• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سپیده‌دم پارس | هیرو کاربر انجمن یک رمان

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
223
پسندها
1,680
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
سفر آغاز شده بود.
اردوگاه، همچون مار عظیمی از آهن و غبار، در دل دشت‌های بی‌انتها خزید. چرخ‌های سنگین ارابه‌ها بر خاک خشک صدا می‌داد، گاه تند، گاه کند، و سم اسب‌ها هر ضربه‌اش چون طنین طبل جنگ، به گوش می‌رسید.
زنجیرها به مچم می‌کوبیدند و پوست را می‌خراشیدند. هر گامی که برمی‌داشتم، تنی خسته‌تر را جلو می‌کشیدم. اما نمی‌خواستم خم شوم. نه در برابر آنان، نه در برابر آن نگاه یخ‌زده‌ای که از دور مرا می‌پایید.
فرمانده، همیشه چند قدم جلوتر بود. بر اسبش نشسته، قامت کشیده‌اش در برابر آسمان رنگ‌پریده‌ی صبح، چون سایه‌ای بی‌جان حرکت می‌کرد. هرگز بازنمی‌گشت. حتی یک بار، گویی اگر نگاهش را به عقب می‌چرخاند، چیزی در درونش فرو می‌ریخت.
دشت، سکوتش را به ما تحمیل می‌کرد. گاه از دوردست، پرنده‌ای می‌پرید، یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
223
پسندها
1,680
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چند ساعتی گذشته بود. خورشید از وسط آسمان عبور کرده و سایه‌ها اندک‌اندک به سمت شرق کشیده شده بودند. کاروان آرام گرفت. صدای سوتی بلند شد و پس از آن، زمزمه‌ی توقف در میان صفوف پیچید. سربازان یکی‌یکی از اسب پیاده شدند، ارابه‌ها در کنار هم ردیف شد و غبار فرو نشست.
من همان‌جا ایستاده بودم، با زنجیری که به دستم بسته بود و سنگینی‌اش حالا بیشتر از پیش آزارم می‌داد. نگاهی به اطراف انداختم. سربازها کنار آتش‌دان‌های کوچک جمع شده بودند، بعضی نشسته، بعضی در حال باز کردن بقچه‌های غذا. کسی به من نزدیک نمی‌شد. گویی وجودم، باری‌ست که تنها فرمانده مسئول آن است، و دیگران ترجیح می‌دهند کاری به کارم نداشته باشند.
اسب‌ها را بردند به کناره‌ی چشمه‌ای کوچک. صدای نفس‌زدنشان، سنگین و خسته، با صدای آب قاطی شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
223
پسندها
1,680
امتیازها
9,913
مدال‌ها
11
سن
22
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
نان، هرچند خشک و بی‌مزه، راهی به معده‌ام یافت و آن جرعه‌ی اندک آب، گویی جانی دوباره به رگ‌هایم دوید.
نه سیر شدم، نه سیراب… اما دیگر مثل پیش، نفس‌کشیدن سخت نبود.
نشستم. زانوهایم را بغل گرفتم و چشم دوختم به افق بی‌رنگ. جایی که روزی خانه‌ام بود، حالا پشت تپه‌ها، پشت خاک، پشت نیزه‌ها و غریبه‌ها مدفون شده بود.
دلم… درد می‌کرد. نه از گرسنگی، نه از زنجیر... از نبودن...‌ از دوری. از خاطراتی که هر لحظه از من فاصله می‌گرفتند و من نمی‌توانستم دنبالش بدوم.
بغضی گلویم را گرفت. همان‌جایی که پیش‌تر خاک نشسته بود، حالا سنگینی چیزی دیگر بود. نفس کشیدم... عمیق. نباید... نه این‌جا. نه جلوی آن‌ها.
اشکم را فرو دادم، همان‌طور که اندوهم را. به خودم قول داده بودم. که تا وقتی زنده‌ام، نمی‌شکنم.
صدای زنگ اسب‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا