• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
ولی کسی جوابگوی او نبود. چند نفس عمیق کشید و تازه متوجه وضعیتش شد که لباس نازکی به تن داشت و برف‌ها او را تقریباً خیس کرده‌بود. هوا به شدت سرد بود و تاریکی جنگل هم، رویش اضافه شده‌بود که ترس را به دلش می‌انداختند. در همین فکرها بود که با صدای ناله حیوانی در جایش خشک شد. با اندکی ترس و وحشت به عقب برگشت که خرس بزرگی را پشت سرش دید. با دیدن خرس و بزرگی بیش از حدش دست روی گوش‌هایش گذاشت و با تمام قوا جيغ کشید، در حدی که خرس رم کرد و می‌خواست که به سمتش هجوم بیاورد ولی او سریع‌تر پا به سمت جنگل گذاشت و فرار کرد. هین دویدن قفسه سینه‌اش تند تکان می‌خورد و حرارت عجیبی سرتاسر بدنش را احاطه کرده‌بود. بعد از مدتی متوجه شد که فقط دور کلبه می‌چرخد. به دلیل تاریکی خود جنگل ریسک نکرده‌بود که پا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
اولین چیزی که نگاهش را سمت خود جلب کرد دخترک ترسیده‌ای بود که روی زمین استتار کرده‌بود و او را کنکاش می‌کرد.
با باز شدن در و نمایان شدن سایه‌ی شخصی به سرعت سرش را بالا آورد و با ادگار روبه‌رو شد. وضعیت اسف‌باری داشت، زیرا که لباس‌ها و سر و صورتش همه با خون یکی شده‌بود. خستگی از چهره‌اش نمایان بود و حالش را می‌توانست از چهره‌اش بخواند. نگاهش آهسته از چهره‌اش سر خورد و به تبر خونی توی دستش نشست. یعنی واقعاً او قاتل خرس شده‌بود؟ خرسی که تا چند لحظه پیش زنده بود و قصد جانش را داشت! با یک دور چرخشی که ادگار به تبر توی دستش داد دوباره نگاهش را به ادگار داد. با چند قدم خودش را به آشپزخانه رساند و شروع به شستن خون‌های روی تبر را کرد. هیدر آرام از زیر میز بیرون آمد و با صدایی لرزان گفت:
هیدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
ادگار: آها پس قفل بوده...وگرنه اونجا رو هم زیر و رو می‌کردی!
صامت با نگاهی درنده و فکِ فشرده شده، غضروف دستش را توی‌ هم مچاله کرد که صدای ترق ترقی از خود تولید کرد.
ادگار: هیچ می‌دونی اگه من سر نرسیده بودم، اون خرس ممکن بود چه بلایی سرت بیاره؟...دیگه اگه من اون خرس و هزار بار هم می‌کشتم فایده نداشت.
ناگهان بغضش شکست و به گریه افتاد جوری که دل هر آدم سنگدلی را آب می‌کرد. زیاده روی کرده بود و این زیاده روی تأثیر منفی روی دخترک گذاشته‌بود. کلافه پوفی کشید و کمی با آرامش گفت:
ادگار: بسه...گریه نکن...تموم شد دیگه با گریه هیچی درست نمیشه.
این حرفش نه تنها تأثیری روی هیدر نداشت بلکه به شدت گریه‌هایش بیشتر اضافه شد. ادگار نوچی کرد و گفت:
ادگار: بسه...این گریه الان یعنی چی؟ داری دست پیش می‌گیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
ادگار: آره...چرا که نه...ولی به یه شرط.
می‌دانست که هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیرد. کلافه حدقه چرخاند و گفت:
هیدر: چه شرطی؟
ادگار: اینکه...این دیدار، دیدار اخرتون باشه...دلم نمی‌خواد که از این به بعد کسی به نام اون زن توی زندگیت جایی داشته‌باشه...پس حسابی رفع دلتنگی بکنید چون دیگه نمیذارم که ببینیش.
هیدر با اخم گفت:
هیدر: یعنی چی؟ تو نمی‌تونی این کار و بکنی.
ادگار با خونسردی گفت:
ادگار: می‌تونم.
هیدر: نمی‌تونی.
ادگار: می‌تونم.
هیدر: نمی‌تونی.
ادگار: تو تا هر موقع که بخوای می‌تونی این بحث بی‌فایده رو ادامه بدی ولی این و بدون که من می‌تونم.
هیدر: تو می‌خوای منم مثل خودت سنگ‌دل و بی‌رحم کنی.
ادگار: من همیشه سعی داشتم به بهترین‌ها برسم که تو هیچ تلاشی برای بدست آوردنش نمی‌کنی. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
هیدر تردید را کنار گذاشت و با قفل کردن دست‌هایش و گذاشتنش روی میز، حرف دلش را سعی کرد که به زبان بیاورد.
هیدر: می‌تونم یه سوال بپرسم؟
ادگار لقمه‌ای برداشت و متفکر لب زد.
ادگار: اگه در حد توانم باشه چرا که نه.
هیدر: همین طور که می‌دونی من گذشته‌ای ندارم و عمرم و توی یتیم‌خانه گذروندم، ولی دوست دارم که اگه میشه یه‌کم از گذشته‌ات برام بگی.
ادگار به خاطر گستاخی دخترک لبخند ملیحی زد و لقمه‌اش را در دهانش گذاشت و با آرامش مشغول جویدنش شد. هیدر که متوجه لبخند خنثی پدرخوانده‌اش نمی‌شد گفت:
هیدر: یعنی چی؟ گذشته‌ات لبخند هست؟
ادگار: نه...لبخندم برای چیز دیگه‌ای بود.
هیدر: اون ‌وقت برای چی بود؟
ادگار: چون منم مثل تو گذشته‌ای ندارم.
هیدر: مگه میشه؟
ادگار بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
ادگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
ادگار: مگه من رانندت هستم که اون پشت نشستی؟
هیدر سرش را سمت پنجره کنارش چرخاند و بی‌تفاوت گفت:
هیدر: پشت راحت‌ترم...می‌خوام استراحت کنم.
منتظر مخالفتی از ادگار ماند ولی جوابی نشنید، به جایش صدای کشیده‌ شدن دنده و فشار روی پدال تنها چیزی بود که به گوشش خورد و این یعنی که علاقه‌ای برای بحث با او ندارد. چه بهتر! چرا که خودش هم حوصله‌ای برای این کار نداشت. مدتی گذشت که کنار درگاه پرورشگاه ایستادند. همان‌طور که با دستانش روی فرمان ضرب گرفته‌بود و به روبه‌رو خیره شده‌بود؛ با جدیت گفت:
ادگار: زیاد طولش نده باید زود برگردیم...فهمیدی؟
هیدر بدون اینکه پاسخی به سوال زورگویانه ادگار بدهد، از ماشین بیرون آمد و به سمت ساختمان پرورشگاه دوید. ادگار کلافه مشت محکمی به فرمان ماشین کوبید و با چرخاندن یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
پسر لبخند فاتحانه‌ای زد و بعد با سر زندگی محکم کف دست‌هایش را به هم کوبید و اشاره‌ای به ادگار کرد و گفت:
پسر: پس او کسی که هیدر جوجه رو به سرپرستی گرفته تویی‌...چه جالب خیلی دوست داشتم ببینمت.
از جایش برخاست و سمتش دست دراز کرد و با غرور گفت:
پسر: از آشنایی با شما خوشوقتم آقای لانگمن...من تاگو هستم دوست هیدر.
دستش را صمیمانه‌ فشرد و گفت:
ادگار: ممنون...منم از دیدنت خوشوقتم آقای جوان.
با صمتی که ادگار به او داده بود خجالت‌زده و شرمسار دستی پشت گردنش کشید و گفت:
تاگو: شما لطف دارین...بابت بی‌ادبیم شرمنده؛ کلاً اخلاقم این طوریه که سریع جبهه می‌گیرم و باعث ناراحتی اطرافیانم میشم...ولی باور کنید که از عمد نیست، ناخواسته یه کارهایی ميکنم که...آه...اصلاً ولش کنید.
ادگار: درسته...نمی‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
ادگار خونسرد دست درون جیبش برد و گفت:
ادگار: خب؟
تاگو نگاهی به انگشتان دستش کرد و بی‌‌پروایانه گفت:
تاگو: تو راجب مادر هیدر پرسیدی...خب کار سختی بود تا اینکه حقیقت و بفهمم...حقیقتی که دروغ گفته‌شده.
ادگار: حقیقت؟
تاگو: اوم.
محتاطانه نگاهی به دور و برش کرد و اشاره‌ای سمتش کرد تا کمی خم بشود. ادگار کلافه پوفی کشید و به اطاعت از او کمی سمتش خم شد تا ببیند او چه چیزی می‌داند.
تاگو: این قبری که هیدر روش گریه میکنه توش مرده نیست...اصلاً آدمی توی اون قبر وجود نداره.
متعجب گفت:
ادگار: تو می‌دونی داری چی میگی؟ یعنی چی قبر خالیه؟
تاگو: چه جوری بگم، ببین آقا... خانم اکسلا برای اینکه هیدر و قانع کنه که دیگه نباید دنبال خانوادش بگرده این نقشه مسخره رو کشیده...چاره‌ی دیگه‌ای نداشت‌.
ادگار دندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
هیدر: می‌تونی نگی...به هرحال، تو هر موقع من و با حرفات می‌پیچونی...پس نمیشه ازت انتظار داشت که حقیقت و تمام و کمال بگی.
ادگار: پس بلند شو.
از جایش برخاست و همزمان با گرفتن زیر بازوی هیدر، او را هم همراه خود به بالا کشید. از شدت کشیدگی صورت هیدر در هم شد و با غیظ دستش را از لای پنجه‌های قدرتمند ادگار بیرون کشید و با کف دست به سینه ادگار کوبید که حتی خم به ابروهای او نیاورد، بعد با لحن برزخی گفت:
هیدر: چته دیونه...مگه اسیر اوردی؟
ادگار: باید بریم خونه.
هیدر: من با تو هیچ جا نمیام...خوش کردی.
ادگار عصبی کنار گوشش خم شد و با صدایی محکم و قاطع که لرزه بر اندام هر کسی می‌انداخت گفت:
ادگار: تو...چه غلطی می‌خوای بکنی؟
هیدر: من...با تو...هیچ جا نمیام...تو نمی‌تونی برام پدری بکنی.
ادگار: اون‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

ریحانه علیزاده

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
52
پسندها
244
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
خیلی خسته‌بود. با رنگ خرابی هوا حتی نمی‌توانست تشخیص بدهد که ساعت چند است، دستی زیر چشم‌هایش کشید و کوله‌اش را روی زمین به حالت پشتی درآورد و رویش دراز کشید. پدر و مادرش هر دو کشته شدند، وگرنه حتماً انتقامش را از آن‌ها می‌گرفت. چرا که مصوب بدبختی‌های اخیرش آن‌ها هستند. با صدای شکمش متوجه شد که گرسنه است و باید برای شکمش چاره‌ای بیندیشد، ولی بی‌خوابی امانش را بریده‌بود. به همین دلیل دستی روی شکمش می‌کشد و بی‌رمق و ضعیف لای چشم‌هایش سنگین می‌شود و وارد تاریکی وجودش می‌شود.
با صدای جروبحث چند نفر تند و تیز چشم باز می‌کند و به محلکه روبه‌رویش خیره نگاه می‌کند. از لای چشم‌هایش می‌بیند که دختری باقد متوسط، قد علم کرده و با مرد مسنی دعوا می‌کند، دلیلش را نمی‌دانست چه بود ولی هر چه که بود حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Taraneh.j

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا