- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 223
- پسندها
- 1,680
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 11
- سن
- 22
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #31
سفر آغاز شده بود.
اردوگاه، همچون مار عظیمی از آهن و غبار، در دل دشتهای بیانتها خزید. چرخهای سنگین ارابهها بر خاک خشک صدا میداد، گاه تند، گاه کند، و سم اسبها هر ضربهاش چون طنین طبل جنگ، به گوش میرسید.
زنجیرها به مچم میکوبیدند و پوست را میخراشیدند. هر گامی که برمیداشتم، تنی خستهتر را جلو میکشیدم. اما نمیخواستم خم شوم. نه در برابر آنان، نه در برابر آن نگاه یخزدهای که از دور مرا میپایید.
فرمانده، همیشه چند قدم جلوتر بود. بر اسبش نشسته، قامت کشیدهاش در برابر آسمان رنگپریدهی صبح، چون سایهای بیجان حرکت میکرد. هرگز بازنمیگشت. حتی یک بار، گویی اگر نگاهش را به عقب میچرخاند، چیزی در درونش فرو میریخت.
دشت، سکوتش را به ما تحمیل میکرد. گاه از دوردست، پرندهای میپرید، یا...
اردوگاه، همچون مار عظیمی از آهن و غبار، در دل دشتهای بیانتها خزید. چرخهای سنگین ارابهها بر خاک خشک صدا میداد، گاه تند، گاه کند، و سم اسبها هر ضربهاش چون طنین طبل جنگ، به گوش میرسید.
زنجیرها به مچم میکوبیدند و پوست را میخراشیدند. هر گامی که برمیداشتم، تنی خستهتر را جلو میکشیدم. اما نمیخواستم خم شوم. نه در برابر آنان، نه در برابر آن نگاه یخزدهای که از دور مرا میپایید.
فرمانده، همیشه چند قدم جلوتر بود. بر اسبش نشسته، قامت کشیدهاش در برابر آسمان رنگپریدهی صبح، چون سایهای بیجان حرکت میکرد. هرگز بازنمیگشت. حتی یک بار، گویی اگر نگاهش را به عقب میچرخاند، چیزی در درونش فرو میریخت.
دشت، سکوتش را به ما تحمیل میکرد. گاه از دوردست، پرندهای میپرید، یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.