می‌خواست موفقیتش را جشن بگیرد. نبود صدرا تنها موفقیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
ساعت دو و ده دقیقه! هنوز خبری نبود. طاقتش طاق شد. آهی کشید. مسعود آدمی نبود که سر وقت جایی ظاهر شود. با او تماس گرفت. بعد از سه بوق صدای عصبانی مسعود در‌ گوشش پیچید:
- چیه؟
این طرز جواب دادن‌ به‌ گلی برخورد اما الان وقت دلخور شدن نداشت. گلو صاف کرد و پرسید:
- کجایی؟ من‌ و تو تو کافه قرار داشتیم. ساعت دو. یادت نیست؟
مسعود با لحنی که انگار با پشه مزاحمی حرف میزد، جواب داد:
- نمیرسم بیام.
گلی چشم بست. دستش را مشت کرد و پرسید:
- یعنی چی؟
- یه بازبینی اورژانسی پیش اومده. باید برم.
گلی چشم باز کرد. سعی کرد فکر کند. بازبینی هنوز سرجایش بود. مسیرشان سمت کرج بود و از چهارراهی که تصادف در آن اتفاق می‌افتاد، می‌گذشت. باید دلیلی برای منصرف کردنش پیدا می‌کرد.
با شنیدن صدای محوی در پس زمینه، قلبش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا