• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته نیوار | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 197
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
«تلفن»
دستم هنوز گاهی بی‌اختیار سمت گوشی می‌رود.
انگار قرار است دوباره اسمت روی صفحه بدرخشد.
مثل قدیم، مثل وقتی که با یک پیام کوتاه، تمام روزم آفتابی می‌شد.
اما حالا شماره‌ات خاموش است،
نه چون گوشی‌ات در دستت نیست،
چون دیگر دستی وجود ندارد... .
گاهی گوشی را می‌گیرم و به صدای بوق گوش می‌دهم،
بوق ممتد، بوق خالی، بوق نبود.
و از خودم می‌پرسم:
اگر بهشت آنتن داشت،
می‌شنیدی چقدر دلم برایت تنگ شده؟
می‌فهمیدی که هنوز هم بعد از این همه روز،
بزرگ‌ترین وسوسه‌ام این است که صدایت را یک‌بار دیگر بشنوم؟
کاش کسی شماره‌ای از آن‌طرف برایم می‌فرستاد،
تا فقط بگویم:
«هنوز این‌جایی، حتی اگر نباشی.»
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«تقویم»
در تقویمم، روز رفتنت را با خودکار قرمز مشخص کرده‌ام.
نه برای یادآوری،
بلکه برای این‌که هیچ‌وقت یادم نرود از کجا شکستم.
آن تاریخ، از بقیه‌ی روزها جداست؛
مثل زخمی روی پوست روزها،
مثل خونی که هنوز بند نیامده!
هر سال که تقویم جدید می‌خرم،
اول می‌روم سراغ همان روز
و با همان خودکار، همان دایره را می‌کشم.
بعد بغض می‌کنم،
بعد سکوت،
بعد هیچ.
تو رفتی، ولی تاریخ ماند.
ماند و من هر بار در آن غرق می‌شوم،
با امیدی احمقانه که شاید امسال،
آن روز از تقویم حذف شده باشد... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
«بی‌خبر، مثل آخرینت»
چقدر ازت دلخورم. نه از رفتنت، از بی‌خبر رفتنت.
از این‌که حتی نفهمیدم کِی شد که دیگه نبودی.
آخرین پیامت، یه جمله‌ی نصفه بود. یه شکلک لبخند... خنده‌ای که هیچ‌وقت نرسید به چشمانت.
من ماندم و گوشی خاموش تو، با صدای ضبط‌شده‌ای که می‌گفت: «در حال حاضر مشترک مورد نظر در دسترس نیست.»
کاش فقط یک لحظه بیشتر داشتم، فقط یک دقیقه‌ی اضافه برای گفتن چیزهایی که هزاربار نصفه گفتم.
تو رفتی؛ بی‌خداحافظی، بی‌نگاه آخر، حتی بدون دست تکون دادنی...
و من؟
من هنوز دارم در خواب‌هایم دنبال آخرینت می‌گردم... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
«قهوه‌ات یخ کرد»
صبح‌ها دیگر قهوه نمی‌خورم.
نه چون تلخ است، نه چون بیدارم نمی‌کند؛
چون جای فنجانت کنارش خالی‌ست.
یادت هست؟ همیشه قهوه‌ات را می‌گذاشتی روی بخار آب‌جوش، که داغ بماند و حواست از کتاب پرت نشود.
حالا فنجانت هنوز همان‌جاست...
ولی یخ کرده!
یک‌ جور ناجوری که حتی بوی قهوه‌ هم در خانه نمی‌پیچد.
من ماندم و بخار سرد دل‌تنگی، که نه شیرین می‌شود و نه تمام... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
«پنجره بسته‌ست»
پنجره را دیگر باز نمی‌گذارم.
باد که بیاید، بوی تو را می‌آورد و دلم… بی‌دعوت، می‌لرزد.
نمی‌خواهم هر صدا، مرا به سمت کوچه‌هایی که تو در آن‌ها نیستی برگرداند.
آن روز، پنجره باز بود.
صدای زنگ دوچرخه‌ای از دور آمد...
آن‌قدر آشنا، آن‌قدر نزدیک.
دویدم...
هیچ‌کس نبود. فقط باد بود، فقط خیالم، فقط دلی که دوباره شکست.
از آن روز، پنجره را بستم،
محکم!
شاید بالاخره یادم برود صدای زنگ آشنایت را
و یادم برود که هیچ‌وقت برنگشتی... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
«یادگار دستانت»
رد دست‌هایت هنوز هست.
روی همان گلدان سفالی آبی،
که گفتی «دست‌ساز عشقه».
جا گذاشتی‌اش در بالکن،
درست کنار دلی که جا گذاشتی برای من.
هر روز، بی‌صدا غبار از آن می‌گیرم؛
نه برای گلدان...
برای لمس تو، برای گرمای مانده از تو.
بعد از رفتنت، همه‌چیز سرد شد.
خودم هم.
اما این یکی... این گلدان، هنوز نفس می‌کشد،
انگار دستان تو را به یاد دارد
و من، هر بار که نگاهش می‌کنم،
قطره‌ای از روحم را درونش می‌گذارم.
تا بماند،
هرچه از تو مانده... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
«ساعتت خواب مانده»
ساعتت هنوز همان‌جاست،
روی میز چوبی کنار تخت.
عقربه‌ها ایستاده‌اند، درست روی شش‌وچهل دقیقه‌ی عصر.
از همان شب.
نمی‌دانم چرا ایستادند...
شاید چون فهمیدند باید همان‌جا،
درست قبل از تمام شدن تو،
تمام شوند.
از آن شب دیگر به ساعت نگاه نکردم.
زمان کش آمده، مثل دل‌تنگی، مثل شبی بی‌پایان.
من مانده‌ام و عقربه‌هایی که دیگر نمی‌چرخند
و سکوتی که در دلشان مانده.
شاید خود مرگ،
از چرخیدن آن لحظه ترسیده بود... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
«پناهگاه»
از وقتی رفتی، باران که می‌بارد، سقف خانه می‌چکد.
نه از شکاف‌ها، نه از ترک‌ها. از جاهایی که نام تو را صدا زده‌ام، بی‌صدا چکه می‌کند.
گوشه‌ی دیوار، کنج پرده، ل*ب ملافه.
دست می‌کشم روی صورت پنجره و رد انگشت‌هایم روی بخار شبیه اشک می‌ماند.
نمی‌دانم آدم چگونه باید خودش را به پناهگاهی پناه دهد؟
آن هم وقتی پناه، خودش آوار شده باشد روی خاطراتش!
تو که رفتی، این خانه دیگر خانه نشد.
دیوارها سرد شدند، قاب‌ها کج، صداها خاموش...
و من هنوز گوش می‌سپارم به صدای کفش‌هایت روی سرامیک، به بستن در، به آن آهای آرامت وقت رسیدن.
صدایی که دیگر نیست، اما گوشم هنوز از برایش شنواست.
پناه بی‌پناهی‌ام، بگو از کجا باید دوباره شروع کرد، وقتی همه‌ چیز پایان یافته؟
وقتی حتی خودت هم، جایی در خاطره‌ها، دفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
«دروغ نگو»
دیگر برایم از زمان نگو، از خوب شدن، از عبور.
چیزی عبور نکرد. هیچ‌کس خوب نشد. هیچ‌کس...
فقط عادت کردیم که وانمود کنیم.
صبح‌ها، با صورتی رنگی‌تر از شب قبل و دروغی‌تر از دیروز،
می‌خندیم، حرف می‌زنیم، راه می‌رویم، اما هیچ‌کداممان واقعاً این‌جا نیستیم.
من هر روز کنار جای خالی‌ات صبحانه می‌خورم.
روی صندلی تو، فنجانی می‌گذارم که هنوز گرمایی ندارد.
مردم به من می‌گویند قوی‌ام.
نمی‌دانند که این همه تاب‌آوری، همان جنونی‌ست که اسمش را گذاشته‌اند آرامش.
مگر می‌شود با مرگ کسی زندگی کرد و زنده ماند؟
راستش… من فقط فراموش نکرده‌ام، همین... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
«خاکستری»
همه‌چیز بعد از تو خاکستری‌ست.
نه سیاه، نه سفید.
دقیقاً همان‌قدر بی‌رنگ که بودن بی‌تو باید باشد.
نوری اگر هست، مثل مه گرفته است.
خنده‌ای اگر هست، ته‌نشین بغضی‌ست که مجال ترکیدن ندارد.
از آن روزی که رفتی، هیچ‌کس در را تا انتها نبسته.
انگار همیشه منتظرند که کسی بیاید، بگوید اشتباه شده و برگردی!
اما تو برنگشتی،
و هیچ اشتباهی نبود.
تنها چیزی که واقعی بود، نبودن تو بود.
و من، در این حجم خاکستری، گم شدم.
در میان روزهایی که دیگر نه طلوع‌شان خوشحال می‌کند، نه غروب‌شان آرام... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا