نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهار | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 607
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
هرچقدر که این جمع سعی در صمیمی نشان دادن خودشان داشتند اما من ترجیح دادم تا اخر صحبت هایشانن فقط گوش دهم و کنار ایلیا بمانم.
بعد از شام ایلیا همراه ان سه نفر رفت ...
داخل اتاق شدم بعد از برگشتنمان از آزمایشگاه تمام تنم درد میکرد بی حال روی تخت دراز کشیدم خیلی دلم میخواست بخوابم...بلند شدم و با کندن لباس هایم به حمام رفتم.
وان رت پرکردم و دراز کشیدم ..
نمیدانم دقیقا چندساعت گذشته بود اما با صدای پرت شدن وسایل روی زمین از خواب بیدار شدم آب یخ زده بود لرزان بیرون امدم ک چند تقه به در خورد.
_ماریا ..؟
ایلیا بود.
_الان میام..
بدنم را با آب گرم شستم و با پوشیدن حوله بیرون رفتم...در را بستم و به سمتش برگشتم...اتاق تاریک تاریک بود چراغ را زدم ..روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشمناش بود ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
_آره گندمی باورت میشه‌..هرچقدر گفتم ولش کنین پسره رو مثل سگ زدن
گندم و ندیمه که سرپرست خدمتکارها بود خندیدن و من گفتم:
_بدبخت فقط نشست رو پاهاش..عاشق شده بود.
ندیمه گفت:
_نمیری دختر....ایلیا بفهمه انقدر مسخرش کردی حسابتو میرسه
_ایلیا...؟اون فعلا تو زیر زمینه توهم زده داره پسره رو میزنه...هرچقدر من میگم نکن اون پسره فقط در یک نگاه عاشقت شده قبول نمیکنه قضیه رو جنایی میکنه فکر میکنه میخواسته. بکشتش و اگه سریع واکنش نشون نداده بود پسره کشته بودش.
بلند خندیدم و گفتم:
_جدا ی تختش کمه.
به گندم و ندیمه نگاه کردم که از خنده به کبودی میرفتند اما جلوی خودشان را گرفته بودند...خواستم حرفی بزنم که صندلی از عقب کشیده شد جیغ کشیدم و به میز چنگ زدم اما قبل از اینکه بتوانم خودم را نگه دارم روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
شاید عجیب باشد...اما من این را دوست داشتم...هروقت نبودش تنها بودم...ایلیا جدا از رابطه ای که به خاطر نمی آوردم دوستم بود...رفیق تنهایی های این مدتم بود آرام خندیدم حداقل به حرف هایم گوش میداد. درست که هروقت که هست اذیتم میکند حالم را میگیرد وناراحتم میکند اما....من به بودن با او عادت کردم هروقت که نیست دل تنگش میشوم...درست مثل الان ...دوستش دارم...اسمش را ان عشقی که همه میگفتند قبل از فراموشی بهش داشتم نمیزارم...اما دوستش دارم.
تمام روز رو با فیلم دیدن و آهنگ گوش دادن گذراندم ... خیلی دوست داشتم برم داخل استخر...
به روسی از یکی از نگهبان ها پرسدم:
_آب اینجا تمیزه؟
نگاهی بهم انداخت وسر تکان داد ..اخم کردم...دلیل رفتارش را میدانستم..دفعه قبلی ازش فرار کردم و به جنگل رفتم...هرچند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #34
پشت سرم قدم برداشت که شروع به دویدن کردم دستم را خاوند و پشت سرم دوید یه نگاه ب اون ی نگاه به اسانسور وپلها کردم اگر از پلها میرفتم قطعا بهم میرسید داخل اسانسور شدم و سریع طبقه سوم رو زدم..بهم توجه نکرد و ازپلها شروع به دویدن کرد نفس راحتی کشیدم تا او برسد من ده بار رفتم و امدم...در آسانسور را باز کردم و خواستم بیرون برم که به بدنه آسانسور کوبیده شدم ...با تعجب خندیدم که نگاهم کرد.
_چرا فرار کردی؟
_میدونم اون نگهبانه آمار من و بهت میده دفعه قبلی که بهت گفتم رفتم جنگل پس سری محکمت تا دوهفته درد میکرد.
چشمانش میخندید اما لب هایش زا روی هم فشار داده بود.
با بدجنسی گفت:
_ولی عجیب چسبید .
اخم کردم و گفتم:
_برو کنار...عوضی.
از جلوم کنار رفت داخل اتاق شدیم که گفت:
_دیگه بی اجازه نرو استخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
ساعت سه و نیم صبح بود که به ویلا رسیدیم قرار بود چندساعتی را اینجا بمانیم و بعد به بلغارستان بریم و انجا چند روزی را تو کشتی تفریحی سپری کنیم.
قطرات باران به آرامی روی زمین می ریختند روی پلهای چوبی نشستم و پاهایم را توی شکمم جمع کردم گاهی وقت ها اینکه هیچ چیز از خودم نمیدانستیم مغزم رامیخورد.....به خصوص حالا که چیز هایی از ایلیا فهمیده بودم .
_چرا اینجا نشستی؟
به ایلیا نگاه کردم..سرهمی مشکی رنگی پوشیده بود .
_فکر میکردم.
کنارم نشست.
_به چی؟
بهش نگاه کردم و گفتم؛
_هیچی..
اخم کرد و گفت:
_به هیچی فکر میکردی؟
سرم را تکان دادم به نرده چوبی تکیه زدم و گفتم:
_مغز من خالیه خالی و پر از تهی...انتظار داری به چی فکر کنم؟
کلافه پوفی کشید دستاشو تکیه گاه بدنش کرد و گفت:
_باز شروع کردی.
_خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #36
پشت بهم وارد ویلا شد...نمیتوانستم بشناسمش...دروغ چرا از این که نمی توتنم بفهمم چطور آدمیست وحشت دارم باران هنوز قطع نشده بود و من با ان هودی مشکی رنگ و شلوارک سورمه ای که فکرمیکنم جنسش از پلاستیک بود و قطعا بدترین شلوارکی بود که توی چمدانش با خودش اورده بود و به من داده بود وسط جنگل داشتم یخ میزدم....به موهایم نگاه کردم ....پوزخندی روی لب هایم نقش بست مطمعا باش قبل از اینکه تو بخوای بزاریشون تا کالکسیونی که ازش حرف میزنی من میبرم و میندازمشون دور..
سرجایم ایستاده و خیره به جایی که رفته بود بودم که با ایستادن شروین جلویم و بشکنی که توی صورتم زد به خودم اومدم...
دستش را روی شانه ام انداخت.
_حالتو گرفت نه؟ناراحت نباش زیاد هرکی جای تو بود جونشو میگرفت..
متعجب از رفتارش دستش را پس‌زدم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #37
راستش از قیافه ای که الان داشتم بیشتر خوشم آمده بود من ضعیف بودن را دوست ندارم و حالا چهره ای جدیدی که داشتم کمی صورتم را جدی تر نشان می داد.
به موهایی که دسته دسته روی زمین انداخته بودن اشاره کردم.
_مگه نگفته بودی برای کالکسیونت میخواییشون؟
با صدای فریادش عقب رفتم.
_مگه گفتم کوتاهش کن.
آب دهانم را قورت دادم.
_نگفتی..اما
خودش را به من رساند و با از لای دندان هایش غرید.
_اما چی....اما چی؟
نگاهم در چشم های دو دو میزد....برای یک مو کوتاه کردن انقدر عصبانی شده بود؟
_تو من و تهدید کردی.
دستش توی موهایم رفت .
_خواستی بگی خیلی شجاعی؟خواستی بگی من میتونم ایلیا...آره؟
آره اش را فریاد زد...منهم فریاد زدم.
_اره اره میخواستم همین و نشونت بدم...خوبه راحت شدی؟
با دستش موهای کوتاهم را چنگ زد و سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #38
نیمه شب بود ک از خواب بیدار شدم ...ایلیا نبود.
از اتاق بیرون رفتم نور کم جان شومینه فضای اطراف شومینه و راه رویی که به اتاق ما ختم می شد راروشن کرده بود صدای زمزمه مانندشون رو شنیدم.
_چیزی به آزاد شدنش نمیونده ...
صدای شروین بود
ایندفعه ترسا بود که گفت:
_دلم براش تنگ شده.
به سمتشون رفتم شروین کنار شومینه نشسته بود با دیدنم گفت:
_واو.
ایلیا و ترسا هم بهم نگاه کردن...جلو رفتم و به ایلیا گفتم :
_قرص سردرد داری؟
ترسا سریع بلند شد وگفت:
_من دارم...الان میارم .
ازکنارم ردشد و به اتاقی ک کنار اتاق ما بود رفت. روی مبل نشستم که ایلیا گفت:
_خوبی؟
سرم رو به نشونه آره تکان دادم...
شروین کنارم نشست و به موهام دست زد.
_فکرنمیکردم موی کوتاه انقد بهت بیاد.
دستش را پس زدم و گفتم:
_بکش کنار.
دستش جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #39
شام یا در اصل صبحانه ای که برایم درست کرده بود رو خوردم ..نمیدانستم این ساعت اصلا جایی باز هست یا نه البته که من انتظار یک فروشگاه گردی رو داشتم اما با مزون لباسی تماس گرفت و گفت که داریم میایم و اونم با خوشحالی قبول کرد.بدونه لحظه ای درنگ پیاده‌شد و بعد با کلی پاکت لباس سوار ماشین شد ..جالب بود که حتی سایزم را هم نپرسیده بود...نفس غمیگن کشیدم دلم میخواست بعد مدت ها حداقل ی ادم بغیر از ایلیا را ببینم..
تمام مسیر رفت و برگشتمان را ساکت بود من هم حرفی نزدم...ایلیا آدمی با روانی سالم نبود گاهی مهربون بود گاهی هم میخواست سر به تنم نباشد.
ماشین را جلوی کلبه چوبی نگهداشت و گفت:
_من زودتر از شما میرم با شروین بیا و هرچی گفت گوش بده.
عصبی به سمتش چرخیدم.
_چی؟
نگاهم کرد و گفت:
_گوشات مشکل داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

_Hasti_

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
59
پسندها
138
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #40
در سکوت روی صندلی کنار شروین نشسته بودم...طبق چیزایی که فهمیده بودم ایلیا از کشور خارج شده بود..عصبی پوست ناخنم را با دندان کندم....
به بیرون خیره بودم که شروین گفت:
_چرا انقدر عصبانی؟
با حرص بهش نگاه کردم...
_چرا متوجه نمیشی دلم نمیخواد باهات صمیمی بشم؟
تک خنده ای کرد و گفت:
_گمشو بابا..نمیدونی دخترا برا حرف زدن با من چه کارها که نمیکنن..
_خب پس برو با همونا حرف بزن بزار من توحال خودم بمونم‌.
دستش را بلند کرد و روی پایم کوبید.
_متاسفانه فعلا هیچکدوم ازون دخترا اینجا نیست.
با اخم دستش را از روی پام بلند کردم و گفتم:
_دستتو بکش.
دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد.
_نچ..توخیلی بداخلاقی یکم آهنگ گوش کن روحیت عوض بشه .
_چرا ایلیا زودتر از ما رفت؟چرا به من توضیح؟
متعجب بهم نیم نگاهی انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا