• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان جنون یک جن | مجتبی رحیمی کاربر انجمن یک‌رمان

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
جنون یک جن
نام نویسنده:
مجتبی رحیمی
ژانر رمان:
عاشقانه، فانتزی، تراژدی
کد رمان: 5689
ناظر: A asalezazi


خلاصه:
او مردی از تبار خاک و ایمان،و او زنی از جنس جنون و آتش.عطر گلابش، وعده یک معجزه بود؛ اما این سفر، راهی به سوی جنون بود.
این داستان، قصه جنونی است که انسان را از خویشتن خویش دور می‌کند و حقیقت را در پس پرده‌ای از عشق پنهان می‌سازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Raha~

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
19/1/21
ارسالی‌ها
2,207
پسندها
14,756
امتیازها
38,678
مدال‌ها
45
سطح
24
 
  • مدیرکل
  • #2
IMG_20250501_184704_079 (2).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
بخش اول: عطر غریب در راه مسجد
روستای بالان، نفسِ زمین بود؛ در آغوش کوه‌های خشک و خاکستری، با نفس سپیده‌دم جان می‌گرفت. خانه‌های کاه‌گلی، در سایه‌ی درختان کهنسال آرام گرفته بودند و در دل هر خانه، داستانی از رنج و امید نهفته بود. زندگی در این روستا، نظمی ازلی داشت؛ نظمی که با اولین صدای خروس‌خوان، آغاز و با آخرین زمزمه‌ی باد، به خواب می‌رفت. محمد، خود بخشی از این نظم بود. پیش از آنکه آفتاب، قامت کامل خود را از پشت کوه‌ها بیرون بکشد، محمد از بستر برمی‌خاست. از پنجره‌ی کوچک اتاقش، به آسمان نگاه می‌کرد که به رنگ نیلی سیر درآمده بود. اولین نماز روز، نماز صبح، برای او نه یک وظیفه، که یک نفس عمیق بود؛ لحظه‌ای برای شکرگزاری از روزی دیگر که به او و پدرش داده شده بود.
در تاریکی دلنشین اتاقش، محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بخش دوم: رؤیای اقلیما و عطش یک انتخاب
محمد در خوابی سنگین و عمیق، به اعماق تاریکی فرو رفت. ناگهان، خود را نه در اتاق کوچک خانه‌شان، که در فضایی روشن و آسمانی دید. بوی خوشایند و آشنا، این بار در هوا جاری بود، نه چون زمزمه‌ای از دور، که همچون نسیمی که از بهشت می‌وزد. از دل این نور، دختری با قامتی رعنا و چهره‌ای که گویی از نور ماه ساخته شده بود، پدیدار شد. موهایش به سیاهی شبق بود و در آن‌ها، گویی ستاره‌هایی کوچک می‌درخشیدند. اما این‌ها هیچ کدام به اندازه چشمانش خیره‌کننده نبودند. چشمان دختر چنان عمیق و نافذ بود که گویی تمام اسرار جهان را در خود داشتند. محمد احساس کرد که نه تنها نگاهش، بلکه تمام وجودش در آن چشم‌ها اسیر شده است.
دختر با صدایی که نجوایی از بهشت می‌مانست، به او گفت: «من اقلیما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بخش سوم: پیمانی در سایه بید، با قلبی شکسته
محمد از خوابی آشفته بیدار شد، اما این بار نه با کابوس، که با وضوح هولناک یک انتخاب. بوی غریب و آشنا، همچنان در اتاق سنگینی می‌کرد، اما دیگر ترسناک نبود؛ بویی بود که وعده شفا و آرزو می‌داد. در ذهنش، صدای اقلیما و وعده‌اش مانند یک سرود مقدس تکرار می‌شد. تمام روز را در کشمکشی دردناک گذراند؛ یک سوی وجودش فریاد می‌زد که این راه، راه خدا نیست، اما سوی دیگر، تصویر صورت رنجور پدرش را در برابر چشمانش می‌آورد. به یاد آورد که عمری را برای زیارت کربلا دعا کرده بود و حالا، راهی به او نشان داده شده بود که هرگز تصورش را نمی‌کرد.
شب‌هنگام، ماه در آسمان کامل شده بود و نورش راه خاکی روستا را روشن می‌کرد. محمد، با قدم‌هایی که هرگز این‌قدر سنگین نبوده‌اند، به سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بخش چهارم: دروغی به قیمت یک جان
هنگامی که محمد به خانه بازگشت، احساس کرد که سال‌ها از عمرش گذشته است. قدم‌هایش را به زور برمی‌داشت، گویی باری سنگین بر دوش داشت. نگاه به پدرش، عبدالله، که در بستر بیماری بود، قلبش را در هم فشرد. پدر با لبخندی مهربان و آرامش‌بخش، به او نگاه کرد. محمد از دیدن این آرامش، احساس گناه بیشتری کرد. او نمی‌توانست به چشمان پدرش نگاه کند و دروغ بگوید، اما می‌دانست که راهی جز این ندارد.
