• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 70
  • بازدیدها 1,570
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
میلاد حدس میزد صحبت امین درباره سوگل باشد، اگر نبود پس خواهرش آنجا چی می‌کرد؟
اخمی پرسشی صورتش را نوازش کرده، پرسید:
- درباره چی؟
امین لبخندی به چشمان آشفته میلاد زد و گفت:
- نگران نباش چیز بدی نیست!
اما حال میلاد پریشان بود و دل‌شوره بدی به جانش ریزان. جلو رفته بازوهای امین را در دست گرفت و گفت:
- امین، بگو چی می‌خوای بگی. نکنه درباره سوگله؟
امین از این حجم استرس میلاد متعجب شده دست راستش را روی دست چپ او گذاشت و آرام گفت:
- میگم بهت بزار به مغازه من برسیم.
میلاد اوفی گفته و دستانش را از بازوهای او جدا کرد. گفت:
- تو برو من مغازه رو ببندم میام.
- بذار باز باشه شاید مشتری بیاد.
میلاد زهر خندی زده و جواب داد:
- دلم خوش نیست. حالا بیام جواب مشتری رو هم بدم؟!
شانه‌ای بالا انداخته همانطور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
ده دقیقهٔ بعد مشتری پول کفش را حساب کرده و رفت، ده‌دقیقه‌ای که برای میلاد عمری گذشت.
امین دوباره به کنارش برگشت، روبه‌رویش نشست و به چشمان منتظر او زل زد، استکانی چای برای خودش و میلاد پر کرده ادامه داد:
- گفت که جواب سوگل…
صدای امین در مغزش اکو وار پخش می‌شد، مانند کسی که از زیر دریا با تو حرف بزند.
پس حدسش درست بود، آمد که جواب منفی سوگل را به او برساند. چگونه به نبود سوگل عادت می‌کرد؟
با بشکن امین که جلوی صورتش زده شد به خودش آمد و پرسید:
- هان؟ چیزی گفتی؟
- میگم بهم گفت جواب سوگل مثبته. فقط ظهری مجبور شده با بنیامین...
باز هم گوش‌هایش از شنیدن هر کلامی ناتوان گشته و اینبار این جمله در ذهنش، چندصد بار، پشت سر هم، جمله قبل تمام نشده برای بار دیگر تکرار می‌شد. «جواب سوگل مثبت است.»
جمله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سریع از ماشین پیاده شده، درش را قفل کرد؛ به سمت در ورودی رفت و آیفون را به صدا در آورد.
در که باز شد، دسته‌اش را در دست گرفت و به سمت داخل هلش داده وارد شد. عرض حیاط موزاییک شده خانه عمویش را گذراند و با خوشحالی بوی گل‌های درون باغچه کوچک‌شان را به ریه‌هایش کشید.
جلوی در سالن کفش‌هایش را از پا خارج کرده و داخل شد. سروش را دید که کنار درِ اتاقِ سوگل ایستاده و با لبخند همیشگی‌اش به او زل زده بود.
جلو رفت، سلام کرد و دست دراز شده عمویش را نرم در دستش گرفت. پرسید:
- خوبی عمو جون؟
سروش دستش را عقب کشید و محزون جواب داد:
- خوبم عمو، تو خوبی؟
سونیا با لبخند شادمانی سری تکان داده و گفت:
- اوهوم. عمو چقدر آخه این باغچتون خوشگله! پر از گل‌های رنگارنگ.
سروش آهی کشیده و غمناک ادامه‌داد:
میدونی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
سروش که رفت، سونیا به سمت در اتاق سوگل قدم برداشت و دوتا تقه به آن درِ قهوه‌ای زد.
چند ثانیه‌ای گذشت ولی هیچ صدایی از سوی سوگل نشنید، باردیگر در زده و اینبار اسمش را نیز نوا داد؛ دستگیره در را فشرد و به داخل هلش داد، باز نشد و راه ورودش بسته ماند.
بار سوم که سونیا صدایش زد، شنید و از جایش برخواست. آن‌قدر ذهنش درگیر چند ساعت پیش بود که صدایی درون گوشش جمع نمی‌شد.
سرگیجه داشت، با کمک دیوار به سمت در رفت. از پدرش دلخور بود، اما سونیا محرم اسرارش نام داشت. به در رسیده کلید را در قفل چرخاند و بازش کرد.
چشمانش را ثانیه‌ای روی‌هم فشرده و دوباره به سمت تختش راه افتاد. سونیا نیز وارد شد و پشت سرش در را بست.
سونیا خود را به سوگل رساند و کنارش روی تخت نشسته به چهره غم بار او زل زد. دستی روی پای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
- آروم باش فدات شم، من الان پیشش بودم.
ذوقی از میان آن‌همه اشک، خودش را به ردیف جلوی درون مردمک چشمانش رساند. خود را کمی از سونیا فاصله داد. دریای چشمانش را در چمن‌زار دیده او ریخته ناباور پرسید:

- جد...دی؟ حالش چطور بود؟
صورتِ رنگ پریدهٔ سوگل را با دو دستش قاب گرفت و با انگشت‌های شصتش دانه‌های مرواریدِ غلتانِ روی گونه‌اش را پاک کرده با ناراحتی گفت:
- خوب، راستش، اونم حال خوشی نداشت.
سوگل چشمانش نیز گوش شده، به لب‌های سونیا زل زد و منتظر ماند.
- البته من با دوستش صحبت کردم، خودش توی مغازه‌اش یه گوشه نشسته بود.
سرگیجه‌اش شدیدتر شده، حالت تهوع هم به‌آن اضافه‌شده بود، حال میلاد نیز خوب نبوده و او باعث این حالش بود.
حق داشت اگر نفرینش می‌کرد، البته اگر دلش می‌آمد. اما واقعا عاشقی پیدا می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
سونیا به سرعت به اتاق سروش رفته و دستگاه فشار خون را برداشت.
سروش دستگاهِ دیجیتال را به دور مچ دخترش بست و در همان حال زیر لب رو به سوگل پرسید:
- آخه چرا یهو این‌جوری شدی؟
سونیا که سخن عمویش را شنید، کنار تخت سوگل روی دو زانو نشسته و جواب او را داد:
- بنظرم بخاطر فشار روحیه!
سروش نگاه مشکی‌اش که رگه‌هایی از شک واردش شده بود را به سونیا دوخت و سونیا بی‌حرف رویش را از سروش گرفته به سوگل خیره شد.
فشار خون سوگلذخیلی پایین بود و این را دستگاه تذکر داد، سروش از جا برخواست و سونیا دست دختر عمویش را درون دستان خود گرفت.
دلش برای دلِ عاشق شدهٔ او می‌سوخت. رفیق مهربانش همیشه از این روز می‌ترسید، از خواستگاری بنیامین واهمه داشت.
هیچ وقت علاقه‌ای به بنیامین نداشته و در طی چند روز عاشق سینه‌چاک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
سروش به اتاق سوگل برگشت، وقتی چشم‌های باز دخترش را دید انگار دنیا را به او داده باشند خوشحال شد.
به سمت سوگل رفت و کنارش سر جای سونیا که بلند شده بود نشست. به گوی‌های آبی دخترش زل زده دستی روی موهایش کشید، تبسمی لبان نازکش را از هم فاصله داد.
-بهتری باباجان؟
با لبخند سری برای پدر نگرانش تکان داد. قصد کرد بلند شود؛ پدر نیز کمکش کرده پشت کمرش بالشی قرار داد. به فرزندش نزدیک‌تر شد و نرم در آغوشش کشید، موهای همه‌کسش را نوازش کرد و بعد از نفس راحتی گفت:
- خیلی ترسیدم چیزیت بشه سوگلم.
دست راستش را روی کتف پدر گذاشته کمی نوازش کرد.
- خوبم بابایی.
از دخترش فاصله گرفت، کمی ابروانش را بالا فرستاد و گفت:
- بنیامین تا فهمید چی شده می‌خواست بیاد ببینتت، ولی گفتم بذاره یه وقت دیگه. فعلا می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
یک بوق، دو بوق، بوق سوم کامل نشده صدای امین در گوشی پیچید:
- الو؟!
اضطراب باعث پریدن آب دهان در گلویش و به سرفه افتادنش گشت.
- سلام... آقای مختاری. من سونیا هستم، دختر عموی سوگل.
امین که زیادی منتظر مانده بود، تا او را شناخت عصبی پرسید:
- خانم شما کجا موندین؟ قرار شد نیم ساعت بعدش تماس بگیرین، الان از اون موقع چقدر می‌گذره؟
کنار دیوار ایستاد. شرمگین لبش را به میان دندان‌هایش کشیده و گفت:
- درسته، معذرت می خوام. فراموش کردم زنگ بزنم.
- یعنی چی که فراموش کردید؟!
چشم چرخاند و به درختان سر به فلک کشیده درون حیاط خیره شد.
- راستش آقای مختاری، من از پاساژ مستقیم اومدم خونه عموم، ولی حال سوگل یکم بد شد، نگران بودم، فراموشم...
ناگهان بجای صدای امین صدای ترسیده میلاد به گوشش رسید و حرفش را نیمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
سونیا به سوگل زل زده با لبخندی ملیح گفت:
- همیشه همین‌طوری بخند سوگلی، من دوست ندارم خواهریم رو ناراحت و گریون ببینم.
و اینبار سونیا بود که محکم سوگل را در آغوشش کشید. واقعا که خدا هرکس را دوست داشته به او خواهر داده، تا حرفهایی که نمی‌تواند را به او بزند! حتی حرف‌هایی که گفتنش برای خودش هم سخت است.
از یکدیگر که جدا شدند، سونیا دستی بر شانه سوگل گذاشته و با شکر خندی گفت:
- تو بشین من برم برات یه چیز مقوی درست کنم.
دست دخترعمویش را فشرده چشم‌هایش را روی‌هم گذاشت و سونیا که رفت دوباره سرجایش دراز کشید.
***
میلاد انتظار تماسی از سمت سونیا را می‌کشید و هنوز هم در مغازه امین حضور داشت. چند تایی مشتری برای فروشگاهش آمد ولی آنقدر انتظار برایش طاقت‌فرسا شده بود که از جایش تکان نخورده و هنوز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
70
پسندها
85
امتیازها
148
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
-می‌گم میلاد نکنه، نکنه بازهم مثل صبح سر کارمون گذاشته باشن؟!
میلاد با شنیدن سخنش اخمی کرده و گفت:
- چه حرفیه میزنی امین؟!
ولی حرف کار خودش را کرده بود، حال بدش دوباره برگشته ترس به قلبش تزریق کرد. اگر حرف‌های امین راست باشد چه؟ یعنی امکان داشت بازهم قلبش را به بازی گرفته باشند؟! این‌بار تحمل شکست خیلی سخت تر بود!
دستی به‌صورت عرق کرده از استرسش کشید و نگران به امین نگاه روانه ساخت.
همان لحظه بود که گوشی‌امین زنگ خورد، میلاد هیجان‌زده از جا برخاست و به صفحه‌ی گوشی امین زل زد اما با دیدن اسم و عکس، دوباره پوکر سر جایش برگشت. امین از حال او ناراحت شده گوشی‌اش را برداشت و جواب همسرش را داد:
- سلام الی.
-…
- خوبم تو خوبی؟ اهورا خوبه؟
-…
- چی می‌خواد؟

- گوشی رو بده بهش باهاش حرف بزنم.
تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا