نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کدخداعلی | نوشین سلمانوندی کاربر انجمن یک رمان

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #11
کوله‌‌ی زرد رنگش را پشت کمرش انداخت و گفت:
- ولی اینجا هم داره خوش میگذره.
با اکراه نگاهش کردم.
با خداحافظی از مسعود بیرون زدیم که از پشت سر، بند کوله‌ام کشیده شد.
متعجب به عقب برگشتم.
طلبکار پرسید:
- چرا مرتضی علی تورو واسه معاینه‌ی اون همه اسب انتخاب کرد؟
جداً هیچ عقیده و نظری نداشتم.
از نگاه طلبکارش میترسیدم.
به سرعت پا جفت کردم و مضطرب گفتم:
- ببخشید.
پوزخندی زد و دست به کمر شد.
- ببخشید؟ همین؟! میگم چرا تو و منی که سال‌هاست می‌شناسمشون نه؟
لب گزیدم.
- واقعاً نمی‌دونم!
پسربچه‌ای از انتهای کوچه توپ فوتبالش را شوت کرد به این قسمت و مسعود پا گذاشت رویش.
- بیخودی دلت رو صابون نزنیا!
معذب سر به زیر انداختم که حنا از وسط کوچه داد زد:
- لیلی بیا دیگه!
پرسیدم:
- میتونم برم؟
سر تکون داد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #12
می‌توانستم برای بابا پول بفرستم، آنوقت بیخیالم میشد.
بعد مامان را می‌‌آوردم و با خودم زندگی می‌ کرد.
از آن همه سختی نجاتش میدادم.
هر آرزویی که داشت، هر خواسته‌ای که داشت را من برایش محقق میکردم.
حنا از پیرمردی که بقالیِ کوچکی داشت و جلوی در مغازه‌اش تر و بار گذاشته بود مقداری سبزی خوردن خرید.
شاید برای فردا سمبوسه درست می‌کردیم.
پفک نمکی هم خریدیم.
اما آنقدرها بودجه برای خرید خوراکی‌های بیشتر را نداشتیم.
- بنظرت این پسر کدخدا زن داره؟
با کمی فکر، گفتم:
- تو دستش که انگشتر ندیدم!
ذوق‌زده نایلون سبزی‌ها را در هوا تکانی داد.
- ده تا زن هم داشته باشه، حاضرم بشم عروس یازدهمیه عمارتشون.
با خنده نگاهش می‌کردم.
کمی به جلو دوید و سپس با چرخ خوردن، مثل یک‌ پرنسس فراری از قصه گفت:
- صاحب دویست اسب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #13
- کم آبروریزی کن!
جیغ خفه‌ای کشید و دستم را از روی دهانش برداشتم.
یک خانه‌ی کوچک که تنها دو اتاق چسبیده به یکدیگر دارد‌.
آشپزخانه‌اش داخل حیاط قرار دارد، درست کنار یک تک درخت پر شاخ و برگ.
حمام و توالتش هم داخل حیاط است و وقت حمام کردنمان از سرما یخ می‌زنیم.
روبه‌روی منزل دشتی از شالیزار است و آن‌طرف‌تر کشاورزها را می‌بینی که هر کدام مشغول به انجام کاری هستند.
جوی‌ آب در کوچه مسیری مستقیم تا به شالیزار دارد.
همه جا تمیز و بوی برنج و کشت و سبزه‌زار‌ مشامت را پر می‌کند.
اما من دلم می‌خواست هر چه زودتر از این دهکده بیرون بزنم.
به ارومیه بروم و کنار مامان زندگی کنم.
اصلا نمی‌دانم تا الان در چه شرایطی قرار دارد و بابا چکار میکند!
کلید در قفل چرخید و درب حیاط با صدای جیری باز شد.
یک رنگ آبی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #14
با آمدن پدر، جواهر و معصومه به احترامش سر پا شدند جزء من و آتوسا.
رفته بود سوارکاری و بعد هم به زمین‌ها سر زد.
از همان اوایل ازدواج آتوسا نسبت به پدر یک ترس و واهمه‌ی خاصی دارد؛ هیچوقت هم علتش را نفهمیدم!
وقتی نگاهش می‌کنی؛ انگار که یک مرد چهل ساله را می‌بینی! انگار که نه انگار کم‌کم وارد پنجاه و یک سالگی می‌شود.
خانواده‌های دهکده حاضرن دخترهای خود را با پیش‌کشی عروس پدر کنند.
بدون اینکه نگاهمان کند راس میز نشست و با برداشتن پارچه‌های سفید‌ی که نقش لانه‌ی زنبور را دارد و ساخت دست جواهر است، روی پا گذاشتیم و با بسم‌الله گفتن پدر، کارد و چنگال را برداشتیم.
آتوسا با فین‌فین کردن چنگالش را برداشت که پدر گفت:
- چرا گریه میکنی؟
همین یک کلمه کافی بود تا دست روی صورتش بگذارد و هِق بزند.
جواهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #15
تکه یخی برداشت و داخل لیوان استیلش انداخت.
جواهر بلند شد و با برداشتن پارچ دوغ، در لیوانش سرازیرش کرد.
زمزمه کرد:
- کافیه.
معصومه با مِن‌مِن کرد لب گشود:
- یکی رو پیدا کردیم؛ ولی خب هنوز بهش نگفتیم. حالا ایشالا جواب مثبت رو ازش بگیریم ببینیم چی می‌شه!
همه چشم دوخته‌ایم به دهانش تا نظری بدهد.
هر چند اگر هم که جوابش "نه" بود، من کار خودم را می‌کردم.
- من بیخیال نوه‌ شدم؛ این بحث رو هم تمام کنیم تا بیشتر از این به آتوسا فشار نیومده.
حس بد تمام وجودم را در برگرفت.
کاردم را پر سر و صدا در بشقاب انداختم.
عصبی گفتم:
- یه لشکر زن ریخته تو روستا، منم که مشکلی ندارم.
بی‌اهمیت گفت:
- خوبه، پس اقدام کن؛ اما من از نوه و وارث دیگه ناامید شدم.
معصومه خوشحال برایم چشمکی زد.
-واسه نذر امروز پلوعدس درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #16
داد زد:
- برگرد سر میز مرتضی‌علی!
با خنده و تمسخر از عمارت نفرین شده‌اش بیرون زدم.
بوی غذاهای متفاوت حیاط را پر کرده است.
نذری به نیت اینکه بعد از‌ گذشت سال‌ها یک وارث به این عمارت و دهکده هدیه کنیم تا کمتر مردم راجع‌به مشکل‌دار بودن من و آتوسا پچ‌پچ کنند.
الان معصومه هم بیرون زد.
لابد کلی عذرخواهی و التماس کرد برای ترک میز.
نگران خواست به سمتم بیاید که خدمه صدایش زد و سمت دیگ‌های نذری رفت.
نزدیکش شدم..‌. سال‌هاست اینجا زندگی می‌کند، شوهرش را وقتی که جوان بود از دست داد و بچه‌ای ندارد.
قبل‌ترها وقتی که مادر زنده بود، دست راستش بود و الان دست راست جواهر است.
نزدیکش شدم و با کشیدن موهای بافته‌اش از زیر روسری سفید گل‌دارش با خنده گفتم:
- هی دختره!
ترسیده ملاقه از دستش در دیگ افتاد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #17
از چشمکم حالی به حالی شد. دست به صورت سرخش کشید و با خنده، دست به سینه تکیه‌ام را به تخت دادم‌.
معصومه برایش چشم غره‌ای رفت.
- برو دیگه دختر!
با حواس پرتی به خودش آمد و گره‌ی روسری‌اش را تنگ‌تر کرد.
- چشم خانم.
بشقاب را پر کرد از عدس پخته و با پاشیدن مقداری نمک رویش، قاشقی داخلش گذاشت و دستم داد.
گفتم:
- گوشت هم بهش میزنی؟
سبد پیاز‌ها را بغل کرد.
- آره دیگه! با گوشت خوشمزه‌اس.
عدس‌های داخل بشقابم را هَمی زدم.
- چند پرس بذار واسم، باید ببرم جایی.
با خنده گفت:
- نگران نباش، جواهر فکرش رو کرده.
پس می‌دانست که می‌خواهم برای چه کسی ببرم!
با لبخند رضایت‌بخشی سر تکان دادم و مشغول خوردن شدم.
- گفتم نصف نذری‌ها رو ببرن رو قبر خانم جون پخش کنن.
اسم مامان که می‌آمد نفس در سینه‌ام حبس می‌شد و ضربان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #18
- از فردا دخترهای روستا یاد می‌گیرن قبل ازدواج مو رنگ کنن، برن شهر واسه عمل بینی! به حق چیزهای ندیده.
زل زدم به چهره‌‌ای که حتی در اوج اعصبانیت هم مهربانی را داخلش می‌بینی.
لبخندی تحویلش دادم.
کمی جلو رفتم و به این فکر می‌کردم که اگر قبول کند، باید بیارمش عمارت؟
هر طرف را که نگاه می‌کنی جنگل و زمین پوشیده از سبزی را می‌بینی.
گفتم:
- باید عادت کنید بهش؛ به هر حال اون دختر شهریه.
همانطور که پیازها را خلالی خرد می‌کرد، گفت:
- ما که می‌کنیم، تو اول تکلیف آتوسا رو روشن کن؛ یا اصلا ببین خانم دکتر رضایت میده!
بدون اینکه جوابش رو بدم سمت عمارت رفتم.
باید به شهر بر‌وم و به محصولات سر بزنم.
اسمش چه بود؟
فکر کنم اصلا اسمش را نپرسیده بودم!
شاید از شهر برایش هدیه‌ای می‌خریدم؛ اما اگر زیاده‌روی شود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #19
صدایش را می‌شنوم که فریاد می‌زند:
- صبر کن... توروخدا صبر کن.
اما من دورتر می‌شدم و تنها چیزی که توانستم ببینم، افتادنش روی زمین بود و دویدن اهالیِ عمارت به سمتش.
شیشه‌ها را پایین آوردم تا بتوانم درست نفس بکشم.
احساس خفگی‌ دارم.
دستی به یقه‌ام کشیدم و با پارک کردن ماشین، سیگاری روشن کردم.
تقصیر پدر بود که آتوسا را وارد زندگی‌ام کرد... وَ بعد آن اتفاق لعنتی!
شده بود وبال گردنم؛ من اصلا قصد آسیب زدن را ندارم؛ اما ناخواسته اتفاق می‌افتد.
سرم را تکیه‌ به بالشتک صندلی دادم و با چشم بستن، از سیگارم کام می‌گرفتم.
موبایلم بی‌وقفه زنگ می‌خورد؛ از صندلی بغلی برداشتمش.
جواهر بود!
قطعاً می‌خواست از حال و روز بد آتوسا باخبرم کند تا عذاب وجدانم را قلقلک بدهد.
جوابی ندادم؛ اما بیخیال نشد و پیامک زد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Noushiin_Salmanvandii

نویسنده افتخاری
سطح
8
 
ارسالی‌ها
188
پسندها
1,223
امتیازها
8,133
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #20
***

《لیلین》

از داخل آیینه‌ی مربعی بی‌در و پیکر چسبیده به دیوار حمام که لبه‌هایش‌ پریده است، برای خودم لبخندی زدم.
امروز چقدر خسته شده بودیم، وَ چقدر از مسعود حرف خوردیم!
مامان از صبحی جواب تلفنش را نمی‌دهد و سخت نگرانشم.
اصلا بودنش کنار بابا درست نیست؛ امن نیست... خدایا تو کمکم کن.
ای کاش همراه با خودم به روستا می‌آوردمش‌ تا انقدر نگرانی نکشم.
حوله‌ی سفید را دور تنِ خیسم‌ پیچ دادم و با برداشتن لباس‌هایی که در تشت آهنی شسته بودمشان، بیرون زدم.
بوی ماکارونی حنا همه جا را پر کرده است.
لباس‌هایم را تکاندم و روی بند انداختم.
روز به روز هوا سردتر می‌شود.
خواستم به داخل برم که درب حیاط به صدا درآمد.
متعجب به سمتش چرخیدم.
حوله‌ام‌ را به خودم چسباندم و صدایم را بالا بردم:
- حنا ببین کیه، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا