• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته نیوار | رها سلطانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *RaHa._
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 197
  • برچسب‌ها
    رها سلطانی
  • کاربران تگ شده هیچ

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
«در تاریکی»
چراغ را که خاموش می‌کنم، تو روشن می‌شوی.
در ذهنم، در خاطرم، در قلبم.
هرچه تاریکی بیشتر، تو واضح‌تر.
هرچه سکوت بیشتر، صدایت بلندتر.
شب‌ها، لحافم را روی خودم می‌کشم؛ نه از سرما، از دلتنگی.
شاید اگر چشم‌هایم را محکم‌تر ببندم، بیشتر نزدیک شوی.
گاهی با تو حرف می‌زنم؛ آهسته، مثل کسی که از خواب کسی مراقبت می‌کند.
گاهی هم فقط گریه می‌کنم.
بی‌دلیل، بی‌نام، بی‌حرف.
تو که رفتی، انگار همه‌ی حواس من از کار افتاد.
فقط «حسرت» ماند.
آن هم با قدرتی عجیب، واقعی‌تر از هر خاطره‌ای... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
«قاب خالی»
قاب عکس روی میز را دیگر گردگیری نمی‌کنم.
گذاشته‌ام بماند، با همان لکه‌ی کوچک گوشه‌ی شیشه.
خاطرات هم باید گَرد بخورند گاهی.
وگرنه برق‌شان کور می‌کند چشم آدم را.
همان چشم‌هایی که به‌زور می‌خواهند نبینند که تو دیگر نیستی.
راستش را بخواهی، هر بار که نگاهم به آن قاب می‌افتد، نفسم می‌گیرد.
نه چون رفته‌ای، چون هیچ‌وقت نشد که برگردی.
چون حرفی ماند، که گفته نشد.
دستی بود، که گرفته نشد.
قابی بود، که هنوز توی آن نشسته‌ای، اما خودت...
خودت خیلی وقت است که دیگر شبیه آن عکس نیستی... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
«غریبه»
مدت‌هاست آینه را نگاه نمی‌کنم.
نه این‌که نخواهم، که دیگر نمی‌شناسم.
چهره‌ای که هر روز با بی‌میلی آب می‌زند، لبخند مصنوعی می‌زند، دستی به مو می‌کشد و از خانه بیرون می‌زند، غریبه‌ای‌ست با من.
از آن روز که رفتی، من هم رفتم.
درست همان لحظه‌ای که صدایت محو شد و در بسته.
فکر نمی‌کردم نبودنت بتواند این‌قدر دقیق، این‌قدر بی‌رحم، تکه‌تکه‌ام کند.
باورم نمی‌شود آدمی مثل تو، بشود زخمی که هر صبح، از نو دهان باز می‌کند.
تو رفتی،
و من... شدم کسی که خودش را نمی‌شناسد.
آینه‌ای که تصویر نمی‌دهد،
فقط سکوت می‌کند... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
«فراموشی»
می‌گویند زمان، مرهم است.
شاید راست بگویند.
اما کسی نگفت مرهم همیشه شفا نمی‌دهد.
گاهی فقط بی‌حسی می‌آورد.
روزهایی هست که ناگهان وسط شلوغی، یادت می‌افتم.
نه از روی خواستن، از روی رفتن ذهن به همان کوچه‌ای که همیشه تهش به تو می‌رسد.
گمان نکن فراموشت کرده‌ام.
فراموشی با فرورفتگی فرق دارد.
تو هنوز مثل خاری در منی.
نه آن‌قدر که بُکُشی‌ام، نه آن‌قدر که بشود درآورد.
فقط هستی...
همان‌قدر ساکت، همان‌قدر ماندگار... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
«خواب»
بعضی شب‌ها خوابت را می‌بینم.
نه با آن لبخند همیشگی، نه با صدایی آرام.
بیشتر شبیه کسی که دارد می‌رود، پشتش به من و صدایش محو است.
می‌خواهم صدایت بزنم، اما دهانم بسته می‌ماند.
می‌خواهم بدوم به سمتت، اما پاهایم سُربی‌اند.
از خواب می‌پرم.
نفس‌نفس‌زنان، با دستی که هنوز رو به هوا دراز است
و بعد، می‌مانم با آن اتاق تاریک، آن بالش خیس و احساسی که اسمش دیگر دلتنگی نیست.
اسم ندارد،
چون از هر اسمی عمیق‌تر است... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
«بی‌صدا»
همه‌چیز با تو بود که معنا داشت.
حرف‌ زدن، سکوت، حتی نفس‌ کشیدن.
تو که رفتی، انگار واژه‌ها خالی شدند.
نمی‌دانم چطور باید شرح داد نبودن کسی را، وقتی بودنش معنا بود.
خانه پُر از سکوت است.
سکوتی که انگار خودش صداست، حضور دارد.
در کابینت را باز می‌کنم، لیوان‌ها همان‌جای همیشگی‌اند.
اما دستم به لیوان تو نمی‌رود.
دلم نمی‌خواهد چیزی را تکان بدهم.
شاید هنوز، جایی، نشانی از تو مانده باشد... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
«گور روشن»
گاهی فکر می‌کنم چرا این‌همه چراغ در دل شب روشن است.
شاید آدم‌ها دارند برای کسی، مثل من، گریه می‌کنند.
برای عشقی که رفت، برای حرفی که ناتمام ماند.
همیشه با خودم فکر می‌کنم، چرا ما آدم‌ها بلد نیستیم قبل از رفتن، خوب بگوییم؟
یا خوب بمانیم؟
تو رفتی، بی‌خداحافظی.
و من هنوز دنبال نوری می‌گردم که ردی از تو داشته باشد.
شاید اگر نور در گورها روشن می‌ماند، این‌همه تاریکی نمی‌دیدم.
شاید هنوز می‌توانستم باور کنم مرگ همه‌چیز را نمی‌برد... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
«همان‌جایی»
باور نمی‌کنی، اما هنوز همان‌جای همیشگی منتظرم.
لبه‌ی تخت، روبه‌روی قاب عکست.
نه با امید، نه با انتظار، فقط چون نمی‌توانم جایی دیگر بروم.
پاهایم به زمین خاطره‌ها زنجیر شده‌اند.
تو رفته‌ای، اما من هنوز همان‌جای دیروزم.
با همان پیراهنی که گفتی دوستش داری.
با همان عطری که گفتی بویش دلت را آرام می‌کند.
هیچ‌چیز تغییر نکرده، جز تو...
که دیگر هیچ‌جا نیستی و همه‌جا هستی... .
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
«برای هیچ‌کس»
دیگر شعر نمی‌نویسم.
نه برای تو، نه برای هیچ‌کس.
واژه‌ها خسته‌اند، دل‌شکسته‌اند، بی‌معنا شده‌اند.
کلمه‌ها از زیر انگشتانم می‌گریزند، مثل خاطراتی که نمی‌خواهم، اما هستند.
یک روز همه‌چیز را برایت نوشتم
و امروز هیچ‌چیز را نمی‌نویسم!
شاید چون می‌دانم نمی‌خوانی.
شاید چون باور کرده‌ام مرده‌ها نامه نمی‌گیرند.
ولی دل من هنوز زنده است.
و هر شب، بی‌صدا، شعرهایی می‌سازد که توسط کسی خوانده نمی‌شوند... .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

*RaHa._

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
19/7/25
ارسالی‌ها
283
پسندها
30
امتیازها
528
مدال‌ها
2
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
«همان لحظه»
هنوز می‌توانم لحظه‌ی رفتنت را قاب کنم.
نه روی دیوار، نه روی کاغذ،
در ذهنم؛
با جزئیات.
با بوی باران، با نور کم اتاق، با سایه‌ای که پشت سر گذاشتی.
تو گفتی «می‌روم»
و من فقط نگاهت کردم.
نه با ناباوری، با ناتوانی.
از آن لحظه به بعد، هیچ‌چیز در من سر جایش نبود.
نه دل، نه صدا و نه حتی اسمم.
رفتن تو، مرا بی‌نام کرد... .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Unruly

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا