متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه اختر خموش | نازنین هاشمی نسب کاربر یک رمان

_nazanin_

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
420
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1

کد داستان کوتاه: 609
ناظر: Seta~ Seta~


«به‌نام نگارنده‌ی شب‌های پرستاره»

نام داستان: اَختر خموش
ژانر: تراژدی/ عاشقانه.
نام نویسنده: نازنین هاشمی نسب.

«خلاصه»

همه‌چیز از یک اتفاق تلخ و از یک رنج بی‌پایان، شروع شد. رخت سیاه برتن داشت و قلبش دیگر مُرده بود. شب‌هایش خموش و روزهایش، خموش‌تر از شب‌هایش شده بود، هرگز تصوّرش را نمی‌کرد، گیسوانش در دستان مردی اسیر شود که برایش مهلکه‌ای جان‌گداز محسوب میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _nazanin_

Mobina.yahyazade

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
سطح
12
 
ارسالی‌ها
830
پسندها
3,822
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۴۰۷۱۲_۱۲۴۱۳۱_Samsung Internet.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mobina.yahyazade
  • sparkle
واکنش‌ها[ی پسندها] _nazanin_

_nazanin_

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
420
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
«مقدمه»

چاره‌ای جز صبر، زیر تازیانه‌های بی‌اَمان باران نیست. آسمان بارانی‌ست و دلم، از طغیان رنج‌ها آزرده... کسی چه می‌داند! شاید هنوز هم این چشم‌‌ها زیر این باران، از آسمان بالای سرم طوفانی‌تر و دلم گل‌آلودتر از این زمین است... .
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
420
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
بی‌تاب‌تر از همیشه، به قاب عکس مقابلش خیره مانده بود و دیگر تپش‌های قلبش را احساس نمی‌کرد. آن‌قدر تیرگی را دوست داشت که حتی لامپ اتاقش را روشن نمی‌کرد و مثل همیشه، کُنج اتاقش روی تخت نشسته بود.
لامپ اتاقش پیشکش، او حتی بعد از شصت روز لباس سیه رنگِ عزا را از تنش جدا نکرده بود. او مدام فرسوده و پژمرده‌تر از روزهای قبلش میشد.
چهره‌ی خندان مردِ رویاهایش روی قاب عکس، حتی در ظلمات شب هم غیرقابل انکار بود.
پیراهنی که حال ستاره به‌تن داشت سپید بود، این پارچه‌ی روشن پیراهن خودش نبود.
هرشب همین موقع‌ها وقتی همه خواب بودند، او پیراهن مَردش را برتن می‌کرد. تنها در همین لحظات بود که رخساره‌ی شکسته‌اش، رنگ روشنی را برخود می‌دید وگرنه روزها، همیشه لباس‌های سیه رنگ خودش را می‌پوشید.
روی تخت برهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
420
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
پیراهن آستین بلند نازکِ مشکی رنگش را جایگزن پیراهن مردانه‌ای که برتن داشت کرد، صدای آواز گنجشک‌ها دَم پنجره‌ی بازش، باریکه‌های خورشید در اتاقش را هیچ دوست نداشت، همه‌چیز را کِدر و خاکستری می‌دید حتی دیگر صدای آواز پرندگان حالِ پریشان او را آرام نمی‌کرد.
موهای ژولیده‌ و رنگ شده‌اش را شانه زد، چند روزی میشد موهایش را کوتاه و امتداد آن‌ را از کمر، به شانه‌های نحیفش رسانده بود. نگاهش دیگر مثل گذشته زیبا و فریبنده نبود انگار اثرات آن عذاب، بندبند وجودش را دربرگرفته بود! شال مشکی رنگی را روی گیسوانش انداخت و این پارچه حتی در خانه هم روی سرش بود، پدرش اگر او را مو باز می‌دید سخت به دخترکش، زخمِ زبان می‌زد.
از اتاقک کوچکش خارج شد و از راهروی باریک مقابلش گذر کرد، در این راهرو دو اتاق وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

_nazanin_

رو به پیشرفت
سطح
5
 
ارسالی‌ها
136
پسندها
420
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
پدرش از آن دوبالشت گِرد، دل کنده بود و حالا صاف و پر از خشم، به پشتی قرمز رنگ پشت سرش تکیه داده بود و مرواریدهای تسبیح یاقوتی رنگش را عقب و جلو می‌کرد، گریه‌ها و آن لباس‌ مشکی رنگ و زننده برتن دخترش، منفورترین چیزی بود که می‌دید.
- صددفعه بهت گفتم رنگ مشکی تنت نبینم، این چیه پوشیدی؟
ستاره با پشت دستان سردش، اشک‌های جاری شده‌ی روی گونه‌های لاغر شده‌اش را پاک کرد و آه جان‌گدازی از اعماق سینه‌اش بیرون فرستاد.
اصلاً جرئت داشت دربرابر پدرش حرفی بزند یا با او مخالفت کند، اصلاً می‌توانست سخنی میان طعنه‌های پدرش به میان بیاورد؟ نه نمیشد او جرئت حرف زدن نداشت، کار او تنها سکوت بود و سکوت...
- تا این لباسای سیاه تنت هست، تا اسم اون پسره روته... هیچ‌کس سمتت نمیاد دختر، تا آخر عمر کُنج این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _nazanin_

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا