• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه رنگ‌های زایل | عسل کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع asi"
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 23
  • کاربران تگ شده هیچ

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام داستان: رنگ‌ها زایل
ژانر: تراژدی، عاشقانه، روانشناختی
نویسنده: عسل
کد داستان:614
ناظر:
Seta~ Seta~
خلاصه:
در مسیری که گاه به سیاهی می‌گراید و گاه به روشنی، دو نفر درگیر بی‌پاسخی‌های خود هستند. یکی در جست‌وجوی تغییرات درونی‌اش، دیگری در پی بازسازی آنچه از دست رفته. در میانه‌ی این راه، وقتی رنگ‌ها از دست رفته‌اند، دوباره روبه‌رو می‌شوند. آیا گذشته برمی‌گردد؟ یا این بازگشت، تلخی‌های بیشتری به همراه
دارد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : asi"
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,527
پسندها
20,907
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • مدیر
  • #2
97EF586E-C74D-491A-A708-FBD0148D67E0.jpeg"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

در دنیای هر انسان، لحظاتی هست که از خود می‌پرسد آیا رنگ‌ها همیشه روشن بوده‌اند یا روزی از دل تاریکی بیرون آمده‌اند؟ مثل زمانی که در شب‌های خاموش به آسمان نگاه می‌کنیم، رنگ‌ها محو می‌شوند و در دل ما هم، گاهی رنگ‌ها زایل می‌شوند. گم‌شدن این رنگ‌ها پایان نیست، بلکه فرصتی است برای بازنگری در دنیای درونی‌مان.

تمام شب‌ها، در یاد تو گم شده‌ام،
به خاطراتت، همیشه مشغول و هم‌دم شده‌ام.

چشمانت هنوز در یادم، چون دریا،
که موج‌هاش در دل من به هم خورده‌ام.

آرزو می‌کردم، زمان برگرده به عقب،
تا در آن روزها، با هم، در آغوش خوشبختی قدم زده‌ام.

اما حالا در این شهر پر از غم و سایه‌ها،
خاطراتت را همچون سراب‌ها جستجو کرده‌ام.
«عسل»
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آرمان فنجان قهوه‌اش را روی میز چوبی گذاشت و به داخل فنجان خیره شد. هنوز هم همان طعم تلخ را حس می‌کرد. برایش همیشه اینطور بود؛ طعم قهوه می‌توانست یادآوری کند که زندگی چطور یکباره تغییر می‌کند. به یاد روزهایی افتاد که این کافه را با سپیده پر کرده بودند. همیشه همینجا می‌نشستند، وسط شلوغی خیابان، جایی که هیچ چیزی نمی‌توانست حواسشان را از همدیگر پرت کند.
یادش آمد که یک روز سپیده به او گفته بود:

_آرمان، زندگی مثل نقاشی‌یه که همیشه باید در حال کشیدن باشی. هیچ وقت تموم نمی‌شه، حتی وقتی که فکر می‌کنی تمام شده.

آرمان لبخندی زد. همیشه سپیده اینطور به دنیا نگاه می‌کرد. همیشه به چیزهایی که هیچ‌وقت برای دیگران واضح نبود، اشاره می‌کرد. اما خودش هیچ‌وقت نتواست توضیح بدهد چه چیزی در دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
آرمان سرش را پایین انداخت. انگار گذشته هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. مثل نقاشی‌ای که حتی اگر خطوطش تمام نشد، همیشه در ذهن باقی می‌ماند.
چند سال گذشته بود، اما این سوالات هنوز جواب نداشتند. هیچ‌چیز دیگر در زندگی‌اش مثل آن روزها که با سپیده می‌خندیدند و رویا می‌بافتند، شاد نبود. اکنون که تنها بود، این کافه هم برایش رنگ‌ورو رفته بود. بوی قهوه، هنوز به همان شدت همیشه حس می‌شد، اما هیچ‌چیز دیگری تغییر نکرده بود. حتی در دل شب، هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از فکر کردن به گذشته رها کند.
آرمان فنجانش را برداشت و به آرامی جرعه‌ای نوشید. در آن لحظه، خاطرات گذشته‌اش با سپیده برای چندمین بار به سراغش آمدند. شاید او هنوز آنجا بود، شاید هنوز همانطور که روزها با هم قدم می‌زدند، در دنیای خاطراتش حضور داشت. اما او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آرمان با یادآوری آن روزها، لبخند محوی زد. همه‌چیز تغییر کرده بود، اما آن خاطرات در دلش هنوز به شکل زنده‌ای باقی مانده بودند. به یاد آورد که چطور برای اولین بار با سپیده آشنا شد، وقتی هر دو در کافه‌ی کوچکی نشسته بودند و او مشغول نقاشی کردن بود. سپیده به او گفته بود:
_دست از تلاش برای دیدن دنیا با چشم‌های دیگران بردار. خودت رو ببین، خودت رو در کلام و رنگت پیدا کن.
آرمان هیچ وقت فراموش نکرد که در آن لحظه، چه احساسی داشت. نگاه سپیده پر از عمق بود، انگار هر حرفش می‌توانست جهانی تازه را برایش بگشاید. آنها با هم ساعت‌ها حرف می‌زدند، و هر کلمه‌ای که از دهان سپیده بیرون می‌آمد، آرمان را به فکر وامی‌داشت.
اما این بار که آرمان کاغذ را باز کرده بود، هیچ حرف جدیدی برایش نداشت. کلمات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : asi"

asi"

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/3/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
25
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
او به حرف‌هایش بی‌توجه بود؟ چرا همیشه به جای نگاه کردن به خودش، به دیگران نگاه می‌کرد؟ نمی‌توانست جواب بدهد، فقط این سوال در دلش باقی مانده بود.
در همان لحظه، یک خاطره دیگر به ذهنش آمد. آن روز که سپیده به او گفته بود:
_آرمان، من باید برم. این مدت زیادی که با هم بودیم، شاید به اندازه کافی نبود. من نمی‌خوام یه نقاشی ناتمام بشم. هر دو به خودمون نیاز داریم.
آرمان هنوز به یاد می‌آورد که چه طور با دست لرزانش از او خواسته بود که نرود. اما سپیده به او نگاه کرده بود، همان نگاه آرام و مهربانش را به او داده بود، اما تصمیمش قطعی بود.
_نمی‌خوام هیچ چیزی که از دست می‌ره، دوباره برگرده.»
این جمله آخرین چیزی بود که از سپیده شنید.
همه‌چیز در ذهنش به هم ریخته بود. چطور می‌توانست آن روز را فراموش کند؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : asi"

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا