نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ماهِ من رفت، ماهت بمیرد آسمان | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
832
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 611
ناظر: Seta~ Seta~


نام داستان کوتاه: ماه من رفت، ماهت بمیرد آسمان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نام نویسنده: نسترن جوانمرد
خلاصه:
سورنا و شهدخت زیر نور ماه، رویایی از عشق می‌سازند، اما ناگهان سرنوشت، شعله‌ی این عشق را خاموش می‌کند. مرگ مرموز شهدخت، سوال‌های بی‌جوابی را در ذهن سورنا می‌کارد. آیا حقیقت همان چیزی است که همه می‌گویند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
683
پسندها
9,570
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۵۰۱۲۵_۰۱۳۸۴۰_Samsung Internet.jpg"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
832
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
هیچ شبی شبیه شب قبل نیست، اما بعضی شب‌ها هستند که دیگر هیچ‌چیز بعد از آن‌ها شبیه قبل نخواهد شد.
***
فصل اول: ماه‌بر‌لبه‌ی‌تاریکی

باد میان شاخه‌های بید سرگردان بود. ماه پشت ابرها پنهان شده و آسمان، غمی ناپیدا در دل داشت. سورنا به تاریکی خیره بود، به سکوتی که انگار چیزی پشت آن کمین کرده بود. قدم‌های آرام شهدخت سکوت را شکست. مثل همیشه سبک‌پا می‌آمد، اما امشب چیزی در نگاهش فرق داشت.
- دیر اومدی امشب.
- هیچ‌وقت دیر نمی‌شه سورنا... فقط بعضی وقتا، وقت تموم می‌شه.
سورنا لبخند زد:
- باز رفتی تو حال و هوای حرفای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
832
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
- باید برم.
-الان؟
-آره، بعضی رفتنا رو نباید عقب انداخت.
سورنا حس عجیبی داشت:
- برمی‌گردی؟
لبخند کمرنگی زد:
- ماه که پشت ابر بمونه، معلوم نیست کی دوباره دیده بشه.
شکه شد. تا خواست چیزی بگوید، شهدخت با لبخندی غمگین عقب عقب رفت و در تاریکی‌ محو شد.
سورنا هنوز کنار درخت ایستاده بود. باد، عطر محوی از حضور شهدخت را با خود می‌برد. چیزی در دلش سنگین شده بود، چیزی که نامی برایش نداشت.
قدم برداشت. کوچه‌ها در سکوت شب غرق شده بودند. چراغ‌های خیابان، نور زرد و لرزانی روی سنگفرش‌ها می‌پاشیدند.
(هیچ‌چیز همیشه نمی‌مونه...)
صدای شهدخت هنوز در گوشش بود. صدایی که انگار معنایی پنهان در خود داشت.
به خانه که رسید، مادرش در چهارچوب در ایستاده بود، چهره‌اش خسته اما آرام.
دیر کردی.
- با شهدخت بودم.
مادر چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
832
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
صبح با صدای نم‌نم باران آغاز شد. قطره‌ها روی شیشه می‌لغزیدند و هوا بوی خاک باران‌خورده گرفته بود. سورنا هنوز روی تخت بود، چشم‌هایش نیمه‌باز، ذهنش میان خواب و بیداری.
حسی عجیب از دیشب با او مانده بود. جملات شهدخت در سرش تکرار می‌شدند. (هیچ‌چیز همیشه نمی‌مونه...) چرا این حرف را زد؟ چرا آن‌قدر عجیب رفتار می‌کرد؟
از جا بلند شد و پرده را کنار زد. خیابان خلوت بود، آسمان هنوز سنگین و گرفته. موبایلش را برداشت، دستش روی نام شهدخت مکث کرد.
پیامش هنوز دیده نشده بود. (رسیدی خونه؟)
منتظر ماند. شاید خواب بود. شاید گوشی‌اش خاموش شده بود. اما چرا حس می‌کرد چیزی درست نیست.
صدای مادرش از بیرون آمد. آرام و جدی. کسی پشت خط تلفن بود. سورنا گوش تیز کرد، اما کلمات گنگ بودند. تنها چیزی که شنید:
-واقعاً مطمئنید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا