• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جانْفزا | محدثه اکبری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mmmahdis
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 1,958
  • کاربران تگ شده هیچ

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
و خجول ادامه داد:
- ببخشید، امروز خیلی ترسوندمتون.
سروش نگاهی مملوع از عشق و مهر به تک دخترش انداخته در جواب گفت:
- الان ک حالت خوبه، خیالم راحته باباجان.
در همین لحظه سونیا از سالن خارج شد و سینی چای را مقابل سوگل و سروش گذاشت، جواب مادرش را هم در همان حین داد:
- حالا چی شده مامان خانم؟ چرا دوباره اون دوتا رو دعوا می‌کنی؟
صدای عصبی مادرش بازهم به گوشش رسید.
- کور شدن بخدا، بیست چهار ساعته تو اون گوشی، تِک تِک پیام میدن و فوتبال بازی می‌کنن.
سونیا خواست مادرش را دل‌داری بدهد که یکدفعه سرِ اسلحهٔ عصبانیت مادر به سمت او چرخیده، داد زد:
- از دست تو بیشتر عصبی‌ام ها! این‌همه کار سرمن ریخته، بعد تو پاشدی کجا رفتی؟
سونیا چشمانش از تعجب گشاد شده و دهانش مات؛ به سوگل و عمویش که آن‌ها نیز حیران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
سونیا «چشم» بلندبالایی تحویل مادرش داده و گوشی را قطع کرد. به سوی سروش رو برگردانده با لبخند گفت:

- اینم چاییِ خوش‌طعمِ سونیا ریز!

سروش خم شده استکانی چای در دست گرفت و به سمت دهانش برد. سوگل قندی از قندان بلورین برداشت، به چند تکه ریز تقسیمش کرد و کوچک ترین قسمتش را به سوی پدرش گرفت. برای خود و دخترعمویش نیز چای برداشته و به خود لذت گرمایش را هدیه داد.

سونیا جرعه‌ای از چای گرمش را خورد، قند را به گوشه دهانش رانده و رو به پدر دختر روبه رویش گفت:

- راستی! امشب خالم اینا خونمون دعوتن. مامان گفت بگم شما هم بیاید.

سروش استکان چای را داخل سینی برگرداند و پاسخ داد:

- خیلی ممنون عموجان! ان‌شاءالله یه شب دیگه، الان خاله ات اینا میان، مزاحم نمی‌شیم.

سونیا اخم کرده و معترض گفت:

- خوب بیان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
سونیا که آماده شد، به سوی سوگل رفته و گونه اش را بوسید.

- من زودتر میرم تا کمک مامانم کنم.

به سوی در رفته و قبل از خروج به سوی سوگل برگشت و گفت:

- شب میبینمت.

سوگل بی حرف سر تکان داد و به سمت کمدش رفت. از بین لباس‌های مجلسی‌اش که از قسمتی جداگانه در کمد برخوردار بودند، دامنی نیم کلوش که تا ساق پایش می‌رسید و طرح چهارخانه داشت به علاوه جوراب‌شلواری مشکی رنگی برداشت. کمربند پهن دامن به علاوه شومیز صورتیش را نیز در دست گرفت و در آن را بست.

به سمت میز آرایشش رفت، باید به‌صورتی رنگ‌ِ پریدهِ صورتش را زیر کرم پودر مخفی می‌کرد، کمی ریمل و رژ صورتی تکمیل کننده آرایشش بود.

موهای بلندش را شانه زده و دم‌اسبی بست. جلوی آن ها را نیز به‌صورت فرق کج حالت داد.

مانتوی حریر مشکی‌اش را روی شومیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
سروش ماشین را جلوی خانه برادرش پارک کرد و هر دو پیاده شدند، به سمت آیفون رفته و سروش دکمه‌اش را فشرد. ثانیه‌ای بعد صدای جمیله مادر سونیا در فضا پخش گشت که گفت:

- سلام. بفرمایید.

و دکمه دربازکن را زد، سروش در را هل داده و منتظر ماند تا اول دخترش وارد شود. هر دو شانه به شانه هم از راهروی خانهٔ دربه حال حامد گذشتند و به‌ درِ چوبی سالن رسیده، سوگل دستگیره‌اش را کشید و باهم وارد شدند.

جمیله خانم از آشپزخانه که روبه‌روی در بود خارج شد و جلو آمد، دست سوگل را گرفته صورتش را بوسید.

- سلام زن‌عمو.

سوگل نیز صورت اورا بوسیده جواب گرفت:

- سلام سوگل جان، خوبی؟

فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. تا میلاد را نمی‌دید حالش خوبِ خوب نمی‌شد، این ترس داغش می‌کرد، ترس این‌که میلاد را دیگر نداشته باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
سونیا شاکی نچی گفته و بلند شد. نگاه سوگل روی پدر لغزیده و بازهم در بحر فکر و خیال غوطه‌ور گشت. امکان داشت پدرش برای ازدواج با بنیامین مجبورش کند؟ او بنیامین را نمی‌خواست، اگر پدرش از او اینکارا خواهش می‌کرد چه می‌گفت؟ اگر میلاد هنوز هم خواهان ازدواج با او باشد سروش اجازه خواستگاری می‌داد؟!

نامش که توسط سونیا نوا پیدا کرد به خود آمد.

- سوگل؟! کجایی؟

دیده از پدر پس گرفت و سونیا را دید که سینیِ شربت به دست روبه‌رویش ایستاده. چشمانش را برهم گذاشته و لیوانی برداشت، سونیا شربت را برای برادرانش نیز تعارف کرد و بعد در کنار سوگل جای گرفت. دستانش را در سینه قفلِ هم کرد و با اخم ساختگی از سوگل پرسید:

- سوگل این چه تیپیه زدی؟

از سوال دختر عمویش متعجب شد، اول نگاهی به تیپ خود انداخت و بعد به پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
لیوان خالی از شربت را روی میز برگردانده و به سروش که از پسر‌های برادرش سوالی پرسید نگاه کرد.
- امسال کلاس چندم می‌رین؟
کسری در جواب دادن از یاشار پیشی گرفته و جواب داد:
- هفتم.
تا خواست ادامه بدهد و سال تحصیلی برادرش را نیز بگوید، یاشار سریعا گفت:
- منم میرم چهارم.
سوگل لبخند به لب از جا برخواسته، مانتویش را از تن خارج کرد و روی دسته مبل قرارش داد. همان لحظه در سالن توسط حامد باز شده و چهره‌اش نمایان؛ سوگل قدمی جلو رفته و به عمویش سلام داد.
حامد داخل آمد و لبخندی تصنعی به سوگل پاشاند، دست‌دراز شده برادرزاده‌اش را در دست فشرد و بعد از احوال‌پرسی با او به سمت سروش رفت.
سونیا از آشپزخانه خارج شد و با شادی به پدرش سلام کرد، سوگل به سمت او رفت و جلوی در وقتی که جواب سلامش را گرفت با هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
صدای زنگ آیفون توجه همه را به خود جلب کرد و بعد از زمان کوتاهی صدای یاشار آمد که با خوشحالی گفت:
- آخ جون خاله اینا اومدن.
هر دو بلند شده، دست‌هایشان را آب کشیدند و به بیرون از آشپزخانه رفتند. جمیله خانم و حامد برای استقبال از مهمانانشان جلوی در ورودی ایستاده و سروش کمی عقب‌تر، کنار مبل سه‌نفره.
فاطمه خانم به‌همراه همسرش آقای افضلی و تک پسرشان امیرمهدی مسافت چهار متری راهرو را گذرانده، وارد شدند. فاطمه با خواهرش روبوسی کرد و با حامد خان احوال‌پرسی. جلو آمده سونیا را نرم در آغوش کشید.
از چشمانش مشخص بود که چقدر او را دوست دارد، سوگل که کمی با آن ها فاصله داشت، خیره به آن دو با خود گفت:
«اگه سونیا با امیرمهدی ازدواج کنه، حتما خوش‌بخت می‌شه.»
خاله خانم بعد از بوسیدن صورت سونیا، به سمت سوگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
جمیله خانم با دیدنشان لبخندی زده و گفت:
- کجا رفتین بچه‌ها؟
سپس رو کرده به سونیا و ادامه داده:
- سونیا دیروز تو نبودی می‌گفتی دلت برا خاله تنگ شده؟
هر دو نگاهی به‌هم انداختند، سونیا حرف مادرش را تایید کرد و لبخندزنان با سوگل جلو رفته روی مبل دونفره‌ای که روبروی مبل تک‌نفره امیرمهدی بود نشستند. جمیله خانم با خنده‌رو به خواهرش ادامه داد:
-نمی‌دونم چی دارن بهم بگن. هر روزم همدیگه رو می‌بیننا! ولی حرفاشون تمومی نداره.
هر دو ریز خندیدند، فاطمه خانوم با نگاهی به آن‌ دو، لبانش را به قوس لبخند دعوت کرده و جواب خواهرش را داد:
- جوونن دیگه!
زن‌عمو سری تکان داد و رو به سوگل گفت:
- میوه بردار دخترم.
تشکر کرده و سیبی در پیش‌دستیش گذاشت و به حرف‌های بقیه گوش سپرد.
***

گوشی سونیا که زنگ خورد، سوگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
سونیا منظورش را متوجه نشد. برای چه تشکر می‌کرد؟ او که چیزی نگفته یا کاری نکرده بود. پرسید:
- برای چی؟
- به‌خاطر این‌که برای سوگلِ من خواهری می‌کنید.
از لفظ «سوگلِ من»خوشش آمد. در دل گفت: «کاش سریع‌تر صبح برسه تا سوگلم از موندگار بودن میلاد مطمعن بشه.»
جواب داد:
- خواهش می‌کنم. شما هم قول بدید که خواهرم هیچوقت از سمت شما غمگین نشه!
با یادآوری نقشه‌هایی که برای خوشبختی سوگل کشیده بود، لبخندی زده و در جواب سونیا گفت:
- سوگل جونِ منه. اگر روزی خوشحال نباشه اون روز روز مرگ منه.
***

از جا بلند شد و به سوی کتابخانه بزرگ درون سالن رفت، دستش را کمی بالا برده تا کتاب مورد نظرش را بردارد، اما درد کتفش باعث آخ عمیقش گشت، روناک که صدایش را شنید نگرانی به دلش راه یافت، هنوز هم کتف پسرش درد داشت. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mmmahdis

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/25
ارسالی‌ها
84
پسندها
88
امتیازها
178
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
بی‌سروصدا صبحانه‌اش را خورد و برای پدرش نیز گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش برگشت. موبایلش را که در حال زنگ خوردن بود، سریع جواب داد تا پدرش از صدای بلند آن از خواب بیدار نشود.
- جانم سونیا؟!
و سونیا بود که بدون هیچ حرفی مستقیم رفت سر اصل مطلب.
- بیداری؟! حاضر باش دارم میام دنبالت.
تا سوگل خواست اعتراض بکند که خودش می‌رود تلفن را قطع کرده بود، شانه‌ای بالا انداخت و با خنده سری تکان داد. به سمت کمدش رفت و مانتوی تابستانه‌ای که رنگ سبز فیروزه‌ایش را خیلی دوست‌داشت پوشید، شلوار لی مشکی و شالی ست با آن را برداشته و در کمد را بست.
خواست کیفش را از کمد بردارد که تلفنش برای بار دوم شروع به زنگ زدن کرد، دکمه اتصال را فشرد و جلوتر از سونیا گفت:
- آماده‌ام بابا، آماده‌ام.
سونیا سخنش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا