- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 280
- پسندها
- 1,790
- امتیازها
- 10,013
- مدالها
- 10
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #31
سنگ روی گردنم گرم است. گردنبندم، که تا حالا فقط میلرزید، حالا میدرخشد؛ مثل چیزی که بالاخره به یاد آورده باشد. بو و نیسا کنارم مینشینند. بیصدا، اما با حضوری که مثل سایهی درخت روی خاک است، آرام، واقعی، و همیشه آنجا. قفل گردنبند، بیهیچ لمس، باز میشود. نه با صدا، با نفس. و صدایی درونم میپیچد. نه از بیرون، نه از گذشته، از جایی میان من و مادرم:
- آیرا... تو را به خاک سپردم، نه برای فراموشی، برای یادآوری. تو باید آنچه را که انسانها فراموش کردهاند، به یاد بیاوری. و نیسا، آنچه را که جنها هنوز نگفتهاند، نگه دارد.
چشمهایم میسوزند. نه از درد، از بیداری. رنگشان تغییر میکند، نه به رنگی خاص، به رنگی که جنها با آن میبینند. و حالا، برای اولین بار، شهر جنها را میبینم. نه با حضور،...
- آیرا... تو را به خاک سپردم، نه برای فراموشی، برای یادآوری. تو باید آنچه را که انسانها فراموش کردهاند، به یاد بیاوری. و نیسا، آنچه را که جنها هنوز نگفتهاند، نگه دارد.
چشمهایم میسوزند. نه از درد، از بیداری. رنگشان تغییر میکند، نه به رنگی خاص، به رنگی که جنها با آن میبینند. و حالا، برای اولین بار، شهر جنها را میبینم. نه با حضور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.