• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
اما مسعود ادامه داد:
- گفتی که اول تو ازش خوشت اومد؟ بهش گفتی و هواییش کردی! کی بهتر از تو! کی ثروتمند تر از تو! چند برابر من ثروت داری. دست رو هر کی بذاری، بهت نه نمیگه!
صدرا به قصد متوقف کردن مسعود بلند و با هشدار گفت:
- مسعود!
اما مسعود رگبارطور ادامه داد:
- من ازت پرسیدم. همون موقع ازت پرسیدم. ازت پرسیدم که تو می‌خوای پا جلو بذاری یا نه! خودت اون موقع عقب کشیدی! یادت نیست، نامرد؟
صدرا سعی کرد مسعود را متوقف و به سمت خروجی کافه بکشد. چشمانش را از گلی دزدید اما گلی حقیقتی را که در این مدت در موردش حدس و گمان زده، فهمیده بود. مسعود دوباره دهان باز کرد. صدرا دستش را روی دهان مسعود گذاشت و هشدار داد:
- بسه مسعود!
مسعود دستش را پس زد و ادامه داد:
- تو این دو سال بهش چشم داشتی! منتظر یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
کیفش را مرتب کرد و گفت:
- من یه کار واجب برام پیش اومده. باید برم. عاطفه، می‌تونی بری پیش مهسا و این چند روز مراقبش باشی؟
این تنها راهی بود که می‌توانست جلوی خودکشی دوباره مهسا را بگیرد. در توضیح به قیافه مبهوت عاطفه ادامه داد:
- من می‌دونم مهسا شش ماه پیش خودکشی کرده و مسعود مراقبشه. می‌تونی این چند روز پیشش بمونی و مواظب باشی دوباره کار دست خودش نده؟
عاطفه چنگی به بازویش زد و پرسید:
- چی شده؟ داری من رو می‌ترسونی!
گلی دست عاطفه را جدا کرد و در حالی که به راه می‌افتاد گفت:
- فقط کاری رو که گفتم انجام بده!
عاطفه از پشت سر داد زد:
- گلی! چرا نسیه حرف میزنی؟
گلی در کافه را هل داد و قدم به بیرون گذاشت. با چشم اطراف را نگاه کرد. در چند متری‌اش مسعود و صدرا کنار ماشین مسعود ایستاده و با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
پاره پنجم
سکوت و بی‌خبری بیشتر از اینکه آرامش بخش باشد، نگران کننده بود. نه زنگ و خبری از مسعود بود و نه از کس دیگری. حس و حالش بیشتر شبیه آرامش قبل از طوفان بود تا هر چیز دیگری.
رو فرش به بالشت لم داده بود و صفحه‌های اجتماعی را زیر و رو میکرد. مهری کنارش رو فرش دراز کشیده، کتابش را باز کرده اما به جای درس خواندن، او هم در صفحه‌های اجتماعی گشت میزد. تلویزیون روشن بود و صدایش به گوش می‌رسید اما کسی آن را تماشا نمی‌کرد.
مادرش با سینی چایی نزدیکشان شد و در حال نشستن پرسید:
- از مسعود خبری نیست؟ اون شب نیومد بالا.
گلی سر بلند کرد و گفت:
- گفتم که نامزدی رو باهاش به هم زدم. چرا باور نمی‌کنید؟
مادرش یک لیوان چایی جلویش گذاشت و نصیحت وار گفت:
- زندگی بچه بازی نیست. سر چیزهای الکی قهر و دعوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
مادرش قند را در دهانش گذاشت و بحث قبلی را ادامه داد:
- مادر مسعودم زنگ نزده. حتما مسعود بهشون نگفته.
مهری به جای گلی جواب داد:
- مادرش از گلی خوشش نمیاد. از خداشه همه چی به هم بخوره.
مادرش نچی کرد و گفت:
- این حرف رو نزن. مادر شوهره. مادر شوهرها هیچ وقت از عروس خوششون نمیاد.
با لرزیدن گوشی و ظاهر شدن پیامی روی آن، چشم از مادرش گرفت. به فرستنده پیام زل زد. صدرا! بعد از دو روز بی‌خبری از همه، صدرا به او پیام داده بود.
آب دهانش را قورت داد و دو دل به پیام زل زد. بالاخره تصمیمش را گرفت. آب دهانش را قورت داد و پیام را باز کرد:
- سلام گلی خانم. حالتون خوبه؟ کلانتری امروز با من تماس گرفتند. کیفتون با مدارک داخلش پیدا شده. میتونید امروز مراجعه کنید.
یادش آمد که دفعه پیش مسعود به او خبر پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
چهره بهت زده مادرش و مهری را نادیده گرفت و وارد اتاق شد. اولین مانتویی را که دید بیرون کشید. جلوی آینه رفت و به جای خالی کتاب شازده کوچولو زل زد. با صدای مادرش سر برگرداند:
- آخه اینجوری که نمیشه! بی مقدمه و یهویی!
مادرش و مهری به چهارچوب در تکیه داده و منتظر جواب بودند. ظاهرا فهمیده بودند که قضیه جدی است. چه باید میگفت؟ حقیقت را؟ دو دل به آنها زل زد.
مهسا مهمتر بود یا خودش؟ یا خانواده‌اش؟ خانواده‌اش حق داشتند حقیقت را بدانند. مهسا عاطفه را داشت. حداقل خیالش از این بابت راحت بود. تصمیمش را گرفت و گفت:
- مسعود با مهسا رو هم ریخته! شش ماه پشت سر من میره خونش و میاد!
منتظر واکنششان نشد. سر چرخاند شال را برداشت و روی سرش گذاشت. سکوتشان نشان می‌داد در حال هضم قضیه هستند. کیفش را برداشت و سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
قبل از آنکه بفهمد به کلانتری رسید. در وارد شدن تعلل کرد و رو به روی آن ایستاد. یادش می‌آمد که دفعه پیش مسعود به او خبر پیدا شدن کیف را داده و به او قول داده بود همراهش بیاید. اما در لحظه آخر زنگ زده و قرار را کنسل کرده بود.
دفعه پیش مجبور شده بود تنها وارد کلانتری شود. یادش می‌آمد یک مجرم عصبانی سعی در فرار از پلیس داشت و به سمت گلی آمده بود. اگر دو پلیس او را متوقف نکرده بودند، آن مرد به گلی آسیب زده بود.
دسته کیفش را فشرد. دوست نداشت دوباره تنها با آن وضعیت مواجه شود. تاریخ روز دقیقا همان بود. اگر روز دیگری مراجعه می‌کرد شاید آن اتفاق نمی‌افتاد. شاید هم اگر از پدرش ...
- اگه بیشتر اینجا وایستید بهتون شک می‌کنند.
صدایی از پشت سر، رشته افکارش را قطع کرد. سر برگرداند و به صدرا نگاه کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
صدرا مشغول صحبت و توضیح دادن به یکی از پلیسها شد اما تمام حواس گلی روی مرد آشنای میانسالی بود که نزدیک پلیس در سمت دیگر راهرو ایستاده و داد و فریاد می‌کرد.
پلیس از آنها خواست منتظر بمانند. گلی دورترین صندلی از مرد را انتخاب کرد و نشست. نگاهش روی مرد بود. نمی‌توانست حرکت عصبی پای راستش را کنترل کند.
تصویر مرد ناپدید شد و صدرا به جای آن قاب تصویر را گرفت. کنار گلی در فاصله بین او و مرد نشست و در حالی که بسته‌ای قهوه‌ای را سمتش گرفته بود گفت:
- شکلات دارم. میخورید؟ استرس رو کم میکنه.
به شکلات داخل دست صدرا چشم دوخت و سرش را بلند کرد. نمی‌خواست اعتراف کند اما خوشحال بود که تنها نبود. هر چند اگر مرد مثل دفعه پیش به سمتش حمله ور میشد، این بار صدرا در معرض خطر بود‌.
شکلات را از دستش گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
گلی چشم از او گرفت و به جلو چشم دوخت. او به پیشنهاد مهسا برای شماره گرفتن رفته بود‌. مطمئن نبود اما ممکن بود مهسا از قصد صدرا را انتخاب کرده باشد.
با صدای صدرا از افکارش بیرون آمد و حواسش را به او داد:
- وقتی که پای صندوق بودیم، مسعود پا جلو گذاشت و کارت کشید. دیدم لبخند زدید. دیدم چشمتون مسعود رو گرفت. با خودم گفتم حدسم درست بود. این دختر هم مثل بقیه دنبال پول بود.
گلی سرش را به علامت نفی تکان داد. ظاهرا صدرا هم می‌دانست که صدایش در جمله آخری که به زبان آورد، غمگین بود. صدرا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- مسعود گفت میخواد بهت پیشنهاد بده. گفت فهمیده تو کافه چشم من روی تو بوده. ازم اجازه می‌خواست. من کسی رو که با دیدن یه کارت بانکی پا می‌داد نمی‌خواستم. بهش گفتم من مشکلی ندارم. فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
قطره‌ای باران روی صورت نشست. سر بلند کرد و به آسمان ابری وگرفته نگاه کرد. باران نم نم شروع و کم کم شدت گرفت. صدرا به تو رفتگی خانه‌ای که سر پناه داشت اشاره کرد و هر دو به آن سمت به راه افتاد. گلی به سمت چپ دیوار تکیه داد و به باران نگاه کرد. دوست داشت زیر آن قدم بزند.
صدرا به سمت مقابلش تکیه داد و با بیرون آوردن گوشی‌اش ادامه داد:
- اجازه بدید یه تاکسی براتون بگیرم.
گلی از گوشه چشم به او نگاه کرد. مثل همیشه در سایه می‌ایستاد و مهربانی نصفه و نیمه‌اش را نصیب او می‌کرد. گلی این را نمی‌خواست. گلی می‌خواست حداقل برای یک بار، اولویت زندگی کسی باشد.
با لحنی که تلخی‌اش ناشی از افکار داخل سرش بود جواب داد:
- لازم نیست. خودم می‌تونم برم.
صدرا گوشی را کنار گذاشت و گفت:
- میدونم عصبانی هستید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
- گلی؟
با صدایی آشنا چشم از صدرا گرفت. پدرش در دو قدمی‌شان ایستاده و با اخم‌هایی در هم به صدرا نگاه می‌کرد. بدون اینکه چشمش را از روی صدرا بردارد گفت:
- مادرت گفت اینجایی. من رو دنبالت فرستاد.
صدرا سر به زیر انداخت و سلام کرد اما گره‌های ابروی پدرش باز نشد. گلی کیف را روی شانه‌اش مرتب کرد و گفت:
- من برم. ممنون که اومدید. خداحافظ.
صدرا چیزی زیر لب گفت که گلی نشنید. به دنبال پدرش به راه افتاد. به محض اینکه داخل ماشین جای گرفت و در بسته شد، پدرش با صدای بلند گفت:
- این پسره اینجا چه کار می‌کرد؟
گلی توضیح داد:
- کلانتری بهش زنگ زده بود. اون روز که دزد کیفم رو زد، اون اونجا بود. با هم کلانتری رفتیم.
پدرش فرمان را چرخاند و طعنه وار گفت:
- همیشه وقتی مسعود نیست این آقا سر و کله‌اش پیدا میشه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا