• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آوای جنگل | فاطمه کشزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fatemeh_keshzadeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 965
  • کاربران تگ شده هیچ

رمان چطور است؟

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- مامانم من هیچ کار اشتباهی...نکرده مامان منو اذیت...نکن.
با این حرفم، ارباب تک‌خندی کرد و با وحشی‌گری بازوی من را بین انگشتانش فشرد .
مادرم مرا از پشت گرفته بود، اما زور مادرم به ارباب نرسید و ارباب من را به گوشه‌ای پرت کرد و لگد محکمی به شکمم زد که از درد جیغی کشیدم و مادرم نیز جیغ بلندی کشید و پاهای ارباب را گرفت و با گریه و زاری گفت:
- ولش كن كثا**فت، ولش کن.
ارباب صورتش را برگرداند و از یقه مادرم گرفت که جیغ و فریاد مادرم بیشتر شد.
دیگر توانی در این جثه کوچکم نمانده بود. نفس نفس میزدم.
فقط رو به ارباب زجه میزدم و یک حرف را میزدم:
- مامانم رو ول کن.
اما انگار گوش‌های ارباب کر بود و صدای ما را نمی‌شنید. ارباب بی‌رحمانه مادرم را روی زمین کشید و به سمت اتاقش برد. اما من نباید اجازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با تردید دست از قدم برداشتن کشید و سرش را کمی خم کرد و با ضرب سرش را برگرداند، همین کافی بود تا دوباره بدنم بلرزد. به سمتم چرخید و همزمان که به سمتم می آمد با حالتی جنون‌آمیز کمربند را درآورد.
دستانم لرزید. کمی خودم را عقب کشیدم. به کمربندی که در دستش بود با وحشت خیره شدم.
با انگشتانش، کمربند را محکم گرفته بود. مردمک چشمانم را از کمربند با وحشت کندم و سرم را بالا آوردم و به چشمان قرمز آکام دوختم؛ یعنی می‌خواست من را با کمربند بزند! همان‌گونه که چشمانم خیره به چشمانش بود پلکی زد و کمربند را بالا برد که از وحشت زبانم بند آمد.
تمام وجودم به لرزه درآمده بود و از وحشت جیغ‌های پی‌درپی می کشیدم تا دلش به رحم بیاید. آکام بی‌تفاوت به منی که مانند گنجشک می‌لرزیدم، ضربه اول را با خنده‌ای شیطانی زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
واقعا که دختر رئیس گروهک سیاه بود، ما هنوز عقد نکرده بودیم، اما این دختر طوری بی‌حیا بود که حالم از او به هم می‌خورد.
هدف من منوچهر بود و هدف اسماعیل هم عمارت.
ماه تنها آدمی بود که اسماعیل می‌توانست با گروگان گیری‌اش پدرش را به ویلای خود کشیده و او را به قتل برساند آن موقع، همسر دخترش که من باشم، می‌توانم ارباب روستا شوم، چون ارباب پسری ندارد و دختر دیگری هم به غیر از ماه ندارد، به همین ترتیب من ارباب روستا شده و اسماعیل هم می‌تواند وارد عمارت شود.
برای اسماعیل مهم نبود که قبل عقد با نگار وارد رابطه شوم یا بعد از عقد، برایش فقط مهم بود که صاحب بعدی عمارت نوه‌اش یعنی بچه من و نگار باشد، اما من این اجازه را به او نخواهم داد و بعد از گرفتن عمارت کاری خواهم کرد که رویاهایش نابود شود.
با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
وقتی خواستم دستگیره در اتاق را بکشم، نگاهی به ماه انداختم و چشمان خیره‌ام را از او کندم و وارد اتاق شدم .
با دیدن نگار که با لبخند به من خیره شده بود، هوفی کشیدم و به سمتش قدم برداشتم.
نگار به تخت تکیه‌زده بود و پتو را روی پاهایش کشیده بود و با دو دست شکمش را مالش میداد.
وقتی دید نسبت به او بی‌اعتنا هستم، لبخندش بیشتر کش آمد و من به سمت تخت رفتم و جعبه آجیل را به نگار دادم که با ذوق به جعبه خیره شد و آن را با خوشحالی از من گرفت و ممنونی گفت که بی‌تفاوت و با اخم‌ریزی گوشه تخت نشستم.
در جعبه را به آرامی باز کرده و شروع به خوردن کرد. بعد از مدتی جعبه را به سمتم گرفت و با دهانی پر گفت:
- بیا با هم بخوریم، راستی وضع مالیت بدک نیستا!
با حرفش خنده‌ام گرفت، وقتی خنده‌ام را دید تعجب کرد و اجیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
- اکام میخوای چیکار کنی؟
بعد انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و ابروهایم را بالا بردم و ادامه دادم:
- اگه بخوای کاری کنی مطمئنن باش پدرم خیلی راحت تو رو میکشه.
آنقدر به فکر انتقام بود، باشه انتقام بگیرد، انتقامی که در آخر خودش را می‌سوزاند. من هم در سوزاندش شریک خواهم بود. با این حرفم،‌ خندید خنده‌هایی که مرا می‌ترساند.
- هه ببین چی می‌گه.
بعد بیشتر خندید، نگار هم با تقلید از آکام به خنده افتاد و پوزخندی رو به من زد و به سمت آکام قدم‌های بزرگی برداشت و از گردن آکام آویزان شد، فقط می‌خواست با آکام لاس بزند تا قلبم را بیشتر بشکند، اما قلبم دیشب طوری زخم خورده بود که اکنون دیگر زخم نمی‌خورد، چون جایی در قلبم برای زخم زدن وجود نداشت.
- آکام به این بگو بیاد اتاقو تمیز کنه.
آکام با خستگی لبانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
با این‌ کار نگار، آکام ابروهایش را در هم کشید و چیزی نگفت. وقتی دید آکام نسبت به خودش بی‌تفاوت است، خودش را بی‌حال نشان داد و با کشیدن آکام، خودش را به مبل رساند. فقط می‌خواست کاری کند که آکام نازش را بکشد.
- وای آکام حال ندارم من رو ببر اتاق و به اینم بگو صبحانه بیاره.
هه! چه فکرهای احمقانه‌ای می‌کرد، من دخترخان بودم و عمراً به این کار تن می‌دادم. بعد با لبخند دندان‌نمایی نیم‌نگاهی به من انداخت و با ناز و ادا گفت:
- راستی آکام به این دختره گفتی بره به اون اتاق؟! من اصلا نمی‌خوام اتاقی که توش اولین رابطمون رو داشتیم بدم بهش،‌ جای اون تو انباریه.
وقتی دید آکام هیچ ری‌اکشنی از خودش نشان نمی‌دهد با نگاهی حرصی رو به من بلند شد و دستانش را دور گردن آکام انداخت‌ و آکام هم خیره به یک‌نقطه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
آخر سرم را روی زمین گذاشتم تا کمی آرام بگیرم .
زمان‌هایی که گریه می‌کردم آکام ارامم می‌کرد، اما حالاچی! خودش مسبب گریه‌های من شده بود.
بعد از مدتی بلند شدم، احساس خفگی می‌کردم، لباس عروس باعث خفگیم می‌شد، باید لباسم را از تنم میکندم، لباسی که قرار بود آن را آکام از تنم در بیاورد.
رفتم سمت همان اتاقی که قرار بود اتاق مشترکمان باشد و الان اتاق آکام و نگار است.
با قدم های آهسته به سمت کمد لباس‌ها رفتم و در کمد را باز کردم، پر بود از لباس‌هایی که مادرم برایم فرستاده بود، همه آنها مجلسی بودند، نمی توانستم آن‌ها را بپوشم، اگر می‌پوشیدم‌ نمی‌توانستم راحت باشم و بیشتر اذیت می‌شدم.
هوفی کشیدم و از بین لباس‌ها یک لباس زرشکی رنگ که ساده و راحت بود، انتخاب کردم. دستم را به پشتم بردم و با زحمت زیپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بعد شروع کردم به پاره کردم سند که آکام خودش را با قدم‌های بلند به من رساند و با گرفتن دست‌هایم سند را از دستم بیرون کشید که با گریه داد زدم:
- ولم کن می‌خوام سند رو پاره کنم من دیگه وجود ندارم این سند به درد نمیخوره.
با این حرفم سیبک گلویش تکان خورد و لبش را گاز گرفت و با صدای خش دارش گفت:
- اروم باش ببين من باهات دیگه کاری ندارم فقط میخوام عمارت رو بگیرم و تو هم میتونی بری.
چشمانم را ریز کردم و با نفرت لب زدم:
- داری دروغ میگی تو همین چند ساعت پیش بهم گفتی میخوای من و خانوادم رو بکشی، الان چی شد؟
كم كم آکام کلافه شد و گفت:
- من میرم راحت باش.
داشت موضوع را عوض میکرد.
چرا؟
بعد چنگی به موهایش زد و خواست با قدم‌های بلند بیرون برود که با خشم از درون داد زدم:
- جواب منو بده.
توجهی نکرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fatemeh_keshzadeh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا