• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 180
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
42
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
لباس‌هایش را آویزان کرد و دوباره به سالن برگشت که پدرش از دست‌شویی که آن‌سوی سالن بود خارج شد، با دیدن او شادمان گشت و گفت:
- سلام باباییم!
سروش به سمتش آمده گونه تک دخترش را بوسید و گفت:
- سلام دختر قشنگم کی اومدی؟
- تازه رسیدم بابایی.
- خب پس بریم ببین بابا چه کرده! یه غذای پختم انگشتاتم می‌خوری!
سوگل دستانش را به‌هم زده، به چشمان مهربان و سیاه پدر نگاه کرد و گفت:
- آخ جون چی غذا داریم؟
سروش لبخند عریضی زده و گفت:
- ماکارونی!
سوگل خنده‌اش گرفت، سروش با اخم ساختگی گفت:
- مسخره نکن دیگه همین ماکارونی‌رو خوب درست می‌کنم!
سوگل بشکنی زد و با لبخند گفت:
- منم عاشق همین ماکارونی‌هاتم!
به سمت آشپزخانه‌ای که از کابینت‌های ام در اف پر شده و فرشی گلیمی در آن پهن بود رفتند، سوگل با کمک پدرش میز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
42
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تمامِ یک ساعتِ گذشته، گوشی‌اش را جلویش نهاده و منتظر که هر لحظه سونیا تماس بگیرد. دلش هزار راه را پیموده، مغزش هزاران فکر نابجا را به خود راه داده بود؛ استرس بر او غلبه و با خود فکر کرد: «اگه ازش بد بگن؟ اگه برخلاف ظاهرش آدم درستی نباشه؟»
تصمیم گرفت خود شماره سونیا را بگیرد، دست به سوی تلفنش برده اما تا آمد صفحه‌اش را روشن کند، صدای پدر که صدایش میزد به گوشش رسید. نه می‌توانست از گوشی‌اش دل بکند نه می‌توانست جواب پدر را ندهد.
ثانیه‌ای درگیر بوده سپس از جا برخاست و از اتاقش خارج شد، به سالن رفته، با خوش‌رویی جواب پدرش را داد:
- جانم بابا؟
سروش حاضر و آماده روبه‌روی دخترش ایستاد و با اشاره به خودش گفت:
- چطورم؟
لبخندی زده و به سر تا پای پدر که برعکس خودش قدی بلند و هیکلی متناسب داشت نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
42
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- خوب رفتم، از هفت هشت تا از مغازه دارای طبقه اول، دوم و سوم پرسیدم، باورت میشه همشون از خوبی ها و آقاییش می‌گفتن؟
نگاهش را پایین رانده و نچی کرد.
- ولی خوب حالا اگه خونشون بلد بودیم هم بد نبود!
مردد خیره سوگل شد، دهانش را باز کرد چیزی بگوید اما پشیمان گشت.
سوگل فهمید، دستان سونیا را گرفته از او خواهش کرد حرفش را بزند. عموزاده نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت ادامه حرفش را نیز بگوید.
- بین این همه تعریف؛ فقط یه نفر بر خلاف بقیه حرف زد.
سوگل ترسید، کف دستش را بر ران پایش کشید، یک نفر؟ میان ده دوازده نفر؟ مهم بود؟
روی مبل به سوی دختر عمویش برگشته و پرسید:
- چی گفت؟!
سونیا دستی بر بینی قلمی‌اش کشیده چینی به پیشانی بلندش راه داد و گفت:
- چه می‌دونم گفت بداخلاقه، عقده‌ایه! از این حرف‌ها دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
42
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
سوگل با یادآوری سخنان سونیا خنده‌اش گرفته و هر چه که می‌کرد قطع نمی‌شد، هر از گاهی ادای دختر عمویش را درمی‌آورد و دوباره می‌خندید.
سونیا معترض اسم او را صدا زد و رویش را برگرداند، تلویزیون را روشن کرده صدایش را نیز زیاد!
دقیقه‌ای بعد که آرام گرفت، دستی روی شانه‌ی سونیا گذاشت، او بغ کرده به خودش تکانی داد و شانه‌اش را از زیر دست سوگل آزاد ساخت؛ اما سوگل بی‌خیال نشده دوباره ساعدش را روی شانه‌ی دختر عموی نازک نارنجی‌اش که قهرهایش در مقایسه با شیطنت‌هایش دوست داشتنی‌تر بود، قرار داد و گفت:
- سونیا جونم؟!
ولی او به این سادگی‌ها قانع نمی‌شد و سوگل هم به این زودی‌ها تسلیم!
دستش را از روی شانه‌ او برداشت و دور کمرش پیچاند، چانه‌اش را روی شانه‌ی تپل سونیا گذاشت و با نگاه به مژه‌های بلند و حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
14
پسندها
42
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
سونیا نگاهش را از جای خالی پسرک گرفت و عصبی به چشمان آسمانی سوگل دوخت، پس از مکثی؛ دیده‌اش را پایین کشیده و ادامه داد:
- خب، راستش... داشتم به میلاد فکر می‌کردم.
سونیا با شنیدن این سخن از جانب دختر عمویش در آنی اخمش از چهره فراری گشته و بغ کرده پرسید:
- باور کنم؟
سوگل به چشمان سبز او خیره و انگشت‌های کشیده‌اش را درون دستش گرفت، با لبخندی که چشمانش را آبی‌تر از حد معمول نشان می‌داد گفت:
- آره باور کن.
سپس نفس عمیقی کشیده و ادامه داد:
- استرس دارم!
جلوتر راه افتاده سونیا با قدمی خودش را هم قدم او کرد و سوال درون ذهنش را پرسید:
- چرا استرس داری؟
به صورت تپل و سفید دختر عمویش نگاه پاشیده چینی در پیشانی بلندش که به سبب موهایش پوشانده شده بود انداخت و جواب داد:
- نمی‌دونم چه‌جوری فردا جوابش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا