- تاریخ ثبتنام
- 17/1/25
- ارسالیها
- 102
- پسندها
- 292
- امتیازها
- 1,153
- مدالها
- 3
سطح
2
- نویسنده موضوع
- #11
کفشهاش را در اورد و با دو خودش را به خانه رساند و باصدای تقریبا بلندی گفت:
-زینب.
جوابی که نشنید بلند تر صدایش کرد.
-زینب خوابیدی؟
کیف و پالتوش را روی دسته ی مبل انداخت .
-چیشده؟
نگاهش به قیافه خواب آلود زینب که افتاد جلو رفت و باذوق فریاد زد:
-فکرکنم عاشق شدم .
زینب خواب آلود به شانه اش زد تا کنار رود و روی مبل نشست .
-دقیقا هفت ماه پیش که شروع به کار تو اون هتل کردی هم همین و گفتی.
کنارش نشست و با جمع کرد پاهایش گفت:
-نه زینب اینبار واقعا عاشق شدم.
خودش را جلو کشید و گفت:
-میتونستی فردا از عشق و عاشقیت بهم بگی.
پالتو و کیفش را برداشت و به سمت اتاقش رفت ..
-تا صبح نمیتونستم صبرکنم..
زینب پشت سرش داخل اتاق شد.
-خب چی شد؟
با بدجنسی نگاهی به زینب که حالا خواب از سرش بریده بود انداخت...
-زینب.
جوابی که نشنید بلند تر صدایش کرد.
-زینب خوابیدی؟
کیف و پالتوش را روی دسته ی مبل انداخت .
-چیشده؟
نگاهش به قیافه خواب آلود زینب که افتاد جلو رفت و باذوق فریاد زد:
-فکرکنم عاشق شدم .
زینب خواب آلود به شانه اش زد تا کنار رود و روی مبل نشست .
-دقیقا هفت ماه پیش که شروع به کار تو اون هتل کردی هم همین و گفتی.
کنارش نشست و با جمع کرد پاهایش گفت:
-نه زینب اینبار واقعا عاشق شدم.
خودش را جلو کشید و گفت:
-میتونستی فردا از عشق و عاشقیت بهم بگی.
پالتو و کیفش را برداشت و به سمت اتاقش رفت ..
-تا صبح نمیتونستم صبرکنم..
زینب پشت سرش داخل اتاق شد.
-خب چی شد؟
با بدجنسی نگاهی به زینب که حالا خواب از سرش بریده بود انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.