• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ردِ نبودنت | نفس شاهپوری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع nafas.sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 303
  • برچسب‌ها
    اجتماعی
  • کاربران تگ شده هیچ

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کدنظارت:۶۱۹
ناظر: Abra_. Abra_.


نام داستان: ردِ نبودنت
نام نویسنده: نفس شاهپوری
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
او ناگهان ناپدید شد...
تنها یک پرونده مانده بود، پر از سوال‌هایی بی‌جواب و سکوتی سنگین.
سال‌ها بعد، بازگشتی اتفاق می‌افتد، اما هیچ‌چیز مثل قبل نیست.
دختری که یاد گرفته بدون پدر زنده بماند، حالا با مردی روبه‌روست که همه‌چیز را از دست داده.
چه کسی باید بخشیده شود؟ و آیا حقیقت اصلاً قرار بوده فاش شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

Abra_.

مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
111
پسندها
1,561
امتیازها
9,653
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • مدیر
  • #2
1000041330 (1).jpg
"والقلم و مایسطرون"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] nafas.sh

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
سال‌ها پیش، کسی رفت، بدون خداحافظی.
خانه در سکوت فرو رفت، رادیو خاموش شد، حرف‌ها ناتمام ماند.
حالا بازگشت اتفاق افتاده، اما نه برای کسی که منتظر بود.
این داستان، نه از عدالت می‌گوید و نه از امید، بلکه از زخمی‌ست که زمان هم فراموشش نکرد.
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
یلدا درحالی که با ناز و آرام خود را به این سو و آن سو تاب می‌دهد، دسته‌ای از گیسوان مشکی‌‌اش که به حالت خرگوشی بسته شده بود را دور انگشت اشاره می‌چرخاند. کلافه شده از انتظار چند ضربه به درب چوبی اتاق می‌زند و با صدایی بلند که سعی دارد به گوش پدرش برسد می‌پرسد:
- بابایی تموم نشد؟ خسته شدم دیگه!
فرهاد نگاهی کلی به اطرافش می‌اندازد و با قهقهه‌ای بلند برای حرصی کردن دخترکش جواب می‌دهد:
- وای دختر تو چقدر کم صبری، یکم صبر کن تا بتونم یجوری وسایل رو جا به جا کنم که اصلاً نتونی بفهمی.
شیدا با دست‌های کفی از داخل آشپزخانه بیرون می‌آید و با لحنی تهدیدآمیز، اما با رگه‌ای از خنده که گوشه‌ی لبش پنهان شده بود، می‌گوید:
- مرد حسابی انقدر لفتش نده، دختر کوچولوم ممکنه توی این هوای سرد اون بیرون سرما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- وای پلیس اینجا چی‌کار می‌کنه؟
مأمور ارشد، لحظه‌ای در سکوت سنگین کوچه ایستاد؛ سایه‌ی شب هنوز روی دیوارها لمیده بود. دکمه بی‌سیم را رها کرد و با گام‌هایی مصمم به‌سوی در کهنه و فلزی خانه رفت. مشت راستش را بالا آورد، با ضربه‌ای محکم و شمرده بر در کوبید و صدای فلز در دل سحر پیچید.
سینه‌اش را صاف کرد و با صدایی بلند، پرطنین و بی‌تزلزل فریاد زد:
- پلیس هستیم، حکم داریم. لطفاً در رو باز کنین.
صدای او در سکون کوچه طنین انداخت، چنان‌که گویی خود قانون آمده بود تا در را به عدالت بگشاید.
یلدا خشکش زده بود. دست‌هایش هنوز روی نرده‌های ایوان سنگینی می‌کرد، اما بدنش دیگر تاب تاب‌خوردن نداشت. صدای مردانه‌ای که چند لحظه قبل از آن‌سوی درِ حیاط شنیده بود، هنوز در گوشش تکرار می‌شد. پشت درِ اتاق، شیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
نگاهش دوباره به پلیس‌هایی که پشت در ایستاده‌اند می‌افتد؛ تنش در صورت‌هایشان پیداست، انگار فقط منتظر لحظه‌ی اجرا هستند. یلدا قدمی عقب می‌رود، بعد دوباره جلو می‌آید. می‌خواهد مطمئن شود چیزی اشتباه نشده. وقتی باز هم کسی از خانه سراغش را نمی‌گیرد، خودش جلو می‌رود. با سرعت، چند پله‌ی ایوان را پایین می‌دود و به درِ فلزی حیاط، که فاصله‌ی زیادی با پله‌ها ندارد، نزدیک می‌شود. دستان کوچکش را روی دستگیره می‌گذارد، لحظه‌ای مکث می‌کند. چشمش هنوز به درِ اتاق دوخته شده؛ اما هیچ‌کس نمی‌آید. با ترس و تردید، در را باز می‌کند.
- یعنی چی نمی‌دونم؟ کاری کردی یا نکردی؟ اگه نکردی، چرا ترسیدی بری بیرون؟
فرهاد، خیره به صورت رنگ‌پریده‌ی او درحالی‌که خودش هم وضعش بهتر نبود، دستی به ته‌ریشش می‌کشد و با صدایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- فرهاد نصیری؟ حکم بازداشت شما بابت حمل و نگهداری مقدار قابل توجهی ماده‌ی مخدر صنعتی صادر شده. لطفاً همکاری کنید.
فکری که از ذهنش می‌گذرد برای لحظه‌ای لرزه‌ای به جانش می‌اندازد.
- چی؟… من… من نمی‌دونم چی می‌گین… این یه اشتباهه… .
صدایش بیش از آن‌که به اعتراض شبیه باشد، شبیه دعای بی‌صدایی‌ست که دنبال توضیحی در دل خودش می‌گردد. شیدا یک قدم جلو می‌گذارد، نگاهش تیز؛ اما زیر پوستش بغضِ متراکم می‌لرزد.
- فرهاد، داری چی‌کار می‌کنی؟ اینا چی می‌گن؟! واقعاً چیزی هست که من نمی‌دونم؟
فرهاد نمی‌داند چه باید بگوید. هیچ جوابی ندارد. فقط به چهره‌ی دختر کوچکش نگاه می‌کند که کنار چارچوب ایوان ایستاده و چشم‌هایی که حالا دیگر شاد نیستند.
برروی زانوانش می‌نشیند جوری که صورتش مقابل صورت یلدا قرار می‌گیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

nafas.sh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/6/20
ارسالی‌ها
41
پسندها
242
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
شیدا به سختی بغضش را کنترل می‌کند، درحالی‌که می‌داند همه‌چیز از هم پاشیده؛ اما نباید اجازه دهد دخترش بفهمد.
- نه عزیزم… فقط یه سوء تفاهمه… اون زود برمی‌گرده… نترس.
یلدا لب‌هایش را جمع می‌کند، نگاهش جدی‌تر می‌شود:
- پس چرا تو ترسیدی؟
شیدا جا می‌ماند. چند ثانیه طول می‌کشد تا جواب بدهد، با نشاند لبخندی دروغین برروی لبانش سعی می‌کند به دخترکش امید دهد:
- نترسیدم… فقط شوکه شدم.
دختر آهسته از مادر فاصله می‌گیرد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. جای قاب، کنترل و چند وسیله‌ی دیگر که پدر برای بازی عوض کرده بود را خیلی راحت متوجه می‌شود. رد کفش‌ها هنوز روی سرامیک مانده، همه‌چیز فرق کرده؛ حتی بوی اتاق. حالا که پدر نیست، بازی هم انگار تمام شده.
با صدایی که شبیه حرف نیست، شبیه حقیقتی‌ست که تازه کشف شده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Abra_.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا