- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 186
- پسندها
- 1,558
- امتیازها
- 9,833
- مدالها
- 10
- سن
- 22
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
همین که به اتاقم آمدم، از فرط خستگی سریع خوابم برد. امروز صبح تصمیم داشتم صبحانه را تنها در اتاقم بخورم. هوا هنوز بوی باران شب گذشته را داشت، اما آفتاب کمرمق صبحگاهی روی دیوارهای سنگی خانهها کشیده شده بود. بازار آرام آرام جان میگرفت، و صدای دستفروشان و رهگذران در کوچههای باریک پیچیده بود.
بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدم. روی پلههای ایوان نشسته بودم و بند کفشهایم را محکم میکردم. انگشتانم هنوز از تمرین شب قبل میسوخت، اما حالا دیگر دردش برایم معنی دیگری داشت. «میخوای قوی بشی، پس قوی شو…» حرفهای پدرم هنوز در ذهنم میچرخید.
نگاهم را به خیابان دوختم. سربازان در حال رفتوآمد بودند. عدهای سوار بر اسب، عدهای پیاده، زرههایشان در نور صبح میدرخشید. جنگ نزدیکتر شده بود. هر روز...
بعد از صبحانه از خانه بیرون آمدم. روی پلههای ایوان نشسته بودم و بند کفشهایم را محکم میکردم. انگشتانم هنوز از تمرین شب قبل میسوخت، اما حالا دیگر دردش برایم معنی دیگری داشت. «میخوای قوی بشی، پس قوی شو…» حرفهای پدرم هنوز در ذهنم میچرخید.
نگاهم را به خیابان دوختم. سربازان در حال رفتوآمد بودند. عدهای سوار بر اسب، عدهای پیاده، زرههایشان در نور صبح میدرخشید. جنگ نزدیکتر شده بود. هر روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.