• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع ریحانا۲۰
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 937
  • کاربران تگ شده هیچ

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
وقتی ادگار از ماشین پیاده‌شد، هیدر هم به اطاعت از او کوله‌اش را برداشت و پیاده‌شد. ادگار بدون این‌که منتظر او بماند مسیر خانه را در پیش گرفت. هنوز هوا روشن بود، ولی با خرد شدن برف‌های زیر پای او که تا مچ پا فرو می‌رفت، می‌توانست به تنهایی در شب برایش خطرناک و دلهره‌آور باشد. درخت‌هایی بلند و سر به فلک کشیده، صدای قارقار پرندگان و مه‌ی که نصف جنگل را پوشانده‌بود، بیشتر ترس را به دلش می‌انداخت. به دنبال ادگار پشت سرش حرکت می‌کرد و مسیر را دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تا حد امکان فاصله‌ی بین‌شان به اندازه‌ی دومتر حفظ کند، تا زیادی نزدیک مرد مخوف که از همین الان به بعد نام پدر را یدک می‌کشد نباشد. هوا به قدری سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود، درحالی که دستانش را بغل گرفته‌بود باز هم از یخبندان جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ادگار: چی می‌خوای بدونی؟
هیدر: اینکه وقتی خودت خرج خودت رو، به زور در میاری چرا من و آوردی که سربارت باشم؟ تو که بیست سال تنها بودی؛ ۳۹ سالت رو همین‌طور گذروندی... بقیه‌‌ش هم ادامه می‌دادی دیگه... من هم یکی بودم مثل تو... تنها و بی‌کس، ولی خودم رو قانع کردن که این زندگی منه و نباید غصه بخورم.
ادگار: چون این سرنوشتت بوده... باید قبول کنی.
هیدر: ولی مگه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوشت تلخ و شومی داشته‌ باشم؟ چرا باید من رنج و عذاب بکشم؟
ادگار: به هر کس که می‌نگرم در شکایت است؛ در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟ گله داری؟ از کی؟ از خودت...از خدا...از من...از خانم ایری...از چی می‌نالی؟ از سرنوشت شومت؟ یا از زندگی که از امروز صاحبش شدی؟ نکنه از من انتظار داشتی که تو رو ببرم خونه شاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نگاه تند و معناداری به او انداخت که حساب کار دستش آمد و لب گزید. دست دراز کرد و از بالا، بندی را کشید که راه پله‌ای دیگر باز شد.
ادگار: اینجا اتاق زیر شیرونیه... اتاق کوچيکی هست ولی تمیز و جمع و جوره، می‌تونی اونجا رو برای خودت بگیری.
با چشم‌های گشاده به پدر پُرو‌اش خیره ‌شد. باورش نمی‌شد که از او می‌خواست تمام روز را اینجا؛ در اتاق زیر شیروانی بگذراند. جایی که اگر حیوان را هم بیاندازی، یک ساعت بیشتر نمی‌تواند دوام بیاورد. با شک و بدبینی گره‌ی بین ابروهایش را درهم کرد و زیر لب طوری که ادگار بشنود گفت:
هیدر: چه سخاوتی... بپا یه وقت از بخشندگی زیاد ورشکست نشی.
بی‌اهمیت از کنار ادگار رد شد و از پله‌ها بالا رفت. با بستن راه‌پله دریچه را هم بست. نفسی کشید و با دقت اتاق اهدائی‌اش را برسی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
زبانی روی لب‌های خشکیده‌اش کشید و دستکش‌هایش را به سمتش گرفت. جلوی نگاه مات و مبهوت پدرخوانده‌اش گلویی صاف کرد و گفت:
هیدر: این و که بپوشی دستات از سرما نجات پیدا می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و دوباره تبر را روی زمین پیش پایش گذاشت، دست به سینه چشم گرد کرد و گفت:
ادگار: این الان برای منه؟
دخترک با بالا پایین کردن سرش حرفش را تأیید کرد که با جمله بعدی ادگار چینی به بینی‌اش می‌دهد.
ادگار: ولی بهتره که بذاری پیش خودت باشه...یه وقت دیدی لازم خودت شد.
هیدر: ولی من نیازی ندارم...الان بیشتر از خودم تو به این دستکش نیاز داری.
ادگار: ولی گفتم که نمی‌خوام.
هیدر: چرا؟ چرا نمی‌خوای من بهت کمک کنم؟ بابا غلط کردم که دلم به حالت سوخت؟ گفتم هوا سرده تو هم بیرون داری توی این سرما به خاطر من چوب می‌بّری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ادگار: اِ پس چه خوب... خبر خوبی بهم دادی.
هیدر: از چه لحاظ؟
ادگار تبر را روی زمین گذاشت و تکه‌های چوب را برداشت و بغل گرفت. مقابل هیدر کمی خم شد و گفت:
ادگار: چون امشب خبری از غذا نیست و باید شب و گرسنه بگذرونی خانم کوچولو.
چشمش کمی گرد شد و آب دهانش را قورت داد. درکی از حرف‌ها و کارهای ادگار نداشت با کمی مکث کوتاهی گفت:
هیدر: یعنی چی؟
ادگار: یعنی که امشب غذا بی‌غذا، چون مواد غذایی توی خونه نداریم پس بی‌خیال غذا.
این را گفت و راه کلبه را در پیش گرفت. هیدر هم به همراهش وقتی وارد کلبه شد، داخل رفت و در را بست. ادگار چوب‌ها را کنار شومینه قرار داد و چند تکه چوب به درون آتش نیمه‌فعال انداخت تا شعله آتش را کنترل کند. هیدر هم که نمی‌توانست نسبت به شکمش بی‌مسئولیت باشد دست به سینه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
ادگار: تو غذات رو بخور...من یه جا کار دارم باید برم.
هیدر ملتمسانه گفت:
هیدر: شب برمی‌گردی؟
ادگار: فکر کنم آره...به هر حال اگه برنگشتم هم، حرف‌هام و آویزه‌ی گوشت کن و در و برای هیچ‌کس باز نکن. برو بالا و توی اتاقت بخواب. فهمیدی؟
سرش را بالا پایین کرد و به او اطمینان کامل را داد. ادگار هم وقتی از جانب دخترک مطمئن شد، پالتویش را برداشت و پوشید. کنار در ایستاد و در لحظه‌‌ی آخر نگاهی سمت دخترک کرد. شاید می‌خواست دلتنگی که تا به الان به همراهش بود را در یک نگاه از بین ببرد.

***

هنوز چند دقیقه‌ای تا زمان قرار مانده‌بود. قراری که قبلاً صاحبش را به باد تهدید گرفته‌بود. نمی‌دانست که آن مردک ابله‌، چه تصمیمی برای خودش گرفته؛ ولی امیدوار بود که تهدید‌هایش کارساز بوده باشد و ورق را به سمت او،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
یکی از مردهای غول‌پیکر سمتش آمد و با گرفتن شانه‌اش او را وادار کرد که پشت به او به ماشین بچسبد. بعد از انجام این کار، از بالا تا پایین ادگار را گشت تا شاید سلاحی از او پیدا کند. وقتی مطمئن شد که چیزی به همراه ندارد سمت راننده گفت:
مرد: خالی اومده...چیزی همراهش نیست‌.
مرد با اطمینانی که حاصل کرده‌بود، رو به ادگار کرد.
مرد: دنبالم بیا.
ادگار چینی بین ابرو‌هایش داد و به دنبال مرد به راه افتاد. از همه طرف او را تحت‌ محاصره قرار داده‌بودند؛ تا مبادا کار خطایی از او سر بزند. درون جاده، فقط دشت‌های بزرگ و پر وسعت دیده می‌شد. دشت‌هایی که خطر در آن همیشه در کمین است. نمی‌دانست که باید چه بکند وقتی کار به این‌جا کشیده شده. یعنی موریس نمی‌خواهد کم بیاورد و عقب نشینی بکند؟ پس باید چاره‌ی دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
ادگار: زندگی مبارزه دائمی، بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن هست...من نمی‌دونم اون دختر چی‌کار کرده ولی...بهش فرصت بده که خودش رو ثابت کنه.
موریس: کار اون دختر از این حرف‌ها گذشته.
ادگار: برای شروع تازه هیچ وقت دیر نیست.
موریس: میگم نمیشه...میشه بحث اون دختر و ول کنیم و به بحث خودمون بچسبیم؟
ادگار: دقیقاً چه بحثی؟
موریس: برای انجام این کار چه‌قدر زمان نیاز داری؟
ادگار: بستگی به جمع‌آوری اطلاعات داره که چه چیزی ازش پیدا کنم.
موریس با کلافگی چشم روی هم بست و دستش را به نشانه تأیید بالا پایین کرد و گفت:
موریس: می‌دونم...حالا بهم زمان بده...چه‌قدر باید صبر کنم.
ادگار: یه چیزی تو مایه‌های شیش‌ماه.
موریس: باشه‌باشه...فهمیدم...فقط لطفاً اگه جسی رو دیدی چیزی در مورد امشب بهش نگو...می‌خوام این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
موریس مشکوک چشمی ریز کرد و برای اینکه ادگار را تحریک نکند گفت:
موریس: باشه هرطور خودت می‌خوای.
ادگار کاغذ را درون جیبش گذاشت و گفت:
ادگار: ممنون، من دیگه باید برم.
موریس: موفق باشی.
وقتی ادگار از سالن خارج شد موریس تکانی به سرش داد و به یکی از افرادش گفت:
موریس: این مرد خیلی مرموزه؛ نمی‌دونم توی اون کله‌ش چی می‌گذره...چرا نذاشت که آدرس خونه‌‌اش و بدونیم؟ دنبالش برو ببین خونه‌ش کجاست.
مرد بعد از گفتن اطاعت به سرعت به دنبال آن‌ها از سالن خارج شد. موریس سیگارش را روی دیوار خاموش کرد و با لبخند کثیفی که روی لب‌هایش بود زمزمه کرد:
موریس: به بازی من خوش اومدی ادگار لانگمن.
دستانش را چلیپا کرد و خواست از در خارج شود که با صدای آشنایی سرجایش متوقف شد.
جسیکا: وایستا.
با شناختن صاحب صدا لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانا۲۰

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
249
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
" با قدم‌هایی آرام درون باغی قدم می‌زد و به جا و مکان عجیبی که در آن حاضر بود با تعجب نگاه می‌کرد. آن‌طرف‌تر عده‌ای از حیوانات را می‌دید که در حال چَرا در باغ بودند. حیوانات عجیی به نظر می‌رسیدند. حیواناتی که کله‌‌شان حیوان ولی بدنشان انسان بود. در کنارش آن‌طرف‌تر خیمه‌ای دیده می‌شد که از آن صدای آه و ناله زنی می‌آمد که بیشتر به گریه شباهت داشت. ترسیده آب دهانش را قورت داد و به سمت خیمه رفت، در نزدیکی‌اش که رسید خم شد تا پرده را کنار بزند که با صدای ظریف زنانه‌ای که درونش خوشحالی موج می‌زد به عقب برگشت.
زن: تو اومدی؟
با برگشتنش به عقب ناگهان باغ تبدیل به یک صحرای برهوت شد و زنی که اصلاً ندیده‌بود هم غیب شد. صحرای ترسناک، که عاری از هرگونه حیوان و جانداری بود. باد سردی می‌وزید درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا