• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان در میانِ آن‌ها | تینا افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع unknownme
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 265
  • کاربران تگ شده هیچ

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
در میانِ آن‌ها
نام نویسنده:
تینا افشار
ژانر رمان:
جنایی ، درام
کد رمان: 5833
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j

خلاصه:

وقتی گذشته با تمام سایه‌هایش بازمی‌گردد، هیچ نقشی دیگر صرفاً یک بازی نیست!
علی، مردی با زخم‌هایی پنهان، مأمور می‌شود تا به قلب خانواده‌ای نفوذ کند که پشت لبخندهایشان، هزار راز مدفون است.
اما میان دروغ‌ها، سکوت‌ها و نگاه‌هایی که چیزی فراتر از کلمات می‌گویند، حقیقتی نهفته‌ست که می‌تواند مسیر زندگی‌اش را برای همیشه دگرگون کند...
و در میان آن‌ها، دلی که شاید قرار بود نجاتش دهد، خود تبدیل به ویرانی‌اش شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

Armita.sh

سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,577
پسندها
21,372
امتیازها
48,373
مدال‌ها
43
سن
15
سطح
32
 
  • مدیر
  • #2
B77B691A-98AC-4526-AC58-79EF54E7FE93.jpeg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Armita.sh

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
ساعت: ۱۰:۳۵ شب | مکان: اداره آگاهی تهران، طبقه‌ی سوم، اتاق افسر ارشد تحقیقات
"علی"
پاهام هنوز از تعقیب‌وگریز لعنتی عصر می‌سوخت. حس می‌کردم کف پام تاول زده و عضلاتم به جونم فحش میدن حتی راه رفتنم بوی درد می‌داد. روبروی آب‌سردکن طبقه سوم وایسادم. پوشه‌ی گزارش رو گذاشتم زیر بغلم، لیوان پلاستیکی رو از روی استند برداشتم و یه نصفه آب ریختم. آب یخ بود، از اون مدلایی که مغز آدم رو تا ته می‌سوزونه. یه‌نفس بالا کشیدم، سرم تیر کشید، طوری که مجبور شدم چشم‌هامو ببندم. لیوانو انداختم تو سطل آشغال بغل پاگرد و به سمت اتاق سرگرد رفتم. پشت در وایسادم؛ سکوت اداره تو اون ساعت شب عجیب سنگین بود. فقط صدای گه‌گاه ورق زدن یه پرونده یا رد شدن پوتین یه سرباز از راهرو می‌اومد. انگار کل ساختمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
ساعت: حدود ۱۲:۰۰ شب | مکان: خانه‌ی علی
خیابون‌های خیس از بارون شب، زیر نور زرد و لرزون چراغ‌های چشمک‌زن، از من خواب‌آلودتر بودن. اون سکوت خیس، مثل پتویی سنگین دور شهر پیچیده بود. تو کوچه‌ی قدیمی که خونه‌م اون‌جاست، خش‌خش برگ‌های خیسِ پای درخت‌ها زیر پام صدا می‌داد. بوی نم و آسفالتِ بارون‌خورده، حس خونه رو قوی‌تر می‌کرد. در که باز شد، اولین کاری که کردم پرت کردن اسلحه‌م روی مبل گوشه‌ی سالن بود. باهاش یکی شده بودم، انگار یه تکه از بدنم بود، ولی وزنش... وزنش همیشه رو تنم سنگینی می‌کرد، حتی وقتی هیچ گلوله‌ای توش نبود. کتمو درآوردم، شالمو با یه حرکت روی جا لباسی چوبی کنار در انداختم. بی‌حرف و بی‌حال، به سمت آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم. هوای سردش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
موتور رو از زیر سایه‌ی درخت بیرون کشیدم، سوییچ انداختم اما روشنش نکردم. پاهامو دو طرفش گذاشتم و منتظر موندم تا شهاب لوکیشن بفرسته. وقتی خبری نشد گوشی رو درآوردم و تماس گرفتم. هنوز بوق اول کامل نخورده بود که برداشت:
- یه دقیقه دیگه جلوی خونه‌ت‌ایم.
و قبل از اینکه بتونم حتی جواب بدم، تماس قطع شد. ابروهام بالا رفت با تعجب از روی موتور بلند شدم، رفتم کنار در ایستادم. چراغ کوچه کم‌جون بود، نورش انگار از لای مه عبور می‌کرد. یک دقیقه نکشید که یه پژو ۴۰۵ مشکی آروم تو کوچه پیچید. شیشه‌هاش بخار گرفته بودن و صدای لاستیک‌های خیسش روی آسفالت، مثل خش‌خش یک فکر مرموز تو ذهنم پیچید.
ماشین نزدیک اومد، جلوی خونه ایستاد. شهاب پیاده شد کنارش، مردی هم‌قد و قواره‌ی من، اما جاافتاده‌تر پیاده شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بلند شدم و سمت اتاق قدم برداشتم پوشه رو روی میز گذاشتم و چراغ مطالعه رو روشن کردم. نور ضعیف چراغ مطالعه روی جلدش خط انداخته بود روش دست کشیدم. یه ثانیه طول کشید تا قفل ذهنمو باز کنم و تصمیم بگیرم همین امشب بخونمش. در پوشه رو باز کردم چندتا برگه با توضیحات مختصر نه مهر رسمی، نه سر تیتر محرمانه. یه مدل سکوتِ سازمان‌یافته توی ارائه‌ی این مدارک بود. انگار خودش می‌خواست بگه «منو ساده نگیر.» بدون اینکه زیاد وقت تلف کنم، بلند شدم. سمت کتابخونه رفتم، از لای چند تا دفتر و پرونده‌ی قدیمی، عینک مطالعه‌مو بیرون کشیدم و سراغ میز برگشتم. لپ‌تاپ از همونا بود که صداش از خودش بیشتر بود روشنش کردم، همون صدای همیشگی فن مثل نفس‌های بریده‌ی یه اسب پیر تو گوشم چرخید. تا بالا بیاد، رفتم سراغ آشپزخونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
توی ذهنم شروع به دسته‌بندی کردم و همه رو کاغذ آوردم. مأمورهایی که اسم‌هاشون یکی‌یکی اومده بودن؛ ولی هیچ‌کدوم تا انتهای گزارش‌ها نمونده بودند. اسامیِ نصفه‌نیمه‌ی افراد دستگیرشده؛ همه بدون سابقه و بدون پیش‌زمینه. اسناد مالی که سرنخ‌هاش به شرکت‌های صوری ختم می‌شد، ولی همه‌شون یه اسم تکراری تو ذیل حواله‌ها داشتن «پشتیبانی لوگان» و چیزی که بیشتر از همه چشمم رو گرفت نبودنِ رئیس بود نه تو مکالمه‌ها، نه تو اسناد، نه حتی تو گزارش‌های محرمانه؛ هیچ‌کس درباره‌ی یه نفر مرکزی حرف نزده بود. همه‌چیز به شکل عجیبی همه‌ محور پیش می‌رفت، بدون اینکه یک فرد مشخص در رأس باشه. این یعنی چی؟ زیر لب گفتم:
- یا اون شخص وجود نداره... یا خیلی بالاتر از اونیه که توی پرونده‌ها ثبت بشه.
سریع سراغ دفترچه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
ساعت: ۱۱:۳۵ نزدیک ظهر |مکان: طبقه دوم اداره کل، اتاق سرهنگ افشار
«
راوی»
هوا توی اتاق سنگین بود نه به خاطر گرما، به خاطر سکوت بیشتر شبیه هوایی بود که قبل از بارون روی دل آدم می‌نشست. سه‌تایی نشسته بودن فنجون‌های خالی چای کنار دست‌شون، مثل شاهدهای خاموش یه گفت‌وگوی جدی بود.
سرهنگ افشار به عقب تکیه داده بود، نگاهش بین علی و شهاب در رفت و برگشت، اما حرفی نمی‌زد. سکوتش، دعوتی به شروع بود. علی نگاه کوتاهی به هر دو انداخت و به جلو خم شد. دست‌هاش رو قلاب کرد، انگار داشت فکرهاشو مرتب می‌کرد.
- فکر نمی‌کردم همچین چیزی ببینم... حداقل نه به این شکل!
شهاب با ابرویی بالا افتاده گفت:
- به چی رسیدی؟
علی لحظه‌ای مکث کرد. لحنش شمرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای زنگ موبایل سکوت اتاق رو شکست. شهاب یه نگاه کوتاه به صفحه انداخت، اخم ریزی روی پیشونیش نشست. بدون اینکه توضیح خاصی بده گفت:
- ببخشید، تماس مهمیه برمی‌گردم.
از جاش بلند شد و قبل از اینکه پاسخی بشنوه از اتاق بیرون رفت. در که پشت سرش بسته شد، سکوت مثل لایه‌ای سنگین، روی اتاق پخش شد. فقط صدای تهویه آرام هوا شنیده می‌شد و عقربه‌های ساعت که بی‌توجه به هر اتفاقی می‌چرخیدن. علی همون‌طور روی لبه‌ی صندلی نشسته بود. ستون فقراتش صاف، اما دست‌هاش بی‌حرکت روی زانوهاش بود. نگاهش به نقطه‌ای خالی روی میز خشک شده بود. اما توی ذهنش هزار تصویر و فکر در هم می‌پیچید. فکرِ ورود به بازی‌ای که قواعدش مشخص نیست. سرهنگ انگار منتظر همین لحظه بود. دستی به چانه‌اش کشید و بی‌مقدمه گفت:
- تو آخرین نفری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : unknownme

unknownme

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
12/4/25
ارسالی‌ها
17
پسندها
65
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
«علی»
از جام بلند شدم. صندلی کمی صدا داد اما سکوت اتاق رو نشکست. سرهنگ سری تکون داد، انگار دیگه حرفی نبود. منم چیزی نگفتم. با قدم‌های آهسته سمت در رفتم. پشت سرم صداش هنوز توی ذهنم بود، واضح‌تر از اون چیزی که گفته بود. دستگیره رو فشار دادم، در باز شد. توی راهرو، نور نئون‌های سقف مثل همیشه سرد و بی‌نور بودن. هوای اداره بوی قهوه‌ی مونده و مدارک کاهی می‌داد. اون بویی که فقط اداره‌ها دارن. همون که نمی‌دونی بوی خستگیه یا نظم. پله‌ها رو یکی‌یکی پایین اومدم. سرم از صدای سرهنگ، از نگاه شهاب، از چهره‌ی ساکت اون اتاق پر بود. ولی انگار همه‌ش ته مغزم رفته بود، چون یه چیزی سنگین‌تر، یه جور احساس مبهم داشت توی دلم جا خوش می‌کرد. یه جور حس پیش‌بینی. نه ترس، نه اضطراب. بیشتر شبیه لحظه‌ای که بدونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : unknownme

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا