• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آوای جنگل | فاطمه کشزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Fatemeh_keshzadeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 962
  • کاربران تگ شده هیچ

رمان چطور است؟

  • عالی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آوای جنگل
نام نویسنده:
فاطمه کشزاده
ژانر رمان:
عاشقانه، تراژدی
کد نظارت: ۵۸۸۸
ناظر: Altinay* Altinay*



خلاصه رمان:
در قلب داستانی پر از انتقام و عشق، ماه دختری هجده ساله با قلبی عاشق و آرزوهای رنگارنگ با مرد رویاهایش، آکام ازدواج می‌کند.
عشقی که در نگاه او آینده‌ای روشن و پر از
خوشبختی را نوید می‌دهد، غافل از اینکه آکام، مردی ریشه در کینه دارد و ازدواجش با ماه، نه از سر عشق، بلکه نقشه ای برای انتقام از پدر اوست.
با گذشت زمان، پرده از چهره واقعی آکام
برداشته می‌شود و ماه خود را در گردابی از مشکلات و رنج‌ها می‌یابد.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Abra_.

مدیر بازنشسته تالار کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
17/2/24
ارسالی‌ها
122
پسندها
1,660
امتیازها
9,703
مدال‌ها
7
سن
20
سطح
8
 
  • #2
IMG_20250501_184704_079.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Abra_.

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
《مقدمه》

جنگل آمیزه‌ای از آواهای گوناگون است که برخی خوشایند هستند و برخی ناخوشایند.
شاید رقص نور در میان شاخه‌ها و هم‌آوایی برگ‌ها در وزش باد، نوایی خوشایند باشد و زوزه‌‌های باد در سیاهی شب که همانند ناله‌های سرگردان ارواحند می‌توانند ناخوشایند باشند و ترس را در استخوان ها جاری سازند.
در لابه‌لای این آواها زمزمه‌ای ظریف نیز به گوش می‌رسد، زمزمه «دوستت دارم» که می‌تواند خوشایند ترین ترانه یا زهری کشنده باشد.
این نجوا اگر از زبان معشوق جاری شود مانند شهد گوارا که روح را سیراب می کند، از مرزها بی‌واسطه می‌گذرد وبه قلب می‌رسد و طنینش در سکوت جنگل می‌پیچد.
اما‌ دراین میان آیا گوینده آن سخن، زبانش مترجم واقعی قلب است؟
آیا این اوا، به عنوان آوای ماندگار جنگل باقی‌می‌ماند؟یا درجنگل محو می شود؟
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
مثل یک مرده متحرک به دیوار نمناک اتاق زل زده بودم، حس و حالم مانند کسی بود که سال‌هاست روحش را از دست داده و فقط پوسته‌ای از او باقی‌مانده است.
لکه‌های تیره دیوار اتاق، انگار بازتابی از پژمردگی درونم بود.
پلک نمیزدم، سنگینی یک دنیا غم روی پلک‌هایم آوار شده بود.
دیوارهای اتاق برایم مثل یک صفحه نمایش بزرگ و بی رحم گذشته‌ی تلخم را در چشمانم به تصویر می‌کشید .
هر لکه روی دیوار خاطره‌ای دردناک بود؛ هر ترک زخمی التیام نیافته.
چشمانم که حالا تبدیل به دو کاسه‌ی خون شده بود، فقط انعکاس این سیاهی بی پایان بود، تار و خسته و مملو از اشک‌هایی که دیگر نمی‌آمدند.
حس میکردم خون جای اشک را گرفته است.
دیگر هیچ چیز برایم معنا نداشت نه امید نه آرزو نه حتی ترس، حالا دیگر خبری از آن دختر سابق نبود، دیگر آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
اما این درد جسمی در برابر درد قلبم هیچ بود، دردی عمیق و سوزان که از خ**یا*نت، ناامیدی و گم شدن در این کابوس بی‌انتها نشأت می گرفت. بوی خون در هوا غلیظ تر شده بود. حس می‌کردم هر ضربه نه به آن مرد بلکه به خودم وارد می شود.
آنقدر مشت کوبیده بودم که دیگر نیرویی در تنم نمانده بود، همان لحظه بدنم مثل یک عروسک‌پارچه‌ای شل شد و جسم بی‌جانم کنار دیوار سرد و سخت فرود آمد. نگاهم به دست‌هایم افتاد، خون قطره‌قطره از انگشتان خمیده و فرورفته‌ام می‌چکید .لباسم از قطره‌های خون پر شده بود. به دیوار نگاهی انداختم، رگه‌های خون نقش و نگاری دیوانه‌وار برسطحش ایجاد کرده بود. یعنی تا الان به یک دیوار مشت میزدم. سرم را به شدت تکان دادم و دو دست خونیم را روی صورتم قرار دادم.
حالا اشک‌هایم نیز همراه خون شروع به جاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- پیاده شو
نمیدانم چرا لحنش با همیشه فرق داشت و چشم‌هایش هم مثل قبل نمیدرخشید، آن برق زیبای چشمانش جایش را به نوعی سردی و بی‌تفاوتی داده بود. همان لحظه بود که احساس کردم چیزی در درونم فروریخت شاید من خیلی لوس بودم، بالاخره من دخترخان بودم و هیچکس تا الان نازک‌تر از گل به من نگفته بود؛ در ناز و نعمت بزرگ شده بودم و عادت داشتم همه چیز بر‌ وفق‌مرادم باشد. من برعکس آکام با صدایی که در آن ذوق و خوشحالی زیادم را نشان میدادم، گفتم.
- چشم شوهر عزیزم.
میخواستم با این لحن شاد و پرانرژی کمی از آن یخ بینمان را آب کنم، اما انگار فایده ای نداشت.
با این حرفم آکام پوزخندی زد، پوزخندی تلخ و بی‌روح که قلبم را فشرد. دستم را گرفت و کمک کرد از ماشین پیاده شوم؛ حرکتی مکانیکی و بدون هیچ گرمایی، انگار داشت فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اشک‌هایم بی صدا روی گونه‌هایم میریخت و هق‌هق‌هایم به خاطر غروری که حالا دیگر وجود نداشت در گلویم خفه میشد؛ فقط به خاطر حماقت قلبم که هنوز در باوری بی‌ریشه یعنی قبول نداشتن بینایی چشمانم اصرار داشت، اما دیدگانم بی‌توجه به حماقت قلبم، فقط اشک می‌ریخت، بدون داشتن کسی که به اشک‌هایش بگوید، دیگر بس است چشمان قشنگت خراب می‌شود. کاش در زبان جاری می‌شد. کاش در زبان آکام تر می‌شد. اما این‌ها یک خیال باطن بود، خیالی که کاش زنده می‌شد و به دردهای قلبم پایان می‌بخشید. آکام از کارهای م**س.ت‌آور آن دختر خوشش آمده بود ، قلبم دوباره از این خ**یا*نت به آتش کشیده شد. همان لحظه بود که آرزوی مرگ کردم تا آن صحنه نفرت‌انگیز را نبینم منی که تازه عروس بودم و امشب را بهترین شب زندگیم می‌دانستم و نمی‌خواستم پایان یابد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
انگار می‌خواست موهایم را از جایش بکند موهایی را که روزی می‌پرستیدشان. دست‌هایم را از روی سرم برداشتم و ناخن‌هایم را در بازوی آکام فروکردم تا موهایم را ول کند، اما در یک حرکت من را روی دو زانویم فرود آورد و وادارم کرد تا جلوی نگار زانو بزنم. نگار با دیدنم با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. انگار از وضع ترحم‌برانگیزم لذت می برد. باورم نمیشد این همان آدمی باشد که نمی‌گذاشت خاری در پایم فرو برود، باورم نمیشد این مرد نقابی برصورت داشته و امروز آن را برداشته است. نگار با لبخند دندان‌نمایی دست به کمر شد و رو به آکام گفت
- آكام ولش کن بابا.
آکام، بی اعتنا به جیغ‌هایم مرا بیشتر کشید که زمین را چنگ زدم، که آکام با خشم غرید.
-نه باید ادب بشه و دیگه از این غلط‌ها نکنه.
لبان خشکم را به حرکت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بعد کمی خم شد و با پوزخند، گفت:
- می‌دونی چیه همه‌چیز به خانواده نیست بعضی چیزا رو باید خودت داشته باشی، تو هیچی نداشتی، چیزی هم نداشتی که منو به سمت خودت جذب کنی دیگه خسته شده بودم ازت.
در بین حرف‌هایش تک‌خنده‌ای کرد و سرش را دیوانه‌وار چرخاند و با لحنی تمسخرآمیز
ادامه داد.
- راستی فکر می‌کنی اون دوران نامزدیمون، فقط به تو چسبیده بودم؟
اشک‌هایم از این حقارت سرعت گرفتند.
سرم را با عجز چرخاندم و شمرده شمرده حرفم را با صدایی که در آن زخم دردناک روحم خود نمایی می‌کرد، گفتم:
- اون کارات...
بعد کمی مکث کردم و با عجز ادامه دادم.
- یعنی، همشون دروغ بود.
بعد تن صدایم را بالا بردم و از درون جیغ زدم و یک حرف را گفتم:
- برای چی گفتی عاشقمی؟ برای چی؟ اصلا میدونی چیه تو به اشغالی!
با فریاد آکام، فكم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fatemeh_keshzadeh

Fatemeh_keshzadeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/6/25
ارسالی‌ها
22
پسندها
182
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دستی به چشم های خواب آلودم کشیدم و با خستگی گفتم:
- اما مامان، زن ارباب خونه نیست و الانم شبه و همه رفتن خونه، تو چرا موندی؟
مادرم دستش را روی گونه‌ام کشید و با صدای آرامی لب زد:
- اره عزیزم، اما الان شیفت من هستش و باید شب خونه رو تمیز کنم و امروزم تو نباید میومدی، الانم که اومدی باید بری خونه بخوابی، دیر وقته.
با گفتن این حرف، لبانم آویزان شد و چشمانم را با بی‌حالی، آرام باز و بسته کردم و گفتم:
- ولی من اصلا خوابم نمیاد.
بعد برای اینکه نشان دهم، خوابم نمی‌آید لبخندی به زور زدم و با همان خستگی، شروع به خندیدن و دویدن در سالن پذیرایی کردم که یک‌دفعه ارباب را دیدم و رو به مادرم گفتم :
- مامان ارباب داره میاد سمت ما.
مادرم با شنیدن حرفم، به سمت ارباب برگشت که ارباب با حالتی وخیم با پاهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fatemeh_keshzadeh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا