• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,570
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
لباس‌هایش را آویزان کرد و دوباره به سالن برگشت که پدرش از دست‌شویی که آن‌سوی سالن بود خارج شد، با دیدن او شادمان گشت و گفت:
- سلام باباییم!
سروش به سمتش آمده گونه تک دخترش را بوسید و گفت:
- سلام دختر قشنگم کی اومدی؟
- تازه رسیدم بابایی.
- خب پس بریم ببین بابا چه کرده! یه غذای پختم انگشتاتم می‌خوری!
سوگل دستانش را به‌هم زده، به چشمان مهربان و سیاه پدر نگاه کرد و گفت:
- آخ جون چی غذا داریم؟
سروش لبخند عریضی زده و گفت:
- ماکارونی!
سوگل خنده‌اش گرفت، سروش با اخم ساختگی گفت:
- مسخره نکن دیگه همین ماکارونی‌رو خوب درست می‌کنم!
سوگل بشکنی زد و با لبخند گفت:
- منم عاشق همین ماکارونی‌هاتم!
به سمت آشپزخانه‌ای که از کابینت‌های ام در اف پر شده و فرشی گلیمی در آن پهن بود رفتند، سوگل با کمک پدرش میز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تمامِ یک ساعتِ گذشته، گوشی‌اش را جلویش نهاده و منتظر که هر لحظه سونیا تماس بگیرد. دلش هزار راه را پیموده، مغزش هزاران فکر نابجا را به خود راه داده بود؛ استرس بر او غلبه و با خود فکر کرد: «اگه ازش بد بگن؟ اگه برخلاف ظاهرش آدم درستی نباشه؟»
تصمیم گرفت خود شماره سونیا را بگیرد، دست به سوی تلفنش برده اما تا آمد صفحه‌اش را روشن کند، صدای پدر که صدایش میزد به گوشش رسید. نه می‌توانست از گوشی‌اش دل بکند نه می‌توانست جواب پدر را ندهد.
ثانیه‌ای درگیر بوده سپس از جا برخاست و از اتاقش خارج شد، به سالن رفته، با خوش‌رویی جواب پدرش را داد:
- جانم بابا؟
سروش حاضر و آماده روبه‌روی دخترش ایستاد و با اشاره به خودش گفت:
- چطورم؟
لبخندی زده و به سر تا پای پدر که برعکس خودش قدی بلند و هیکلی متناسب داشت نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- خوب رفتم، از هفت هشت تا از مغازه دارای طبقه اول، دوم و سوم پرسیدم، باورت میشه همشون از خوبی ها و آقاییش می‌گفتن؟
نگاهش را پایین رانده و نچی کرد.
- ولی خوب حالا اگه خونشون بلد بودیم هم بد نبود!
مردد خیره سوگل شد، دهانش را باز کرد چیزی بگوید اما پشیمان گشت.
سوگل فهمید، دستان سونیا را گرفته از او خواهش کرد حرفش را بزند. عموزاده نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت ادامه حرفش را نیز بگوید.
- بین این همه تعریف؛ فقط یه نفر بر خلاف بقیه حرف زد.
سوگل ترسید، کف دستش را بر ران پایش کشید، یک نفر؟ میان ده دوازده نفر؟ مهم بود؟
روی مبل به سوی دختر عمویش برگشته و پرسید:
- چی گفت؟!
سونیا دستی بر بینی قلمی‌اش کشیده چینی به پیشانی بلندش راه داد و گفت:
- چه می‌دونم گفت بداخلاقه، عقده‌ایه! از این حرف‌ها دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
سوگل با یادآوری سخنان سونیا خنده‌اش گرفته و هر چه که می‌کرد قطع نمی‌شد، هر از گاهی ادای دختر عمویش را درمی‌آورد و دوباره می‌خندید.
سونیا معترض اسم او را صدا زد و رویش را برگرداند، تلویزیون را روشن کرده صدایش را نیز زیاد!
دقیقه‌ای بعد که آرام گرفت، دستی روی شانه‌ی سونیا گذاشت، او بغ کرده به خودش تکانی داد و شانه‌اش را از زیر دست سوگل آزاد ساخت؛ اما سوگل بی‌خیال نشده دوباره ساعدش را روی شانه‌ی دختر عموی نازک نارنجی‌اش که قهرهایش در مقایسه با شیطنت‌هایش دوست داشتنی‌تر بود، قرار داد و گفت:
- سونیا جونم؟!
ولی او به این سادگی‌ها قانع نمی‌شد و سوگل هم به این زودی‌ها تسلیم!
دستش را از روی شانه‌ او برداشت و دور کمرش پیچاند، چانه‌اش را روی شانه‌ی تپل سونیا گذاشت و با نگاه به مژه‌های بلند و حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
سونیا نگاهش را از جای خالی پسرک گرفت و عصبی به چشمان آسمانی سوگل دوخت، پس از مکثی؛ دیده‌اش را پایین کشیده و ادامه داد:
- خب، راستش... داشتم به میلاد فکر می‌کردم.
سونیا با شنیدن این سخن از جانب دختر عمویش در آنی اخمش از چهره فراری گشته و بغ کرده پرسید:
- باور کنم؟
سوگل به چشمان سبز او خیره و انگشت‌های کشیده‌اش را درون دستش گرفت، با لبخندی که چشمانش را آبی‌تر از حد معمول نشان می‌داد گفت:
- آره باور کن.
سپس نفس عمیقی کشیده و ادامه داد:
- استرس دارم!
جلوتر راه افتاده سونیا با قدمی خودش را هم قدم او کرد و سوال درون ذهنش را پرسید:
- چرا استرس داری؟
به صورت تپل و سفید دختر عمویش نگاه پاشیده چینی در پیشانی بلندش که به سبب موهایش پوشانده شده بود انداخت و جواب داد:
- نمی‌دونم چه‌جوری فردا جوابش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
ساعت روی دیوار پشت تلوزیون یک بامداد را نشان می‌داد. سوگل جلوی تلوزیون روی پای سونیا خوابش برده ولی هنوز سروش برنگشته بود، سونیا هم خسته از نشستن کم کم داشت چرت میزد.
***
در سالن را آهسته گشوده و وارد شد، طول راهرو را که طی کرد سونیا را دید، برادرزاده‌اش که به سوی در چرخیده بود با دیدن او لبخندی زده و گفت:
- سلام عمو.
- سلام عمو جان.
نگاهی به سوگل انداخته و روبه سونیا ادامه داد:
- سوگل خیلی وقته خوابیده؟
سونیا دیده به چهره غرق در خواب و مژه‌های پرپشت سوگل روانه ساخته به معنای مثبت سر تکان داد.
کش و قوسی به تنش داده، سر سوگل را از روی پایش بلند کرد و کوسنی را برای جایگزینی پایش برگزید، لبخندی زده روبه عمویش ادامه داد:
- خب، عمو جون شمام اومدید، سوگلم دیگه تنها نیست، من برم.
سروش به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
سونیا را به خانه‌اشان رسانده و حالا در راه برگشت بود، خیابانِ نزدیک منزل خودش را طی می‌کرد که تلفنش زنگ خورد، به گوشی که جلوی کیلومتر شمار قرار داشت نگاه انداخته سپس با خوشحالی جواب داد:
-به به آقا بنیامین گل، چطوری؟
- خوبم سروش جان. خودت چطوری؟
از پیچ خیابان عبور کرده جواب داد:
- منم خوبم، تازه از مهمونی دارم به خونه میرم.
- خوبه. سوگل چطوره؟
- اون هم خوبه.
سیگارش را لبه تراس اتاقش خاموش کرده و ادامه داد:
-راستش سروش جان زنگ زدم برا اون قضیه.
سخنش سروش را به فکر فرو برد، ولی متوجه منظور بنیامین نشد، به همین خاطر دنده را عوض کرده با اخمی که به صورتش هجوم آورده و نشان دهنده سوالش بود پرسید:
- کدوم قضیه؟
بنیامین ته مانده سیگارش را همان جا گذاشته و دانه‌ای دیگر را از جعبه مشکی رنگش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
صدای پدرش را که شنید چشم گشود، اتاقش پنجره‌ای به سمت حیاط داشت، ولی این وقت صبح آفتابِ درون آن حیاط هم خیلی کم بود چه برسد به اتاق او. در جایش نشسته و دستی به صورتش کشید. جواب داد:
- جانم بابا؟!
سروش به در مشکی رنگ اتاق دخترش رسیده و با لبخندی به چهره خواب آلودش گفت:
- پاشو بابا، باید بری سرکار، دیرت میشه‌ها!
از جایش بلند و از پدر تشکر کرد، سروش لبخند زده، دستی بر دماغ نه چندان کوچکش کشید و از اتاق بیرون رفت.
سوگل مشکوک شد، پدرش دیشب و امروز به طرز عجیبی، زیادی خوشحال بود، حالا چرایَش را، سوگل نمی‌دانست!
از دستشویی که برگشت پدر را مشغول چیدن میز صبحانه دید؛ سروش طی چند سالِ نبودِ همسر مهربانش، برای خود کدبانویی شده بود. اما هر وقت دست به ظروفی که خانمش با آنها کار می‌کرد، میزد به یاد او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
پس از پوشیدن لباس، ساعت مچی اسپرتش را به دست کرده و موهای جلوی صورتش را زیر مقنعه‌اش تنظیم.
به سمت کیفش رفته، برداشتش و کلید و گوشیش را در آن قرار داد.
از اتاق که خارج گشت، سروش جلوی در ورودی سالن منتظرش بود، به سمت جاکفشی گام نهاده؛ کفش‌هایش را در آورد و روبه پدرش گفت:
- بابا چرا هنوز نرفتی؟
- منتظر تو بودم نورِ دیده.
در حالی که بند کفش‌های پاشنه‌دارش را می‌بست، سرش را بلند کرد و گفت:
- من خودم می‌رفتم!
سروش جلوتر از او راه افتاد، دستی بر کرواتش کشیده گفت:
من که دارم میرم، تورو هم می‌برم دیگه.
سوگل حرف دیگری نزده و در کنار پدر درون ماشین جا گرفت. سروش ماشین را از حیاط خارج کرده دوباره پیاده شد تا در را ببندد.
***
محل کارش زیاد شلوغ نبود و فقط سه الی چهار نفر در آن حضور داشته روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
سوگل عصبی از اتاق بنیامین خارج شد و به سمت میز خودش که روبه روی اتاق رییس بود رفت.
با اخم صندلی را کمی عقب داده نشست، سونیا هر دم بیشتر از حرکات سوگل حیران شده و در فکر فرو می‌رفت، صندلیش را سُر داد و به او نزدیک گشت. پرسید:
- سوگل؟ خوبی؟ چرا یهو این‌قدر اخمالو شدی؟ بنیامین چی بهت گفت؟
اما او انقدر خشمگین بود که حتی جواب سونیا را نداد، از عصبانیت خطی افقی پیشانیش را بوسه می‌زد. آرنجش را روی‌میز گذاشت و دیدگانش را تکیه به کف دست‌هایش داد. سونیا بیشتر از این پاپیچ سوگل نشده مجبورا به سوی میز خودش رفت.
او واقعاً از بنیامین خوشش نمی‌آمد، مرد مذکور از همان اول در همه کارهای او دخالت می‌کرد و حتی یکی از شرایط سوگل برای شروع رابطه را نیز نداشت.
از شدت حرص بدنش داغ کرده بود، دستی به صورت ملتهبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

عقب
بالا