• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دامیار | ریحانه کاربر انجمن یک‌رمان

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
وقتی ادگار از ماشین پیاده‌شد، هیدر هم به اطاعت از او کوله‌اش را برداشت و پیاده‌شد. ادگار بدون این‌که منتظر او بماند مسیر خانه را در پیش گرفت. هنوز هوا روشن بود، ولی با خرد شدن برف‌های زیر پای او که تا مچ پا فرو می‌رفت، می‌توانست به تنهایی در شب برایش خطرناک و دلهره‌آور باشد. درخت‌هایی بلند و سر به فلک کشیده، صدای قارقار پرندگان و مه‌ی که نصف جنگل را پوشانده‌بود، بیشتر ترس را به دلش می‌انداخت. به دنبال ادگار پشت سرش حرکت می‌کرد و مسیر را دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تا حد امکان فاصله‌ی بین‌شان به اندازه‌ی دومتر حفظ کند، تا زیادی نزدیک مرد مخوف که از همین الان به بعد نام پدر را یدک می‌کشد نباشد. هوا به قدری سرد و طاقت‌فرسا شده‌بود، درحالی که دستانش را بغل گرفته‌بود باز هم از یخبندان جنگل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ادگار: چی می‌خوای بدونی؟
هیدر: اینکه وقتی خودت خرج خودت رو، به زور در میاری چرا من و آوردی که سربارت باشم؟ تو که بیست سال تنها بودی؛ ۳۹ سالت رو همین‌طور گذروندی... بقیه‌‌ش هم ادامه می‌دادی دیگه... من هم یکی بودم مثل تو... تنها و بی‌کس، ولی خودم رو قانع کردن که این زندگی منه و نباید غصه بخورم.
ادگار: چون این سرنوشتت بوده... باید قبول کنی.
هیدر: ولی مگه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوشت تلخ و شومی داشته‌ باشم؟ چرا باید من رنج و عذاب بکشم؟
ادگار: به هر کس که می‌نگرم در شکایت است؛ در حیرتم که لذت دنیا به کام کیست؟ گله داری؟ از کی؟ از خودت...از خدا...از من...از خانم ایری...از چی می‌نالی؟ از سرنوشت شومت؟ یا از زندگی که از امروز صاحبش شدی؟ نکنه از من انتظار داشتی که تو رو ببرم خونه شاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
نگاه تند و معناداری به او انداخت که حساب کار دستش آمد و لب گزید. دست دراز کرد و از بالا، بندی را کشید که راه پله‌ای دیگر باز شد.
ادگار: اینجا اتاق زیر شیرونیه... اتاق کوچيکی هست ولی تمیز و جمع و جوره، می‌تونی اونجا رو برای خودت بگیری.
با چشم‌های گشاده به پدر پُرو‌اش خیره ‌شد. باورش نمی‌شد که از او می‌خواست تمام روز را اینجا؛ در اتاق زیر شیروانی بگذراند. جایی که اگر حیوان را هم بیاندازی، یک ساعت بیشتر نمی‌تواند دوام بیاورد. با شک و بدبینی گره‌ی بین ابروهایش را درهم کرد و زیر لب طوری که ادگار بشنود گفت:
هیدر: چه سخاوتی... بپا یه وقت از بخشندگی زیاد ورشکست نشی.
بی‌اهمیت از کنار ادگار رد شد و از پله‌ها بالا رفت. با بستن راه‌پله دریچه را هم بست. نفسی کشید و با دقت اتاق اهدائی‌اش را برسی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
زبانی روی لب‌های خشکیده‌اش کشید و دستکش‌هایش را به سمتش گرفت. جلوی نگاه مات و مبهوت پدرخوانده‌اش گلویی صاف کرد و گفت:
هیدر: این و که بپوشی دستات از سرما نجات پیدا می‌کنن.
ابرویی بالا انداخت و دوباره تبر را روی زمین پیش پایش گذاشت، دست به سینه چشم گرد کرد و گفت:
ادگار: این الان برای منه؟
دخترک با بالا پایین کردن سرش حرفش را تأیید کرد که با جمله بعدی ادگار چینی به بینی‌اش می‌دهد.
ادگار: ولی بهتره که بذاری پیش خودت باشه...یه وقت دیدی لازم خودت شد.
هیدر: ولی من نیازی ندارم...الان بیشتر از خودم تو به این دستکش نیاز داری.
ادگار: ولی گفتم که نمی‌خوام.
هیدر: چرا؟ چرا نمی‌خوای من بهت کمک کنم؟ بابا غلط کردم که دلم به حالت سوخت؟ گفتم هوا سرده تو هم بیرون داری توی این سرما به خاطر من چوب می‌بّری،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ریحانه علیزاده

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/7/25
ارسالی‌ها
29
پسندها
215
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
ادگار: اِ پس چه خوب... خبر خوبی بهم دادی.
هیدر: از چه لحاظ؟
ادگار تبر را روی زمین گذاشت و تکه‌های چوب را برداشت و بغل گرفت. مقابل هیدر کمی خم شد و گفت:
ادگار: چون امشب خبری از غذا نیست و باید شب و گرسنه بگذرونی خانم کوچولو.
چشمش کمی گرد شد و آب دهانش را قورت داد. درکی از حرف‌ها و کارهای ادگار نداشت با کمی مکث کوتاهی گفت:
هیدر: یعنی چی؟
ادگار: یعنی که امشب غذا بی‌غذا، چون مواد غذایی توی خونه نداریم پس بی‌خیال غذا.
این را گفت و راه کلبه را در پیش گرفت. هیدر هم به همراهش وقتی وارد کلبه شد، داخل رفت و در را بست. ادگار چوب‌ها را کنار شومینه قرار داد و چند تکه چوب به درون آتش نیمه‌فعال انداخت تا شعله آتش را کنترل کند. هیدر هم که نمی‌توانست نسبت به شکمش بی‌مسئولیت باشد دست به سینه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا