• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
جسیکا چشمانش را کمی باریک کرد و با دقت گفت:
جسیکا: مشکلی که نیست ولی...فراری که نیستی؟
هیدر: نه به هیچ‌وجه...من فقط...
جسیکا: فقط؟
نفس منقطع و بریده‌ای کشید. جسیکا مشکوک لب زد:
جسیکا: ببین دختر جون فراری‌ها برام دردسر درست می‌کنن من این کاره...
هیدر: فقط...خانواده‌ای ندارم...تنهام و یه مکان برای زندگی می‌خوام.
جسیکا برای شکی که به هیدر داشت لبش را به دندان گرفت و با اعتماد روبه هیدر گفت:
جسیکا: باشه...دنبالم بیا.
لبخند معناداری روی لب‌هایش جا می‌گیرد و مطیعانه پشت سر جسیکا راه می‌افتد، با سوار شدن جسیکا بر روی موتور متعجب سر بلند کرد و گفت:
هیدر: الان می‌خوایم با این بریم؟
جسیکا: آره...مشکلی هست؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
هیدر: نه‌نه...منظورم این بود که من تا به ‌حال سوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
جسیکا: اوم...خب من مثل تو توی پرورشگاه نبودم...و همراه آدم‌های زیادی بزرگ شدم. توی عمرم هم تا دلت بخواد با آدم‌های زیادی آشنا شدم...تو چی؟
هیدر: من؟ من توی پرورشگاه مثل یه زندانی بودم...کسی روهم نمی‌شناسم.
جسیکا: زندانی؟
با انداختن سرش رو به پایین سکوت را از خود کرد. تنها دلیلش برای قبول کردن فرزندخواندگی شاید همین حس و حالی بود که نسبت به پرورشگاه داشت، پیش خود می‌گفت که با قبول کردن این مسئولیت می‌تواند زندگی خودش را تا آخر عمر تضمین بکند.
جسیکا: زندانی برای چی؟
هیدر: برای خیلی دلایل...اینکه نمی‌تونستم آزادانه هرکاری که بخوام و انجام بدم. اینکه نیاز داری که کسی درکت کنه و اون کس کنارت نباشه، خیلی سخته جسیکا...شاید تو متوجه نباشی ولی سخته...آن قدری سخته که از پا درت میاره...اون وقته که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
ادگار: ممنون، اگه میشه بیا پایین کارت دارم.
گری متعجب کمی مکث کرد و گفت:
گری: خب، بیا بالا اون پایین برای چی! بیا کمی باهم نوشیدنی بخوریم.
ادگار: ممنون..پایین منتظرم.
این را گفت و بی‌تفاوت دوباره سمت ماشین رفت و بدون اهمیت دست به سینه کمی خودش را به پشت ماشین تکیه داد. چندی بعد با باز شدن در ساختمان سر وکله‌ی گری پیدا شد که داشت پلیور سفید یقه اسکی‌اش را می‌پوشید. نگاهی به این ور و آن‌ور خیابان کرد و بعد با دیدن ادگار که کنار ماشین تکیه زده بود رفت. به نزدیکی‌اش که رسید دست دراز کرد و ادگار را بغل گرفت و با صدایی که تعجب درونش داشت گفت:
گری: سلام...چی شده؟
با دو دست از بازوهای گری گرفت و از خودش جدا کرد.
ادگار: باید حتماً اتفاقی بیفته تا بیام اینجا؟‌ خوبی؟
گری که هنوز از حرف‌های ادگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
ادگار: میخوای بندازمش دور؟
گری کلافه پوفی کشید و گفت:
گری: نه منظورم این نبود...
رو برگرداند و گفت:
ادگار: منظورت هر چی که بود نگهش دار برای خودت...می‌خوام برای فعلاً پیشم باشه...براش نقشه‌ها دارم.
گری: به خودت که رحم نمی‌کنی لااقل به اون بچه رحم کن...هیچ‌کس و نداره تو دیگه داغ رو دلش نذار.
ادگار: ذات واقعی آدم‌ها رو موقعی می‌فهمی که دیگه براشون منفعتی نداشته باشی، این دختر هم دقیقاً همین طوره.
گری: دیگه داری زیادی سخت می‌گیری پسر، اگه الان ازش تند خویی و ناسازگاری می‌بینی باید بهش حق بدی، چون همش از سر تنهاییه.
چرخید و رو به گری با خشم غرید:
ادگار: مگه من تنها نبودم؟ چرا هیچکس دلش به حال من نسوخت؟! مگه من آدم نبودم، دل نداشتم، احساس نداشتم؟ چرا برای یه لحظه کسی به‌ فکر من نبود که منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
قطره اشکی مظلومانه دیده‌ش را تار کرد و ادامه داد:
هیدر: حالا چی‌کار کنم مادر...چی‌کار کنم...نمی‌تونم تنهایی از پس خودم بر بیام تو بگو چی‌کار کنم.
حس می‌کرد که عقلش را از دست داده و تبدیل به یک دیوانه‌ای شده که برای جامعه خطر دارد. حالا باید ادگار را از کجا پیدا می‌کرد؟ آن هم در شهری که آنقدر بزرگ است. یعنی باید فرد کوچک و بی‌اهمیتی مانند او به تنهایی به دنبالش بگردد؟ سر بالا برد و ریز و تیزبینانه اطرافش را از نظر گذراند. قبرستان خالی و عاری از هرگونه موجود زنده بود. حق هم داشت، چون چه کسی می‌تواند ساعت پنج صبح به اینجا؛ جایی از میان مردگان بیایند؟ جایی که انسان‌های مختلفی به خواب رفتند و به عمل‌هایشان در این دنیا پاسخ می‌دهند.
ادگار: سلام.
در فکر بود که ناگهان با صدای آشنایی از جا پرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
هیدر: لطفاً من و باحرفات زمین نزن.
ادگار: زمین خوردن گاهی از زندگی کردن واجب تره، چون می‌فهمی که با کیا زندگی می‌کنی.
هیدر: ما هم برآورده شدن و بلد بودیم ولی کسی آرزومون نکرد...اگه یه روزی مردنم جوری بود که می‌تونستن اعضای بدنم و اهدا کنن می‌گفتم که قلبم و به کسی ندن، زیادی مهربونه گند می‌زنه به زندگی طرف.
ادگار: هرجور مایلی...هر جور که می‌خوای می‌تونی تصمیم بگیری...تو نمی‌تونی پادشاهیت رو با کسی بسازی که هنوز گشنه توجه اهالی روستا هست.
با تمام مدت با چشم‌هایی منتظر به هیدر نگاه می‌کرد تا شاید جوابی از او دریافت کند ولی خالی از هرگونه عکس‌العملی از سمت دخترک، با اعتماد به ‌نفس از جایش برخاست و گفت:
ادگار: تو حق انتخاب داری، تو باید این و بدونی که اگه همراه من باشی زندگیت همینه و هیچ چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
هیدر: من پای خودم به زور توی کفشم جا میشه، چی‌کار به کفش تو دارم!
ادگار از حرص دندان قروچه‌ای کرد و با گرفتن دوباره دست هیدر به مسیرشان ادامه داد. بعد از چند دقیقه وارد یک پاساژی شدند. ادگار با دقت لباس‌های دخترانه روی رگال پاساژ را برانداز می‌کرد تا بهترین شکلش را انتخاب کند ولی هیدر طبق معمول غرغر کنان رژه‌ای روی عصاب پدرش شده بود. یک لباس بلند تا زانو را برداشت، رنگ قرمز داشت و با دوبند نازک وصله شانه می‌شد. با خرسندی لباس را مقابل هیدر گرفت. هیدر متعجب و با ابروی بالا رفته اشاره‌ای به لباس زد و گفت:
هیدر: تو واقعاً فکر کردی که من این و می‌پوشم؟
ادگار: مگه مشکلی توش می‌بینی؟
هیدر: مشکل؟ این خودش سر تا پا مشکله، این‌ها دخترونه ‌است.
ادگار: مگه تو دختر نیستی؟
هیدر با اخم پوفی کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا