- تاریخ ثبتنام
- 19/7/25
- ارسالیها
- 283
- پسندها
- 30
- امتیازها
- 528
- مدالها
- 2
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #21
«در تاریکی»
چراغ را که خاموش میکنم، تو روشن میشوی.
در ذهنم، در خاطرم، در قلبم.
هرچه تاریکی بیشتر، تو واضحتر.
هرچه سکوت بیشتر، صدایت بلندتر.
شبها، لحافم را روی خودم میکشم؛ نه از سرما، از دلتنگی.
شاید اگر چشمهایم را محکمتر ببندم، بیشتر نزدیک شوی.
گاهی با تو حرف میزنم؛ آهسته، مثل کسی که از خواب کسی مراقبت میکند.
گاهی هم فقط گریه میکنم.
بیدلیل، بینام، بیحرف.
تو که رفتی، انگار همهی حواس من از کار افتاد.
فقط «حسرت» ماند.
آن هم با قدرتی عجیب، واقعیتر از هر خاطرهای... .
چراغ را که خاموش میکنم، تو روشن میشوی.
در ذهنم، در خاطرم، در قلبم.
هرچه تاریکی بیشتر، تو واضحتر.
هرچه سکوت بیشتر، صدایت بلندتر.
شبها، لحافم را روی خودم میکشم؛ نه از سرما، از دلتنگی.
شاید اگر چشمهایم را محکمتر ببندم، بیشتر نزدیک شوی.
گاهی با تو حرف میزنم؛ آهسته، مثل کسی که از خواب کسی مراقبت میکند.
گاهی هم فقط گریه میکنم.
بیدلیل، بینام، بیحرف.
تو که رفتی، انگار همهی حواس من از کار افتاد.
فقط «حسرت» ماند.
آن هم با قدرتی عجیب، واقعیتر از هر خاطرهای... .