• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرشته‌ای از تبار جهنم |‌ ماریا سیری کاربر انجمن یک‌رمان

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
پیمان :


آروم چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم به پروا که هنوز خواب بود نگاه کردم.
دیشب وقتی رسیدیم خواب بود منم بیدارش
نکردم و اوردمش بالا.
الآنم ساعت دوازده ظهر و هنوز خوابه.
بلند شدم و رفتم طرف میزم کشو رو باز کردم و سیگاری درآوردم و آتیش زدم پوکی بهش زدم
و به دیشب فکر کردم دلیل اون آزمایش‌ها چی بود؟ دنبال آدم خاصی بین ما می‌گشتن؟
حس خوبی به این قضیه نداشتم باید ذهنمو از این موضوع منحرف می‌کردم.
رفتم سمت دستشویی آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون لباس‌هام و عوض کردم موهام و شونه کردم و گوشیم رو برداشتم و ازساختمون خارج شدم، سوار ماشین شدم و به طرف شرکت روندم.
بعد از نیم ساعت ماشین رو جلوی ساختمون بزرگ شرکت نگه داشتم و پیاده شدم و وارد شرکت شدم.
ساختمون پانزده طبقه بود و هر طبقه مربوط به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
باید به کارای عقب افتاده رسیدگی می‌کردم این چند وقت فقط درگیر خلاف بودم.
چند تا از پوشه‌ها رو برداشتم و خودم و سرگرم کار کردم.
همین‌طور سرم تو برگه‌ها بود که در به صدا در اومد.گفتم:
- می‌تونی بیای تو.
در باز شد و قامت کشیده‌ی منشیم رو دیدم یه
سینی دستش بود و توش قهوه و کلوچه بود
و مثل همیشه یه لبخند زیبا روی ل..*باش بود.
دم در ایستاد و گفت:
- اجازه هست بیام داخل براتون کلوچه و قهوه آوردم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- می‌تونی بیای ممنون.
سینی رو گذاشت روی میز و
گفت:
- خواهش می‌کنم.
و از اتاق خارج شد، منم بعد از خوردن قهوه و
کلوچه به ادامه‌ی کارام رسیدم.
آنقدر درگیر کارا بودم که نفهمیدم عصر شده
ساعت پنج بود. دیگه خسته شده بودم تصمیم گرفتم برگردم خونه.
از اتاق خارج شدم که منشی گفت:
- میخواید برید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
آرمینا:
یک هفته‌ای می‌شه که به این خونه اومدیم و من یک هفتست که حق خروج از عمارت رو ندارم. وقتی دلیلش رو از بابا پرسیدم گفت پات شکسته و نمی‌تونی بری بیرون توی این یک هفته همه چی سخت تر شده خدا می‌دونه تنها موندن توی این عمارت بزرگ چقدر من و می‌ترسونه مخصوصا سگ‌های بزرگ نگهبان
توی این چند وقت تنها پناهم دلوانه که بهم سر می‌زنه و باهام تلفنی در ارتباطه، امروز حدود ساعت سه بعداز ظهر مامان و بابا رو توی سالن دیدم. رفتم طرفشون تا باهاشون حرف بزنم که تلفن بابا زنگ خورد وهل با مامان از عمارت رفتن بیرون.الان ساعتدشش غروبه هنوز نیومدن.خب این رفتن‌ها و نیومدن‌ها برام عادی شده خونواده‌ی پدری و مادریم ما رو طرد کردن برای این‌که بابا و مامان بعد از گرفتن ارثشون روستا رو ترک کردن و اومدن شهر
و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
چرا منم استرس گرفتم؟ مضطرب به کندی خیره شدم پایین تختم خواب بود. آب دهنم و قورت دادم تا اوضاع گلوم که از استرس خشک شده بود بهتر شه حس کردم مغزم زنگ زده بهتره زنگ بزنم و با دلوان صحبت کنم وگرنه از ترس می‌میرم
با دستایی که می‌لرزید وارد لیست مخاطبینم
شدم و روی اسم دلوان کلیک کردم بعد از چند تا بوق صدای دلوان توی گوشی پیچید:
ـ‌سلام آرمینا جونم خوبی چه خبر ؟
ـ‌نه دلوان خوب نیستم اصلا خوب نیستم می‌دونم خیلی مزخرفه ولی از استرس دارم می‌میرم می‌دونی الان بابا زنگ زد و هل و پر استرس گفت از جام جم نخورم دارن میان .
یعنی چی شده وای دلوان دلهره گرفتم دارم غش می‌کنم خدمتکارا هم رفتن من الان چی کار کنم تنها هم هستم می‌ترسم دلوان خیلی می‌ترسم.
ـ‌آروم باش آرمینا ، آروم هر چی شده بابات بد بهت خبر داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا