• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آلکتو | هستی برخورداری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع _Hasti_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 398
  • کاربران تگ شده هیچ

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
کفش‌هاش را در اورد و با دو خودش را به خانه رساند و باصدای تقریبا بلندی گفت:
-زینب.
جوابی که نشنید بلند تر صدایش کرد.
-زینب خوابیدی؟
کیف و پالتوش را روی دسته ی مبل انداخت .
-چیشده؟
نگاهش به قیافه خواب آلود زینب که افتاد جلو رفت و باذوق فریاد زد:
-فکرکنم عاشق شدم .
زینب خواب آلود به شانه اش زد تا کنار رود و روی مبل نشست .
-دقیقا هفت ماه پیش که شروع به کار تو اون هتل کردی هم همین و گفتی.
کنارش نشست و با جمع کرد پاهایش گفت:
-نه زینب اینبار واقعا عاشق شدم.
خودش را جلو کشید و گفت:
-می‌تونستی فردا از عشق و عاشقیت بهم بگی.
پالتو و کیفش را برداشت و به سمت اتاقش رفت ..
-تا صبح نمی‌تونستم صبرکنم..
زینب پشت سرش داخل اتاق شد.
-خب چی شد‌؟
با بدجنسی نگاهی به زینب که حالا خواب از سرش بریده بود انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

_Hasti_

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
17/1/25
ارسالی‌ها
102
پسندها
292
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
برق چشمانش لحظه ای خاموش نمی شد ‌...خوشحال بود خوشحال تر از هر زمان دیگری در زندگیش خوشحال تر از زمانی که به کانادا مهاجرت کرد خوشحال تر از زمانی که برای اولین بار قدم در دانشگاه گذاشت.
***
چوب بیلیارد را تنظیم کرد و چشمانش را ریز کرد توپ سفید را محکم زد و توپ به توپ دیگری خورد و داخل سوراخ افتاد.
لبخندی زد
-حسابی پیشرفت کردی ایپک‌.
خندید و با کوبیدن به بازوی ویلیام در جواب ترسا گفت:
-مربی خوبی داشتم.
باصدای پیامک گوشیش چوب را به دیوار تکیه داد و موبایلش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید .
هنوز هم نامش را تغییر نداده بود.
قبل از اینکه پیامش را باز کند نامش را بهSتغییر داد و بعد پیام را باز کرد
-کیه؟
جواب ویلیام را نداد...
-خوب استراحت کردی؟
چشمانش برقی زد و لبخندی دندان نما روی لب هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _Hasti_
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dina.H.89

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا