• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سپیده‌دم پارس | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
سایه‌ها روی دیوارهای چادر کشیده می‌شدند، همچون اشباحی که به تماشای این نبرد خاموش نشسته بودند. هنوز دست‌هایم بسته بودند، اما سنگینی آن طناب‌های چرمی کمتر از سنگینی نگاهی نبود که بر من دوخته شده بود.
فرمانده... این مرد رومی که نامش را هنوز نمی‌دانستم... دست به سینه ایستاد. درخشش آتش، خطوط چهره‌اش را سخت‌تر نشان می‌داد، اما لبخند محوی که در گوشه‌ی لبش نشسته بود، چیزی را درونم به تپش انداخت.
- دختر پارس…
زمزمه‌وار گفت، انگار که طعم این کلمات را در دهانش مزه‌مزه می‌کرد.
- اما پارس دیگه سقوط کرده. پس بگو، آرشیدا، الان تو کی هستی؟
کلماتش مانند لبه‌ی تیز خنجری در جانم فرو رفت. نفسم را آرام بیرون دادم، سعی کردم لرزش خشم را در صدایم پنهان کنم.
- پارس سقوط نکرده.
هر واژه را با دقت ادا کردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
دستانم آزاد شده بودند، اما هنوز هم چیزی سنگین‌تر از آن طناب‌های چرمی مرا در بند داشت. شاید موقعیتم، شاید نگاه تیز و سنجشگر مردی که مقابلم ایستاده بود.
فرمانده رومی هنوز دست به سینه، کمی آن‌سوتر ایستاده بود. نگاهش چیزی میان کنجکاوی و حسابگری داشت، گویی در برابرش نه یک اسیر، بلکه معمایی قرار گرفته که می‌خواست کشفش کند.
من اما، هنوز میان ناباوری و احتیاط معلق بودم. چرا؟ این سوال مثل خنجری در ذهنم می‌چرخید. چرا طناب‌هایم را برید؟ چرا مرا در بند نگه نداشت؟ دشمن، وقتی اسیری را زنده نگه می‌دارد، معمولاً به دلیلی خاص است... یا برای شکنجه، یا برای تبادل، یا... لب‌هایم را از درون دندان زدم تا افکارم سرکوب شوند.
- چرا این کار رو کردی؟
کلمات، ناخواسته از میان لب‌هایم رها شدند. او ابرویی بالا انداخت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- نه.
برق گذرایی در نگاهش نشست.
- نه؟!
- نه من نمیرم.
سکوتی طولانی، پر از معنا، میانمان افتاد. سپس، او آهسته لبخند زد.
- پس بالاخره انتخابت رو کردی.
سکوت بینمان کشیده شد، سنگین و پرمعنا. شعله‌های آتش همچنان می‌رقصیدند و سایه‌های‌شان بر چهره‌ی فرمانده بازی می‌کرد. با آن لبخند محو و نگاه نافذ، گویی به چیزی که از قبل انتظارش را داشت، رسیده بود. من اما… هنوز نمی‌دانستم دقیقاً چه چیزی را انتخاب کرده‌ام.
- پس بگو آرشیدا، چرا نرفتی؟
نمی‌دانستم. یا شاید می‌دانستم اما جرات اعتراف به آن را نداشتم. چیزی مرا در این چادر نگه داشته بود. شاید غرور... شاید می‌دانستم ممکن است نقشه‌ای داشته باشد... یا شاید اجازه نمی‌دادم که اینگونه تحقیرم کند.
به‌جای پاسخ، فقط سکوت کردم. فرمانده عقب رفت، دست‌هایش را پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
سکوت، پس از رفتنش، مثل حجابی سنگین بر چادر افتاد. زبانه‌های آتش هنوز می‌رقصیدند، اما انگار گرمایشان دیگر به من نمی‌رسید. دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و انگشتانم را در هم قفل کردم.
- چی‌کار کردی آرشیدا؟
ماندن، انتخابی بود که خودم کرده بودم، اما هنوز نمی‌دانستم به چه قیمتی. شاید نباید می‌ماندم، اما نمی‌دانستم با رفتنم چه به سرم خواهم آمد.
فرمانده از فردایی حرف زده بود که با امروز فرق داشت. از جهانی که شاید تا به حال در آن قدم نگذاشته بودم.
نگاهم روی پرده‌ی نیمه‌باز چادر لغزید. بیرون، باد همچنان زوزه می‌کشید و صدای حرکت سربازان، در دوردست، گاه‌وبیگاه به گوش می‌رسید. این اردوگاه، این سرزمین بیگانه، قرار بود خانه‌ی من باشد؟
با این فکر، قلبم فشرده شد. خانه‌ام… چشمانم را بستم و سعی کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
هوای شب سرد بود، بادی که از میان خیمه‌ها می‌گذشت، بوی دود و آهن و خاک را با خود می‌آورد. چکمه‌های سرباز رومی که مقابلم ایستاده بود، روی زمین سخت فرو می‌نشستند، و او با زبانی که برایم غریبه بود، چیزهایی زمزمه می‌کرد.
نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. کلماتش در گوشم مثل صداهای نامفهومی می‌پیچیدند، اما آهنگ گفتارش، لحنی که استفاده می‌کرد، دست‌های محکم و بی‌حسی که روی بازویم گذاشت تا مرا وادار به حرکت کند... همه و همه می‌گفتند که بحث و جدل در کار نیست.
نفس عمیقی کشیدم، بدنم را راست نگه داشتم و همراه سرباز به راه افتادم. اردوگاه در تاریکی فرو رفته بود، اما مشعل‌هایی که در برخی نقاط روشن بودند، شعله‌های طلایی‌شان را بر شن‌های زیر پایمان می‌افکندند. چادرها در سکوت خوابیده بودند، فقط گاهی صدای خنده‌ای محو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
چشمانم روی نقشه سر خورد. خطوط نامفهوم و حروف بیگانه، همان‌طور که در میان سایه‌های آتش لرزان بودند، برایم چیزی جز طرح‌هایی گنگ نبودند. اما میان تمام آن مرزها، جایی که با دقت بیشتری خط‌کشی شده بود، می‌توانستم سرزمینم را تشخیص دهم. پارس، خانه‌ی من.
انگشت فرمانده روی یکی از نقاط نقشه لغزید.
- اینجا، جاییه که لشکر ما الان تو اون مستقره. و اینجا...
انگشتش کمی پایین‌تر رفت
- مسیر احتمالی لشکرتون برای مقابله.
لحظه‌ای خیره نگاهش کردم. آرام و حساب‌شده حرف می‌زد، مثل کسی که می‌داند شنونده‌اش بی‌تجربه نیست. اما من هم ساده نبودم.
- چرا این رو به من نشون میدی؟
لحنم آرام بود، اما حواسم به هر تغییر کوچکی در چهره‌اش بود. او به‌جای پاسخ، دست‌هایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- تو گفتی که پارس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
نفس در سینه‌ام حبس شد. سوالش ساده بود، اما پشت آن چیزی تاریک‌تر پنهان بود. امتحانی، شاید هم تهدیدی.
چند قدم به جلو برداشتم، صدای ساییده شدن لباس پاره و کثیفم در فضای چادر طنین انداخت.
- بستگی داره... اگه خونه‌ای باقی مونده باشه، می‌جنگم تا برگردم. اما اگه فقط خاکستر مونده باشه، شاید ترجیح بدم بمیرم تا تو این قفس زنده بمونم.
ایستاد، در نزدیکی‌ام. چشمانش در آن سکوت کوتاه، به عمق صورتم دوخته شد.
- پس هنوز مرگ رو بهتر از اسارت می‌دونی.
با طعنه نگاهم کرد، اما در لحنش لرز خفیفی از چیزی بود... شاید احترام، شاید چیزی که خودش نمی‌خواست ببیند.
- به تو یاد دادن که برای خاک بجنگی. ما... برای فتح می‌جنگیم. فرقش رو حس می‌کنی، آرشیدا؟
با حرکتی ناگهانی، نقشه را جمع کرد و روی میز انداخت.
- اما این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خستگی مثل مه روی ذهنم نشست. نمی‌دانم چقدر گذشت، فقط یادم هست که سرم را به دیوار چادر تکیه دادم و پلک‌هایم سنگین شدند.
و بعد... تاریکی.
***
در دل مه، میدان نبردی را دیدم. آسمان سرخ بود، زمین غرق خون. صدای زره‌هایی که بر خاک کشیده می‌شد، گوش را می‌خراشید.
برادرم... با همان چشم‌های درخشان و لبخند همیشگی‌اش... با زرهی نیمه‌کاره در برابر من ایستاده بود.
فریاد زدم:
- برنگرد!
اما صدایم نمی‌رسید. فقط لب‌هایم می‌جنبید. او لبخند زد. شمشیرش را بالا برد. و بعد، نیزه‌ای از جایی در مه پرتاب شد... و در سینه‌اش نشست.
چیزی از درونم شکست. دویدم، اما زمین زیر پایم می‌لغزید. دستم به او نرسید. وقتی افتاد، چهره‌اش دیگر شبیه برادرم نبود. خاکستری بود... بی‌جان.
صدای سم اسب‌ها، فریادها، ضجه‌ی مردی زخمی... و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
صدای همهمه‌ی مبهمی، آرام‌آرام جای سکوت چادر را گرفت. صدای قدم‌ها، برخورد زره‌ها، و ناله‌ی کشیده شدن طناب‌ها روی خاک... صبح شده بود. اردوگاه بیدار شده بود.
از میان پتو‌ی نازک و چرک‌گرفته‌ی چادر نیم‌خیز شدم. خواب دیشب مثل باری بر شانه‌ام سنگینی می‌کرد. چشم‌هایم هنوز سرخ و خسته بودند.
پرده‌ی چادر با صدای تیز فلزاتی که به هم خوردند کنار رفت. همان سرباز شب پیش، با همان نگاه سرد و بی‌کلام، جلو آمد.
چیزی نگفتم، چون می‌دانستم این سرباز مسئول بردن و آوردن من است. فقط بلند شدم و قامتم را صاف کردم. حتی اگر خواب، استخوان‌هایم را شکسته بود، اجازه نمی‌دادم کسی آن را ببیند.
چند قدم آن‌سوتر، در قلب اردوگاه، همه در جنب‌وجوش بودند. چادرها جمع می‌شد، بارها روی ارابه‌ها گذاشته می‌شد، اسب‌ها آماده‌ی حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
247
پسندها
1,779
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
23
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- هنوز وقت داریم که همو بشناسیم، آرشیدا.
و بعد، برگشت. بی‌آن‌که حرف دیگری بزند. من ماندم، با زنجیرهای آهنی و باری از خاطره‌هایی که شب پیش از دلم گذشته بود... و کاروانی که کم‌کم آماده‌ی رفتن می‌شد.
خورشید هنوز خود را از پسِ کوه‌ها بیرون نکشیده بود، اما اردوگاه بیدار شده بود. صدای سم اسب‌ها، فریادهای خشن سربازان، صدای برخورد زره‌ها و کشیدن طناب‌ها در فضا طنین انداخته بود. هوا آغشته به بوی دود، آهن و خاکی بود که گویی از شب گذشته، هنوز خستگی جنگ را در خود نگه داشته بود.
من آنجا بودم؛ نشسته بر تکه‌سنگی سرد، با زنجیری بسته به دستانم، چونان حیوانی که به وقت کوچ، به خاطر سرکشی، باید مهار شود.
او چند قدم آن‌سوتر ایستاده بود. همان فرمانده‌ی سرد، همان چهره‌ی بی‌احساس که انگار از سنگ تراشیده شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا