- تاریخ ثبتنام
- 6/8/20
- ارسالیها
- 317
- پسندها
- 1,817
- امتیازها
- 11,933
- مدالها
- 11
سطح
10
- نویسنده موضوع
- #51
آینه میلرزد. و در دلش، کاخ روشن میشود. مادربزرگ آنجاست. نشسته بر پلههای سنگی، کنار عمهمون که موهایش مثل شب است. عمه آرام میگوید، با لحنی که انگار از دل زمین میآید:
- همهچیز سر جاشه. حالا دیگه میتونید برگردید به اتاقهاتون.
من و نورا به هم نگاه میکنیم. لبخند میزنیم. نه از اطمینان. نه از پیروزی.
از چیزی شبیه آرامش. و پیش از آنکه برگردیم، کنار آینه میایستیم. نه برای دیدن آینده. برای دیدن خودمان. چشمهایمان در آینه کنار هم میافتند. همانطور که قبلتر هم گفته بودم، چشمهای من، همیشه در حال تغییر بودند:
نقرهای در صبح، آبی یخی در ترس، طلایی در امید، و خاکستری در شبهای ماهزده.
و حالا، در این لحظهی بینام، طلاییاند.
نه چون چیزی را یافتهام، بلکه چون دیگر از گمکردن...
- همهچیز سر جاشه. حالا دیگه میتونید برگردید به اتاقهاتون.
من و نورا به هم نگاه میکنیم. لبخند میزنیم. نه از اطمینان. نه از پیروزی.
از چیزی شبیه آرامش. و پیش از آنکه برگردیم، کنار آینه میایستیم. نه برای دیدن آینده. برای دیدن خودمان. چشمهایمان در آینه کنار هم میافتند. همانطور که قبلتر هم گفته بودم، چشمهای من، همیشه در حال تغییر بودند:
نقرهای در صبح، آبی یخی در ترس، طلایی در امید، و خاکستری در شبهای ماهزده.
و حالا، در این لحظهی بینام، طلاییاند.
نه چون چیزی را یافتهام، بلکه چون دیگر از گمکردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش