- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 247
- پسندها
- 1,779
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 11
- سن
- 23
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #21
سایهها روی دیوارهای چادر کشیده میشدند، همچون اشباحی که به تماشای این نبرد خاموش نشسته بودند. هنوز دستهایم بسته بودند، اما سنگینی آن طنابهای چرمی کمتر از سنگینی نگاهی نبود که بر من دوخته شده بود.
فرمانده... این مرد رومی که نامش را هنوز نمیدانستم... دست به سینه ایستاد. درخشش آتش، خطوط چهرهاش را سختتر نشان میداد، اما لبخند محوی که در گوشهی لبش نشسته بود، چیزی را درونم به تپش انداخت.
- دختر پارس…
زمزمهوار گفت، انگار که طعم این کلمات را در دهانش مزهمزه میکرد.
- اما پارس دیگه سقوط کرده. پس بگو، آرشیدا، الان تو کی هستی؟
کلماتش مانند لبهی تیز خنجری در جانم فرو رفت. نفسم را آرام بیرون دادم، سعی کردم لرزش خشم را در صدایم پنهان کنم.
- پارس سقوط نکرده.
هر واژه را با دقت ادا کردم.
-...
فرمانده... این مرد رومی که نامش را هنوز نمیدانستم... دست به سینه ایستاد. درخشش آتش، خطوط چهرهاش را سختتر نشان میداد، اما لبخند محوی که در گوشهی لبش نشسته بود، چیزی را درونم به تپش انداخت.
- دختر پارس…
زمزمهوار گفت، انگار که طعم این کلمات را در دهانش مزهمزه میکرد.
- اما پارس دیگه سقوط کرده. پس بگو، آرشیدا، الان تو کی هستی؟
کلماتش مانند لبهی تیز خنجری در جانم فرو رفت. نفسم را آرام بیرون دادم، سعی کردم لرزش خشم را در صدایم پنهان کنم.
- پارس سقوط نکرده.
هر واژه را با دقت ادا کردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.