• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان وقتی باران نزدیک است | زهرا. ا. د. کاربر انجمن یک رمان

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
عزمش را جزم کرد و تاکسی به قصد شرکت گرفت. نیم ساعت بعد، رو به روی شرکت پیاده شد اما داخل نرفت. می‌دانست مسعود ملاقات در طول زمان کاری را دوست ندارد. نزدیک ظهر بود و مسعود برای ناهار شرکت را ترک می‌کرد. وقت ناهار بهترین وقت برای حرف زدن با او بود.
به ساعتش نگاهی انداخت. نیم ساعت تا وقت ناهار مانده بود‌. کنار درختی رو به روی شرکت منتظر ماند. به درخت تکیه داد و به ساختمان کرم قهوه‌ای شرکت چشم دوخت.
انتظارش زیاد طول نکشید. با دیدن گروهی که از شرکت بیرون می‌آمدند، تکیه از درخت گرفت و صاف ایستاد. چهار نفر بودند؛ صدرا و طبق معمول همیشه سولماز در کنار او، مسعود پشت سرشان در حال صحبت با مرد غریبه‌ای بیرون آمد.
مسعود به قدری روی مرد غریبه تمرکز کرده بود که گلی را ندید. از میان جمع، تنها چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
مسعود تسلیم شده از مهمانش عذرخواهی کرد و گلی را به کناری کشاند. وقتی به قدر کافی از بقیه فاصله گرفتند، اخمش غلیط تر شد و گفت:
- اینجا چیکار می‌کنی؟ چه بی خبر؟
گلی محکم گفت:
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
مسعود با نگاهی به ماشینی که منتظرش بود گفت:
- الان نمیشه. کار دارم. بذار برا بعد.
بدون حرف بیشتر به راه افتاد. هنوز هم جایی ته دلش انتظار داشت مسعود بپرسد بعد از آن حال دیروزش، اینجا چه می‌کرد؟ حالش اصلا بهتر شده بود؟ انتظاری که بعد از همه این اتفاق‌ها باید می‌پذیرفت بی‌معنی است. از مردی که او را با آن حال در روز تولدش رها کرده و به سراغ معشوقه‌اش رفته بود، چه انتظاری باید داشت؟
مسعود هنوز دور نشده بود که گلی بلند گفت:
- می‌خوام نامزدی رو به هم بزنم.
صدایش آنقدر بلند بود که تنها به گوش مسعود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
پاره سوم
گلی در قابلمه را باز کرد و با قاشق کمی از قرمه سبزی را چشید. جا افتاده و بوی لیمویش در آشپزخانه پیچیده بود. زیر قابلمه را خاموش کرد و از اپن، پدرش و مهری را صدا زد:
- شام حاضره.
مادرش مشغول چیدن بشقاب‌ها روی میز آشپزخانه شد. پدرش کتاب به دست و عینک به چشم وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست. گلی مشغول پر کردن‌ بشقاب‌ها با برنج و قرمه سبزی شد.
پدرش در حال درآوردن عینک پرسید:
- از کلانتری زنگ نزدند؟
چند ثانیه طول کشید تا به خاطر بیاورد چرا پدرش این سوال را پرسیده. دو هفته قبل از تولدش کیفش با همه مدارک داخل آن دزدیده شده بود. کوتاه جواب داد:
- نه هنوز.
الان که فکرش را می‌کرد آن روز مسعود زنگ زده و گفته بود جایی گیر کرده و صدرا او را به کلانتری رسانده تا گزارش دزدی را به پلیس بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
اما در آن لحظه از آینده خبر نداشت و فقط کوتاه توضیح داد:
- لازم نیست مسعود رو مهمون کنید. من دیروز نامزدی رو باهاش به هم زدم.
سکوت! فقط صدای به هم خوردن قاشق و چنگال به گوش می‌رسید. پدر و مادرش در سکوت پرسشگر به او خیره شدند اما مهری که بی‌خیال مشغول انبار کردن قرمه سبزی روی برنج بود، گفت:
- مسعود گفت باهاش سر تولد قهر کردی و نامزدی رو به هم زدی.
گلی رو به او متعجب پرسید:
- بهت پیام داد؟
- آره. امروز همش می‌پرسید حالت چطوره؟ کی خونه‌ای؟ بهم گفت هر وقت خونه‌ای، بهش خبر بدم تا بیاد. شاید به روت نیاره ولی از دور هوات رو داره.
پدر و مادرش از حالت سکوت و تعجب خارج شدند. پدرش سری به تاسف تکان داد و مادرش نچ نچی کرد. وضع به حالت طبیعی برگشت و مادرش با غرغر گفت:
- امان از دست جوون‌های امروزی. سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
با صدای لرزیدن گوشی مهری سربرگرداند. مهری با نگاهی به صفحه گوشی گفت:
- چه حلال زاده هم هست. مسعوده. پیام داده پشت دره.
درست همان موقع صدای زنگ در بلند شد. مهری به قصد باز کردن در نیم خیز شده بود که گلی صندلی را عقب داد و در حال بلند شدن گفت:
- لازم نیست در رو باز کنی. میرم پایین.
مادرش پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- استغفرا... دعوتش کن بیاد بالا!
گلی اخم کرد. پدرش دوباره سری به تاسف تکان داد و ویزی زیر لب گفت. مهری با لبخندی شیطانی گفت:
- زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند.
گلی نا امید چشم از بقیه گرفت و از آپارتمان خارج شد. در را پشت سرش به هم زد. از راه رو گذشت و در را باز کرد. آنقدر عصبانی بود که قصد داشت تکلیف مسعود را امشب یک سره کند.
قدم به کوچه گذاشت. مسعود کنار ماشین پارک شده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
مسعود گفت:
- این حرف‌ها رو از کجا آوردی؟
گلی ادامه داد:
- فکر کردی خبر ندارم کجا میری و میای؟ از بعد از خودکشیش، بهش نزدیک شدی! از همون شش ماه پیش! همش هواش رو داری. اونقدری که ...
مسعود که ظاهرا انتظار نداشت گلی از همه چیز خبر داشته باشد با صدای بلند حرفش را قطع کرد و گفت:
- کی بهت گفته؟
- مگه مهمه؟
- هر کی گفته میخواسته میونه من و تو رو به هم بزنه.
روش جدیدش بود. به جای اینکه به گلی توضیح بدهد، به دنبال مقصر می‌گشت. کسی که بتواند کاسه کوزه‌ها را سرش بشکند.
گلی جواب داد:
- این که کی گفته مهم نیست. اینکه تو چی کاری کردی ...
- اشتباه می‌کنی گلی!
جمله‌ای تکراری از گذشته! آنقدر تکراری که گلی حوصله شنیدنش را نداشت. به مرحله انکار رسیده بود. حتی وقتی گلی مسعود را در خانه مهسا پیدا کرده، باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
اما مسعود گوشش بدهکار نبود. ادامه داد:
- چرا ازش دفاع می‌کنی؟
- چون داری اشتباه می‌کنی. اون هیچ ربطی به ماجرا نداره!
اما مسعود که کسی را پیدا کرده تا تقصیرها را گردنش بیندازد ادامه داد:
- خودم پدرش رو درمیارم.
نه! حتی زودتر از قبل، گلی باعث اختلاف صدرا و مسعود شده بود. گلی دوباره با اصرار گفت:
- گفتم من با صدرا اصلا حرف نزدم. اشتباهی سر از اون راهرو درآوردم.
مسعود بدون توجه به حرف او ادامه داد:
- با هم هماهنگ کردید، نه؟ که اون بزنه زیر دستت، لباست خراب بشه، تولد رو دک کنید، اون وقت دو تایی با هم ...
داشت اتهام خودش را، قرار مخفی‌اش با مهسا را، به نیش گلی می‌بست. گلی با صدای بلند حرفش را قطع کرد و داد زد:
- کافر همه را به کیش خود پندارد! حرف من و تو تمومه مسعود خان! نامزدی برای همیشه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
پاره چهارم
گلی دو طرف پالتویش را به هم رساند. هوا کمی سوز داشت و خورشید پشت ابرها پنهان شده بود. کنار عاطفه در خیابان قدم میزد. روز ابری و گرفته‌ای بود و حالش به اندازه هوای امروز گرفته بود.
امروز هم مدرسه نرفته و وقتی عاطفه زنگ زده و از او خواسته بود همراهی‌اش کند، با اشتیاق قبول کرده بود تا کمی از این‌ حال و هوا خارج شود.
گوشش به عاطفه بود اما ذهنش دور و بر حرف‌های مسعود می‌چرخید. بعد از صحبتش با مسعود، مسعود سکوت اختیار کرده و این بیشتر او را می‌ترساند.
هیچ‌گاه با مسعود سر چیزی دعوا و بحث نکرده بود. این اولین بار بود و نمی‌دانست باید منتظر چه چیزی باشد. نمی‌توانست هیچ پیش بینی کند.
آهی کشید و حواسش را به عاطفه داد که با نشان دادن انگشت خالی حلقه‌اش گفت:
- هنوز به محسن‌ نگفتم. اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
گلی فقط سر تکان داد و پشت سر عاطفه قدم به کافه گذاشت. فضای کافه درست مثل روز تولدش بود؛ فقط بدون هیچ تزئین اضافه‌ای. عاطفه مستقیم به سمت صندوق رفت و شروع به صحبت با امیر کرد. گلی اما اطراف را از نظر گذراند.
به خاطر اتفاق آن روز، هیچ کدام از هدیه‌های تولدش را دریافت نکرده بود. چیزی که بیشتر از همه اذیتش می‌کرد، نداشتن کتاب شازده کوچولو بود. در طی چند روز گذشته هر موقع به میز کنار تختش چشم انداخته، جای آن را خالی دیده بود.
با صدای عاطفه از افکارش بیرون آمد:
- گلی، من با اقا امیر برم چیزهایی رو که پیدا کردند نگاه کنم.
گلی سر تکان داد و دور شدن عاطفه و امیر را تماشا کرد. همان موقع با صدایی آشنا از پشت سرش از جا پرید:
- سلام. یه دونه همیشگی.
گلی ناخوداگاه و بدون فکر سر برگرداند و چشمش به صدرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

Z.A.D.I

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/10/22
ارسالی‌ها
537
پسندها
2,796
امتیازها
14,573
مدال‌ها
11
سن
4
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
اثری از تظاهر در چهره‌اش نمی‌دید. مثل همیشه دو چشم و ابروی پر پشت سیاه که منتظر جواب به او نگاه می‌کرد. اگر صدرا از دعوا و به هم خوردن نامزدی‌شان خبردار میشد، باز هم حاضر میشد تا مسعود و گلی را آشتی دهد؟
درست همان لحظه با صدای آشنای دیگری که بلند و عصبانی بود، از جا پرید:
- دیدی حدسم درست بود! تو هی انکار کن!
سر چرخاند و مسعود عصبانی را دید که به سمتشان می‌آمد. مسعود بی‌هوا با دست محکم به سینه صدرا زد و گفت:
- تو خجالت نمی‌کشی از پشت به رفیقت خنجر می‌زنی؟!
صدرا یه قدم به عقب پرت شد و گیج بینشان چشم چرخاند. گلی خسته از این سو تفاهم‌ها جواب داد:
- داری اشتباه می‌کنی مسعود! بهتره بریم یه جای دیگه حرف بزنیم.
مسعود این بار به او توپید:
- اشتباه؟! اشتباه؟! تو الان اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Z.A.D.I

موضوعات مشابه

عقب
بالا