با صدایی که از ته چاه می‌آمد، آرزوی سفر به کربلا را مطرح کرد. عمو شفیع که در آنجا بود، خنده‌اش گرفت و گفت: «کربلا؟! با این اسب پیر؟ این سفر با کاروان چند ماه طول می‌کشد!» اما محمد، با نگاهی مطمئن و لبخندی که عمویش هرگز در آن لحظه ندیده بود، گفت: «اسب هست، و چه اسبی! تنها نیستم، نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بخش پنجم: در آستانه بهشت
با اولین قدم‌هایشان در مسیر تاریک، بوی غریب و آشنای اقلیما، همچون هاله‌ای از نور و عطر، آن‌ها را در برگرفت. محمد احساس کرد که زمین زیر پایش دیگر خاک نیست؛ گویی بر روی ابری از نور راه می‌رفت. زمان و مکان، مفهوم خود را از دست دادند. شب از نیمه گذشته بود و ستاره‌ها در آسمان سرد پاییزی می‌درخشیدند، اما به ناگاه، هوا گرم و مرطوب شد و صدای وزش باد در گوش‌هایش پیچید. این سفر، نه با سرعت باد، که با شتابی از جنس زمان اتفاق می‌افتاد. قدم‌هایشان ثابت بود، اما جهان در اطرافشان تغییر می‌کرد. درختان گردو جای خود را به نخل‌های بلند دادند و بوی خاک خشک، به عطر خرمای تازه و نم خاک گرم تغییر یافت. محمد چشم‌هایش را بسته بود تا این تغییرات سرگیجه‌آور را تاب بیاورد.
ناگهان، زمزمه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بخش ششم: دروغ در آستانه حرم
در آن لحظه، محمد خود را در میانه یک میدان نبرد احساس کرد. در مقابلش، حرم مطهر امام حسین (ع)، با گنبدی درخشان و نوایی که قلب هر عاشقی را به لرزه درمی‌آورد، قرار داشت. اما این منظره، نه آرامش که دردی عمیق در سینه‌اش بیدار کرد. او به سمت حرم رفت، اما قدم‌هایش سنگین‌تر از هر زمان دیگری بود. بوی خوش و غریب اقلیما، در هوای حرم، با عطر گلاب و عود در هم آمیخته بود و این تضاد، چون خنجری بر قلبش می‌نشست.
او می‌خواست با تمام وجود، فریاد بزند، اما صدایی از او خارج نمی‌شد. در میان هزاران زائری که با خلوص نیت، به زیارت مشغول بودند، او خود را تنها و گمشده می‌دید. وارد صحن حرم شد و در میان جمعیت، به سمت ضریح رفت. اما هرچه جلوتر می‌رفت، احساس می‌کرد که دیواری نامرئی بین او و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بخش هفتم: در آغوش فریب
محمد از صحن حرم بیرون زد. قدم‌هایش بی‌هدف بودند، گویی که روحش از او جدا شده و در جایی میان زمین و آسمان معلق مانده است. هر گوشه از شهر کربلا، هر زمزمه از زائران، هر سنگ‌فرش مقدس، خنجری بود که بر قلبش می‌نشست. بوی خوشایند اقلیما، در میان عطر گلاب، او را تعقیب می‌کرد و این بار، بویی از یک وسوسه نبود، بویی از یک شکست بود. محمد، غریبه‌ای در شهری بود که تمام عمر آرزوی دیدنش را داشت.
در گوشه‌ای از یک کوچه تنگ، دور از هیاهوی حرم، روی زمین نشست و سرش را میان زانوهایش پنهان کرد. با تمام وجود می‌خواست گریه کند، اما اشکی نداشت. او برای رسیدن به این مکان مقدس، خودش را فروخته بود و حالا، چیزی برای ارائه به مولایش نداشت. نه قلبی برای عشق، نه اشکی برای پشیمانی. در میان این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

parvazii

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
13/9/25
ارسالی‌ها
11
پسندها
29
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بخش هشتم: دروغی دیگر
محمد دست اقلیما را گرفت و از میان کوچه‌های کربلا دور شد. این بار، نه با قدم‌های سبکِ وعده، که با گام‌های سنگینِ حقیقت. جادوی مسیر، دیگر وجود نداشت. سفر بازگشت، نه در یک چشم به هم زدن، که قدم به قدم، به آرامی و دردناک طی شد. بوی خوش و آشنای اقلیما، در هوای گرم مسیر، حالا نه تسکین‌دهنده، که همچون بندی نامرئی، او را در خود می‌فشرد. او سکوت کرده بود، گویی دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
اقلیما نیز، دیگر آن معشوق مهربان و دلسوز نبود. او همچون یک فاتح، با غرور در کنارش راه می‌رفت و هر از گاهی با نگاهی سرد، به محمد خیره می‌شد. گویی با چشمانش می‌گفت: «تو اکنون مال منی. دیگر نیازی به تظاهر نیست.» محمد با هر قدم که از کربلا دور می‌شد، احساس می‌کرد که بخش‌هایی از وجودش را در آن شهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا