• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرشته‌ای از تبار جهنم |‌ ماریا سیری کاربر انجمن یک‌رمان

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
فرشته‌ای از تبار جهنم
نام نویسنده:
ماریا سیری
ژانر رمان:
مافیایی
کد رمان: 5894
ناظر: Taraneh.j Taraneh.j


خلاصه: داستان درباره دختریِ که به شدت ساده و آرومه و خانواده‌ی معمولی‌ای داره اما ناگهان خانوادشون از هم می‌پاشه، دختر از محبت خونواده طرد میشه و به چشم سر بار می بیننش؛ فقط به‌خاطر اینکه خاص نیست.
اون پشت سر هم عزیزانش رو از دست می‌ده... آتش انتقام وجود اون رو پر می کنه و در یک
کلمه تبدیل به یک دختر سرکش میشه.
وقتی به دنبال علت ازهم پاشیده شدن خانوادش می‌ره با اسرار عجیب و خونینی مواجه میشه با یه سازمان عجیب. در این راه شگفت‌انگیز و پرماجرا با پسری آشنا میشه که مشکل روانی و گذشته مجهولی داره و کم‌کم سر و کله‌ی عشق هم پیدا میشه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Raha~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,212
پسندها
14,782
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیرکل
  • #2
985DDB7F-14C8-4415-B59D-BCFDB490613C.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :

من طرد شده‌ام؛ دختر کوچکی بودم که طرد شدم ازدنیای کودکی ام .طرد شده‌ام از محبت، طرد شده‌ام از هر چیز زیبایی که سرنوشت می‌توانست برایم رقم بزند، قلمی که سرنوشت را برای من رقم میزد ، زیادی سیاه بود درست به رنگ قلب اطرافیانم رنگی که این روزهایم را پرکرده‌‌ روزهایی که به تاریکی شب است من حتی از روشنایی هم طرد شده‌ام، و هیچ چیز نمی‌تواند ترسناک‌تر از انتقام یک دختر مطرود باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آرمینا:



بی حوصله به چشم های قهوه ای رنگ و چین خورده ی معلم خصوصیم خیره شده بودم و اون داشت حرف می‌زد و من توی ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم چرا نمی‌تونم به مدرسه برم دلیل این رفتارهای عجیب اخیر مامان بابا چیه؟
این اثاث کشی ناگهانی برای چیه این
مرموز شدنشون ؟
معلم که می‌گفت :
ـ‌سوالی نیست خانم آریامنش ؟
به خودم اومدم .
با تک سرفه ای صدام رو صاف کردمو گفتم:
ـ‌نه ممنون خسته نباشید.
معلم که مرد میانسالی بود دستی تو موهای جوگندمیش کشید و گفت :
-تمرین هایی که باید حل کنید این چند تا برگه هست .
و از توی کیفش سه تا برگه در آورد و گذاشت رو میز ، با لبخندی سرم‌و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم : حتما حل می‌کنم.
معلم خدانگهداری گفت و منم به سلامتی گفتم و رفت .
پشت سرش از اتاق خوابم اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به دلوان تنها دوست صمیمی که داشتم ، بعد چند تا بوق صدای شادو پر انرژیش تو گوشی پیچید.
ـ‌سلام آرمینا خانم چه عجب یاد من افتادی چه‌خبرا خوبی؟
همینطور که تو پیاده رو راه می‌رفتم نفسم رو فوت مانند دادم بیرون و گفتم :
ـ‌خبری نیست روزمرگی ، و جابه ‌جایی هم که در جریانی من الان بیرونم می‌تونی بیای ؟
دلوان شرمنده جواب داد:
ـ‌نه من الان با مامان بابام بیرونم باشه بعدا .
آروم گفتم:
ـ‌آها اوکیه پس من دیگه مزاحمت نشم خوش بگذره.
دلوان با شوخی گفت:
ـ‌مزاحم که هستی همین که نمی‌بینمت بم خوش می‌گذره .
و بعدش فقط صدای بوق اومد خنده ای کردم و بیشعوری نثارش کردم ، راهم رو کج کردم سمت پارک تا اونجا دو ساعتی راه بود .
دو سالی می‌شد که با دلوان دوست شده بودم و خیلی باهم صمیمی بودیم ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
آرتا هم از فرصت استفاده کرده بود و حسابی رفیق بازشده بود نمی‌دونم لازمه بگم که پنجاه درصد رفیقاش دخترن؟
تیدا هم چند شب درمیون خونه می اومد ، فقط امیدوارم که بعد از اثاث کشی این وضع خوب بشه چون حس می‌کنم داریم همو فراموش می‌کنیم .
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم با پام به پاکت شیری که جلوم بود ضربه زدم و به کنار پرتش کردم.
یهو صدای بلند ماشین اومد و ناگهان به یک گوشه پرت شدم آخ بلندی گفتم و تونستم ماشینی رو که به سرعت رد و دور شد رو ببینم.
برگشتم و به ناجیم که کنارم رو زمین افتاده بود نگاه کردم.
یک مرد حدود سی و پنج شش ساله با چشم های عسلی و موهای خرمایی ، با اخم به راهی که ماشین رفته بود نگاه می‌کرد به لباساش که نگاه کردم خود به خود چشام گرد شد همون تیشرت لجنی رنگ‌ همون تیپ ، همه ی این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سوالی توی سرم نقش بست بابا از کجا می‌دونست من اینجام ؟
گفتم:
ـ‌بابا تو از کجا می‌دونستی من اینجام ؟
بابا داشت می‌رفت به سمت ماشین که
با این حرفم مکث کرد برگشت طرفم و تیز نگام کردو گفت :
ـ‌داشتم می اومدم خونه مامانت گفت برای
اثاث کشی کمک میخواد منم زودتر اومدم و دیدمت.
بعد در ماشین رو باز کرد و اومد سمتم دستش و انداخت دورکمرم و از زمین بلندم کرد و نشوندم صندلی جلو.
از لحاظ استخوون بندی ظریف بودم و حسی بهم میگفت پام برای اولین بار شکسته .
در تمام راه من اشک میریختم و بابا ساکت بود تا اینکه به یه درمانگاه رسیدیم و بعد از کلی معاینه و عکس فهمیدم که مو برداشته و باید گچ گرفته شه .
بعد از انجام کارا و گچ گرفتن پام بابا برام عصایی خرید و اومد سمتم و به طرف ماشین راه افتادیم.
وقتی سوار ماشین شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پیمان:











رفتم سمت پیاده‌روی خیابون روبه‌رویی آموزشگاهی که طعمه‌ام توش بود یه پسره بیست ساله که سازمان می‌خواستش.
گوشیم و برداشتم و شماره‌ی پدرش و گرفتم شماره‌ای که سازمان بهم داده بود. اون هم توی
قاچاق مواد بود؛ اما خب سطحش از من خیلی بالاتر بود.روی دکمه‌ی تماس کلید کردم، بعد از چند بوق صدایی توی گوشم پیچید:
ـ‌بله؟
لبخند شرورانه‌ای زدم و گفتم:
ـ‌میدونی دارم فکر می‌کنم اول کجای پسرت رو تیکه تیکه کنم.به نتیجه نرسیدم زنگ زدم از خودت بپرسم. صدای دادش تو گوشی پیچید.
دیگه اون آرامش قبل توش نبود حالا پر شده بوداز خشم.
ـ زر مفت نزن پسرم با بادیگارد می‌ره با بادیگارد میاد جاش از هر کس و ناکسی امن‌تره فک کردی می‌تونین کلام و ببرین برو به رئیست بگو من از اون سازمان اومدم بیرون بابا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دستمال و خیس از اِتِر کردم و آروم به سمتشون رفتم، نیکا که منو دیدتغییر جهت داد پسره هم برای این‌که بهتر ببینتش مایل شد به طرف نیکا و حالا پشتش به من بود.
آروم بهش نزدیک شدم و سریع دستمال و رو دهنش گذاشتم که شروع کرد به دست و پا زدن و بعد چند ثانیه بیهوش شد.
صندوق و باز کردم و از توش طناب و درآوردم
و شروع کردم به بستن دست و پاش.
صدای نازک نیکا رو شنیدم که گفت:
ـ‌چرا این پشت انقدر خلوته هیچ آدمی نیست.
گفتم:
ـ‌پشت سر تو آدمام از توی آموزشگاه درو بستن از جای دیگه هم راهی نیست کسی بیاد الانم باید ماشین و به بدبختی ببرم.
کارم تموم شد و پسره رو انداختم صندوق عقب و در رو بستم.
رو به نیکا گفتم:
ـ‌تمومه بهتره زودتر بریم.
سری تکون داد و گفت:
ـ‌همکاری خوبی بود بای.
و بعد به سمت زمین خاکی‌ای که به یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
44
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با چشای گرد تقریبا پرت شدم توی حیاط برگشتم وبه در بسته نگاه کردم که چهار تا مرد قد بلند و چهار شونه رو دیدم که همشون کت و شلوار ست تنشون بود .متعجب گفتم :
ـ‌ ببخشید شما مهمونین ؟
چرا دم درید خب بفرمایید تو.همشون یه چند ثانیه پوکر نگام کرد که یهو یکیشون بلند زد زیر خنده اما یکیشون غلیظ اخم کرد و برگشت رو به اونی که می‌خندید گفت :
ـ‌فرهاد ببند دهنتو .
یارو خودش رو جمع کرد اما معلوم بود داره از خنده می‌ترکه .و بعد روش رو سمت من کردو گفت :
ـ‌ما نگهبان هستیم عمارت به این بزرگی نگهبانم می‌خواد که یه وقت دزد نیاد .
فهمیدم چه سوتی دادم به رو نیوردم و گفتم:
ـ‌آها میشه چمدونم و بیارید .
نگهبان چشمی گفت و رفت دم در، منم برگشتم سمت عمارت وای خدا چه قدر بزرگ بود .تمام زمین سنگ فرش شده بود نزدیک هزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا