- تاریخ ثبتنام
- 30/10/22
- ارسالیها
- 537
- پسندها
- 2,796
- امتیازها
- 14,573
- مدالها
- 11
- سن
- 4
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #51
عزمش را جزم کرد و تاکسی به قصد شرکت گرفت. نیم ساعت بعد، رو به روی شرکت پیاده شد اما داخل نرفت. میدانست مسعود ملاقات در طول زمان کاری را دوست ندارد. نزدیک ظهر بود و مسعود برای ناهار شرکت را ترک میکرد. وقت ناهار بهترین وقت برای حرف زدن با او بود.
به ساعتش نگاهی انداخت. نیم ساعت تا وقت ناهار مانده بود. کنار درختی رو به روی شرکت منتظر ماند. به درخت تکیه داد و به ساختمان کرم قهوهای شرکت چشم دوخت.
انتظارش زیاد طول نکشید. با دیدن گروهی که از شرکت بیرون میآمدند، تکیه از درخت گرفت و صاف ایستاد. چهار نفر بودند؛ صدرا و طبق معمول همیشه سولماز در کنار او، مسعود پشت سرشان در حال صحبت با مرد غریبهای بیرون آمد.
مسعود به قدری روی مرد غریبه تمرکز کرده بود که گلی را ندید. از میان جمع، تنها چشم...
به ساعتش نگاهی انداخت. نیم ساعت تا وقت ناهار مانده بود. کنار درختی رو به روی شرکت منتظر ماند. به درخت تکیه داد و به ساختمان کرم قهوهای شرکت چشم دوخت.
انتظارش زیاد طول نکشید. با دیدن گروهی که از شرکت بیرون میآمدند، تکیه از درخت گرفت و صاف ایستاد. چهار نفر بودند؛ صدرا و طبق معمول همیشه سولماز در کنار او، مسعود پشت سرشان در حال صحبت با مرد غریبهای بیرون آمد.
مسعود به قدری روی مرد غریبه تمرکز کرده بود که گلی را ندید. از میان جمع، تنها چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.