• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فرشته‌ای از تبار جهنم |‌ ماریا سیری کاربر انجمن یک‌رمان

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
یهو هین بلندی کشید و گفت:
- پات شکسته چطوری قضیه چیه؟روی تخت دراز کشیدمو شروع کردم به تعریف کردن ماجرا، دلوانم هر دو ثانیه می‌گفت وای برگام، جداً؟و یه جاهایی بهم می‌خندید.با صدایی که هنوز ته خنده‌ای توش بود گفت:
ـ خونه‌ی جدیدتون چطوره، خوبه؟
اخمام و کشیدم تو هم و گفتم:
ـ‌دلوان میتونی امروز بیای اینجا خیلی وقته هم و ندیدیم، باید درمورد خیلی چیزا باهات صحبت کنم.اونم جدی شد و گفت:
ـ‌راست می‌گی حتماً امروز میام آدرس رو برام بفرست همین الان راه می‌افتم.
اوکی گفتم و قطع کردم و آدرس رو براش فرستادم.دو سال بود که باهاش دوست بودم .تقریباً همه چی و به هم می‌گفتیم ولی توی این شش، هفت ماهه بابا خیلی بم سخت گرفت، این‌که حق نداشتم برم بیرون و خب الآنم نزدیک دو ماهه که ندیدمش و دلم خیلی براش‌ تنگ شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
رفت سمت میز برگه‌ها رو برداشت و رفت، ناراحت شدم کاش امروزم می‌اومد دوره‌مون نصفه موندمطمئنم اگه دلوان اینجا بود می‌گفت:
-‌ خاک توسر خرخونت .
خندم گرفت و به ساعت نگاه کردم چهل و پنج دقیقه‌ای از مکالممون می‌گذره و هنوز نیومده مطمئنم درگیر انتخاب لباساشه.منم خودمو سرگرم چیدن وسایلم کردم که حدود نیم ساعت گذشتو من کارم‌ وتموم کردم که دوباره صدای در بلند شد و این‌بار همون خدمتکاری که اتاقم و نشونم داده بود وارد شدوگفت:
- سلام خانم نگهبان‌ها با شما کار دارن .
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون می‌تونی بری .
از اتاق خارج شد منم پوف بلندی کشیدم وای باید این همه پله رو برم پایین عصاهاموبرداشتم و همین‌طور که غر میزدم رفتم به سمت پله ها بعد از کلی جون کندن رسیدم پایین و رفتم سمت نگهبان‌ها وگفتم:
ـ‌چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
یهو گفتم:

- تیپم خیلی ضایع بود اره؟خیلی بد شد وای آبروم رفت .خب حواسم نبود درک می‌کنن نه ؟
با خنده شال مشکیش رو درآورد و گفت:
- خب خونته دیگه باید راحت باشی توش حالا اینا پلاسن تو حیاطتون .
شرمگین گفتم:
- من اینو تو خونه هم نمیپوشم .
ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت :
- تو دیگه خیلی خجالتی هستی .
مانتوی سرخابیش رو هم درآورد و گذاشت رو صندلی میز تحریر زیرش یه تیشرت یاسی تنش بود کفشاش و درآورد و نشست رو تخت و گفت:
- اول تو می‌گی یا من .
گفتم:
- اول تو بگو که من حرفام طولانیه .
سری تکون داد و گفت:
- تو این چند وقت تقریبا همه چی عالی بوده ، با ذوق ادامه داد:
- می‌دونی دیشب چه خبری بم رسید ؟
با هیجان گفتم :
- چی؟
با خنده ادامه داد:
- دارم آجی ‌ و داداش دار میشم وای نمی‌دونی چه قدر خوشحالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- آرمینا مامان بابات مشکوکن ، این عمارت رو با درآمد یه شرکت نمی‌شه گرفت، نمی‌خوام ته دلت رو خالی کنم ولی وقتی خودت نفهمیدی ، وظیفه‌ی منه که بهت بگم ، مشکوکن مراقب باش
حرفای دلوان تو سرم می‌چرخیدن راست می‌گفت اصلا دقت نکرده بودم .
بهت زده گفتم:
ـ‌یعنی دارن چیکار میکنن ؟
دلوان گفت :
ـ‌نمی‌دونم نمی دونم شاید نزول داده یا یه همچین چیزی.
به هر حال اینا مهم نیست مهم اینه که باید مراقب خودت باشی کمه کمش اینه که اون محافظا اسلحه دارن .ترسیده تند تند سرم رو تکون دادم و گفتم :
ـ‌ب..با..اش...ه حواسم هست.
با ترس دستاشو گرفتم و گفتم :
ـ‌می‌شه امشب پیشم باشی می‌...م.ی.‌ترسم
متعجب نگام کرد و گفت:
ـ‌لکنت گرفتی آرمینا ؟
تازه متوجه شدم که به تته پته افتادم .بغض کرده نگاش کردم یهو پریدم بغلش و زدم زیرگریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بعد دستم رو گرفت از جا بلندم کردو گفت :
ـ بلند شو بریم بیرون یکم بگردیم حالمون جا بیاد.
سری تکون دادم و مانتو وشالم و برداشتم و آماده شدم اونم پوشید .
با عصا از اتاق بیرون رفتم همین که نگاهم به راه پله افتاد آسمون رو سرم آوار شد و گفتم :
ـ‌وای نه پله ، کاش آسانسور داشت .
دلوان خنده ای کرد و گفت :
ـ‌تنبل نباش منم کمکت می‌کنم .
به سختی از پله ها پایین رفتیم که نفسم و فوت مانند بیرون دادم و گفتم:
ـ‌آخر من سر این پله ها پوست و استخوون می‌شم .
دلوان خنده ای کرد و همین‌طور که به سمت در عمارت می‌رفتیم گفت:
ـ‌همین الانشم اسکلت برقی هستی چقدر می‌گم یکم ورزش کن اگه ورزش کرده بودی یه کم عضله داشتی انقدر هیکلت ضایع نمی‌شد تازه به این سادگیا هم پات نمی شکست .
متفکر نگاش کردم و گفتم:
ـ‌راست می‌گی بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
در حد دنیای کوچکی که داشتیم حرف زدیم.گرم صحبت بودیم که گوشیه دلوان زنگ خورد و باباش اومده بود تا ببرتش، دلوان اول کمکم کرد و تا بالای پله ها منو برد .
بعد خم شدو گونم رو بوسید و گفت:
ـ‌کارم داشتی زنگ بزنی ها غصه هم نخور با هم یه کاریش می‌کنیم .
با چشمای اشکی نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و اشکام و پاک کردم و گفتم:
ـ باشه تو هم کاری داشتی خبرم کن خدافظ.
خدافظی گفت و از پله‌ها پایین رفت قبل از این که از دیدم محو بشه برام دست تکون داد .به سمت اتاقم رفتم و ساعت و نگاه کردم هفت و سی دقیقه شب بود ومن از صبح هیچی نخورده بودم داشتم از گشنگی می‌مردم که خدمتکار و دم اتاقم دیدم با دیدنم گفت :
عه خانم اینجایید میخواستم بپرسم شامتون رو تو اتاقتون می‌خورین یا سالن ناهار خوری .
ـ کسی هم خونه هست؟
سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پروا:



ماشین رو توی یه کوچه نزدیک باشگاه رقص پارک کردم می‌دونستم تا یه ربع دیگه سانسشون تموم می‌شه.
کلتم و مسلح کردم و منتظر موندم بعد از یه ربع همه شروع کردن به بیرون اومدن به عکس دختره که سازمان بهم داده بود نگاه کردم پوست روشن و چشم و موی مشکی لب های کوچک و صورتی و چشم های درشت و صورت گردی داشت حدود نیم ساعت بعد یه زنه میانسال که می‌دونستم منشی باشگاه بود اومد بیرون .
طبق اطلاعاتی که به دست آوردم ازشون، دختره پنجشنبه‌ها تنها توی باشگاه می‌موند و برای مسابقات رقصش تمرین می‌کرد .
الان باید از این برد جشن می‌گرفتم اماخنثی بودم سال ها بود که نسبت به همه چیز خنثی شده بودم و این از من یه هیولا ساخته بود هیولایی که می‌تونست به خوبی نقش فرشته ها رو بازی کنه .
پیمان با ذوق توی اتاقک پنجاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
چشم های مرموز و نافذش برق میزد در کل نگاه ترسناکی داشت، پس این مرد رییس این دم و دستگاه بزرگ بود مردی که اسمش به شرور بودن و خونخواری در رفته بود ؟
باید کاملا سنجیده رفتار کنم تا سرم رو ازدست ندم.با گام‌های بلند به سمت دو صندلی وسط اتاقک رفت با دیدن دختره و پسره چشم‌های شرورش برق زدن و لبخندی زد و گفت:
ـ‌خودشونن همینه.
و برگشت و رو به افرادش بلند گفت :
ـ‌روشون همه‌ی آزمایش‌های لازم از جمله دی ان ای رو انجام می‌دید هر چه سریع‌تر جوابش رو به دستم می‌رسونید وای به حالتون اگه بلایی سرشون بیاد وای به حالتون گوشت تنتون رو به خوردتون می‌دم حالا هم بیاید ببریدشون زودباشین تن لشتون رو جمع کنید آشغالا.
بعد از این حرفش چند نفر اومدن جلو و تند دست پای دختره و پسره روباز کردن و بردنشون بیرون اتاقک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
ـ‌ببندید به چشاتون اگه جوری ببندید که حتی شک کنم می‌تونید ببینید چشماتون رو از کاسه در میارم .
با این حرفش تنم لرزید .سریع پارچه رو روی چشام گذاشتم و از پشت گره زدمو سفتش کردم .اصلا دوست نداشتم که بمیرم خدا کنه از زیر دست این هیولا سالم بیرون بیام .
نمی‌دونم چقدر گذشت اما دیگه واقعا کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود شاید اگه چشمام باز بود انقدر کلافه نمی‌شدم توی همین فکرها بودم که یهو ماشین زد روی ترمزو از حرکت وایساد.
آب دهنم رو پر سر صدا قورت دادم.
صدای باز شدن در و بعد صدای رییس:
ـ‌می‌تونید چشم بنداتون رو بردارید.
سریع پارچه رو از چشام باز کردم و از ماشین
پیاده شدم .
پیمان هم پشت سرم از ماشین پیاده شد .
رییس با چشم های مرموز ترسناکش داشت سر تا پامون رو نگاه میکرد که جیغ های بلندی باعث شد روش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ماریا سیری

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
14/8/25
ارسالی‌ها
23
پسندها
46
امتیازها
40
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
بی حرف ساعتم رو باز کردم و لحظه‌ی آخر نگاهش کردم و دیدم دو و هجده دقیقه شب رو نشون می‌ده .بعد از تحویل دادن وسایل به دنبال محافظ وارد عمارت شدیم بعد، وارد یک سالن بزرگ شدیم پر از آدم که بیشترشون
بیست و پنج شش ساله بودن اما زن و مرد‌های هم سال ما هم بودن .سالن پر بود از هیاهو بعضیا عصبانی بودن بعضیا ریلکس بعضیا ترسیده و گریون بعضیا هم درست مثل من گیج شده بودن و متعجب اطراف رو نگاه می‌کردن.
متفکر رو به پیمان گفتم :
- همه ی اینا برای آزمایش جمع شدن؟
پیمان نگاهش رو توی سالن انداخت و اخم آلود
گفت:
- نمی‌دونم ولی حس خوبی هم به قضیه ندارم.
ترسیده گفتم:
- منم .
محافظ ها بیست نفر بیست نفر آدم ها رو می‌بردن تو
و بعد از دو دقیقه ای بیرون می‌فرستادن .
همینطور گیج به ادم هایی نگاه می کردم که وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا